افرا

جانی بودم میان جانان شناور در شط زمان.... چشم بر هر سو و نگاه بر هیچ سو... جانی از میان جانان اما به ناگاه به طعنی نگاهم را بخود گرداند... چه شبیهم بود! چه شبیهم نبود... در عمق تفاوتها آیینه ای بود در مقابلم! انعکاسِ من! هم حالا پدید نیامده بود! دیرگاهی از بودنش گذشته بود اما موعدی برای آغاز درخاطر ندارم... و اینک این جان شناور در مجاورت من دیرآشنای غریبه ی من بود... که از او گریزی نبود... شتاب که میگرفت تا دورشود از دیده دور میماند اما خط سیرش همچنان بر آب میماند و مرا در پی میبرد.... به هر پیچ و تابی گُمش نمیکردم که من این پیچ و تاب را بلد شده بودم؛ آغازی در کار نبود...  جانانه است اینگونه بودنها ... که قید هیچ تعلقی از تو نمیستاندشان! جانی چنین جانانه مرا هردم آرزوست....

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۰
افرا

گور پدر ارث و میراث و پول.... ولی این را کجای دلم بگذارم که شرع و دین، فرزندخوانده را محرمِ پدر و مادر نمی داند!! دیگر خاله و عمه و دایی و عمو بکنار!!! نمیتوانم هضم کنم که خب پس پدر و مادر مریم و مسعود این همه سال به لحاظ شرعی گناه کرده اند! اینجاهاست که حلال و حرام و مجاز و غیرمجاز برایم رنگ میبازد .. نمیفهمم! هیچ جوره نمیتوانم بفهمم که چرا وقتی زن و مردی تصمیم میگیرند مهر فرزندی بر پیشانی کودکی بزنند، فقط میتوانند اسمش را در شناسنامه خود داشته باشند و ارث فقط خونی منتقل می شود... از همه قوانین حالم بهم میخورد ... حالم بهم میخورد کهبی پدر و مادری فحش است و نداشتن سرپرست برای یک کودک ننگ است و نگاهها به او طوری ست که انگار بزرگترین مجرم جهان است، کمتر کسی به ازدواج با او فکر میکند، دوستی و رابطه هم همینطور... بعد فکر کن وقتی قرار است پدر و مادردار شود هم باز بر سرش میکوبند که اینها پدر و مادر تو نیستند، پس از ارث محرومی.... خون ...خون... همان بهتر که بشر خون هم را بریزد.... هیچ چیز از دین نمیدانم، اما یکی به من نشان دهد کجای کلام خدا اینها را نوشته اند... و اگر ننوشته پس چه کسی با چه حکمی این تعابیر را به اسم دین به خورد آدمها میدهد؟ نمیتوانم بفهمم .......  مهر، رحم، ترحم، ... ای وایِ من ... چقدر بار معنایی کلمات بهم ریخته اند... چرا رحم که همان مهربانی ست وقتی خرج میشو و اسمش میشود ترحم، نوعی دلسوزی تحقیر آمیز با خود به همراه دارد ... یکی بیاید این گره های مبهم دین را باز کند.. یکی بگوید منطق این آیه ها کجاست؟ یکی روشن کند .... باز اگر بروم در لاک سوال و برسم به یکی مثل همان مرد دوست داشتنی آشنایم، میگوید نپرس ... یک چیزهایی را نباید بپرسی....

این حرف برای خیلی از متدینین لوث شده که "همه چیز به دل است و دلت که پاک باشد...." اما من روی همین حرف لوث تاکید میکنم که همه چیز دلی ست... دل که پاک باشد همه ی حرامهای دنیا هم میشود که حلال باشد....

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۲
افرا

صفحه فیس بوک را باز میکنم، اسم رخشانه ست... رد میشوم و باز اسم رخشانه ست و عکسش هم... برمیگردم و پست قبلی را میخوانم، بعدی را هم و بعدی ها را هم! همه از رخشانه نوشته اند! از یادداشتهای حرفه ای و شعرهای درست و حسابی دوستان نویسنده، تا یادداشتهای روزانه و معمولی...مثل موج خیلی چیزها که میگیردمان، این موج هم یکی دو روزه به ساحلمان آمده و بعد بازمیگردد.... 

داستان مربوط به دختر ۱۹ ساله ای ست که از ازدواج با پیرمرد هفتادساله، به گریختن با پسری جوان پناه میبرد اما به دام کارگزاران شرع و عدالت می افتد! پسر شلاق میخورد و دختر سنگسار میشود... در گزارش روشنفکران و آگاهانی از خودِ افغانستان هستند که به تکرار مکرر این واقعیات خشن اذعان دارند و انگار راه حلی به ذهن هیچ کدامشان خطور نمیکند! میشد که کبودی گریبان رخشانه از سنگهای کینه و پلیدی نباشد..... و من همچنان نمیدانم "که چرا انسان، این دانا، این پیغمبر، تا به این حد با خوبی بیگانه ست... و همین درد مرا می آزارد"


نام رخشانه مرا یاد نوشته ای انداخت که هنوز بعد از گذشت چند روز از دیدن "قصه ها" ی رخشان بنی اعتماد، به روی کاغذ نیامده... که میخواستم بنویسم درست نبود زمختی پنهان شده در زیر پوست شهر را که خودِ ما هرروز با انها دست و پنجه نرم میکنیم را نشانمان بدهی و بروی... درست نبود قصه به سر برسد و کلاغی به کاشانه اش نرسد... درست نبود این همه درد را بکوبی بر سرمان و پلشتی روزگار را به رخمان بکشی... بعد همین میشود که هرروز رخشانه ببینیم، آیلان ببینیم، زندانی ببینیم، اشک ببینیم، حسرت ببینیم، مرگ و ناکامی ببینیم و نجات را ممکن نبینیم....

هنر مگر ذاتش جز این است که آنچه در واقعیت ممکن نشده را امکان پذیر بنماید، هنر تنها پناهگاه امیدبخش ماست...

یاد آن نقاشی کودکانه افتادم. موضوع جشنواره، رویا بود... و او درختی کشیده بود با اسکلتهای ماهیان مرده بر شاخه هایش، یک ماهی اما هنوز جان داشت و مردی بر فراز درخت دست نجات بسویش دراز کرده بود و آدمیان دیگر پای درخت چشم به منجی همان یک ماهی داشتند....

امید تنها دارایی ماست... در یکدیگر تقویتش کنیم... 


۲ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۱:۱۵
افرا
فکر می کنم به دردی که می آید و در پی اش آدمها خودشان را موظف می دانند مهرشان را خرج کنند.... چون دردی جانی را خراشیده و آنها میتوانند با کلام مهرآمیزشان تسلا باشند... و درد اما تقسیم پذیر است ... و بعضی قسمهایش هست که از نظر خیلیها درد بحاسب نمی آیند و بعضی قسمهایش هم که در حد راز می ماند برای یک سینه و بس..... و فقط یکی دو قسمش هست که مستوجب این همراهی قرار میگیرد... در غیر این صورت مهر میرود توی صندوقچه تا ذخیره شود برای درد بعدی..... 
فکر میکردم باید درد را نجات بخش تلقی کنم که شکافی را که میرود تا هر لحظه عمیقتر شود را با کمی مهر پر کند.... اما تردید کرده ام که آیا درد واقعا ناجی ست ؟ .. گاهی مسبب حسرتهایی میشود اما ... حسرت اینکه که میدانی محبتهایی وجود دارند اما جا و زمان خاصی دارند فقط: درد! باید منتظر درد بود تا حتی رهگذرها هم از لبخند و مهرشان دریغ نکنند.....
۲ نظر ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۸
افرا

«خوشی» حالی است که زود می آید و زود می رود. «رضایت» مقامی است که دیر می آید و دیرمی پاید. «خوشی» دست می دهد، یعنی عاطفه ای انفعالی است. «رضایت» را اما باید به دست آورد، یعنی بودنی فعالانه است. انسان خوش، لزوماً از خودش و زندگی اش راضی نیست. می خندد، اما تهِ خنده اش طعم گس ملال و افسردگی است. «خوشی» اندوه را می زداید، اما ملال و افسردگی را نه. «رضایت» اما گاه ته رنگ اندوه دارد. انسان راضی همیشه شاد نیست، اما ملول و افسرده هم نیست. «خوشی» واکنش عاطفی ماست نسبت به حضور «لذّت». «رضایت» اما نوع بودن ماست در حضور «معنا». «لذّت» های زندگی خوشی می آورد، «معنا»ی زندگی رضایت. از بدی های روزگار ما این است که بیشترمان از رضایت به خوشی بسنده کرده ایم.


"دکتر آرش نراقی"

۲ نظر ۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۳
افرا

چند قدمی عقبتر .... تهِ خانه تکیه داده باشی و فوتبال را نه! فوتبال نگاه کردن پدر و برادرت را نگاه کنی و لبخند روی لبهایت باشد... خودِ فوتبالیها شاید ندانند اما نگاه کردنِ آنها از خودِ فوتبال جذابتر است! نه که فکر کنی گوشم با گزارشگر نبود ... بود اما نمیخواستم باشد! نمیخواستم باشد تا اسم بازیکن محبوب تو را کمتر بشنوم... اما صدای گزارشگر به چه کار؟ فوتبال مرا یادِ تو می اندازد، انگار که تو تنها فوتبال دوست زندگی من بوده ای! فوتبال که نه.... همه چیز مرا یادِ تو می اندازد... حتی آهنگهایی که هیچ وقت باهم نشنیدیم، حتی عکسها و نقاشیهایی که هیچ وقت باهم ندیدیم، حتی کوچه هایی که هیچ وقت قدمهای ما را باهم نداشتند.... همه چیز مرا یاد تو می اندازد... و "روشنم می دارد"...

فکر میکنم اسم تیم پاریس اند ژرمن است که عقیل میگوید "اند" نه.. "سنت"؛ اسم یک بازیکن خِسِّه ست و اسباب شیطنت ما را فراهم میکند.. و در بین همه شیطنتها تصویر بی تصویر تو که حالا حتما مشغول تماشای بازیِ تیم محبوبت هستی، نزدیکتر از تصویر اهل خانه برایم در حرکت است...

راستی دیده ای آدمی را که تجسمش از آدمها صورت بی چهره باشد و اندام بی حجم؟! توی خیالِ من کالبدت نیست که هست.... خودت هستی که هستی! همان وجودی که عالمِ بی وزنی برایم ساخت و جنس هر احساسی را تغیر داد... 

تلویزیون خاموش شد و من توی زمین فوتبال ماندم! ماندم که شاید تماشاگری تلویزیون را خاموش نکند و چشمانی که پی ش میگردد را بیابد! چشمانی که شرق زمین ایستاده و غرب را پی نگاهی می کاود....

۴ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۵:۴۱
افرا

باران اشک ریزان ابرهاست برای خاطرات زخم خورده ام....

باران و رقص و نشاط؟ زهی....

باران اینجا، خلط اشکهای من و ابرهاست به حال همه آن خاطراتی که میتوانستند حالا برویم بخندند اما حالا می آیند تا فقدان را به رخم بکشند ... که خراشها را نو به نو کند... و سالیان دور را به سان لحظه ای پیش برایم زنده کند! و کابوس ها را انگار کند که همین دیشب دیده ام و از هولشان بیدار شده ام....


باران و عشق بازی؟ باران دفتر خاطرات من است که شبهای بارانی لابلای این درختان تاریک ورق میخورد!


پ.ن: باران خوبی بارید ...... و تشنه ام کرد.... تشنه ی سلامی نو به نو به یاد سلامهای کهنه...

پ.ن: شهر بارونی سیامک عباسی و محمد راد شنیدن داره....



*مولانای جان

۳ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۷:۵۴
افرا

به ساعت نگاه کردم و با یک آن محاسبه زمانی که ممکن است با جاماندن از اتوبوس از دست بدهم ناگهان شروع کردم به دویدن که همان لحظه ماشینی از خیابان عبور کرد و صدای مضحکی از درونش دویدن مرا بهانه کرد که خوشمزگی از خودش نشان بدهد. من انتهای پیاده رو و کنار دیوار، و او وسط خیابان کنار بلوار.... فاصله آنقدری زیاد بود که بنظر همویی که تکه انداختن جزو واجبات زندگیش است، هم بی فایده نامناسب باشد...

سرم پایین بود و حتی ندیدم که ماشین چه بود و چهره چه شکلی؟ فقط زیر لب یک "بی شعور" گفتم و کمی قدمهایم آهسته تر شد، که همان لحظه پسر جوانی از پشت سر گفت: "خب بهونه ندید دستشون" برگشتم و گفتم:"من از اینجا چکار به اون سمت خیابون دارم؟ عجله هم نمیشه داشت؟" فقط سری تکان داد و با همان لبخند قبلیش گفت "ضعف جامعه ما همیناست دیگه" 

و من افسوس خوردم بحال تفریحات بی معنی آدمهایی که باعث شده روابط باقی آدمهای جامعه رو هم تحت تاثیر قرار بده. که بسیارند دخترهایی که حتی از جواب دادن به مردی که فقط ادرسی را جویاست میترسند، که بسیارند دخترانی که با شنیدن صدای موتور به دیوار پیاده رو میچسبند. که بسیارند دخترانی که در خیابان لبخند نمیزنند. که بسیارند دخترانی که گردنبند زیبای بدلی که به مانتوشان خیلی هم می آید را در خیابان به گردن نمی اندازند فقط بخاطر همان آدمها .... که بسیارند دخترانی که کوه نمیروند .... 

و بسیارند مردمان و خانواده هایی که دختران جسوری که ترس را در خود میشکنند را با صفات ناخوشایندی میخوانند ...

۱ نظر ۲۳ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۶
افرا

"با فنجانی چای هم میتوان مست شد، اگر آنی که باید باشد... باشد"

به بخار رقصان چای خیره مانده بودم و پرسان از خود که: کی چای ریختم برای خودم؟ و هرچه ثانیه های پیش را خواستم بازآوری کنم و خودم را پای سماور پیدا کنم در حالیکه با دستمال سبز پای سماور دارم خیسی اندک دور سماور را پاک میکنم، نشد که نشد... خودم را پیدا نکردم. لحظه های پیشم را گم کردم... و ماندم این چای داغ چطور آمده روی میز که هنوز داغی اش را به رخ میکشد؟ 

همچنان پی خود گشتم اما نیافتم... و چای یخ کرد...

دیرگاهی ست با خاطره هایم می زیَم، و لحظه ها را اما فقط میگذرانم.... کلمات را از یاد میبرم، کارهای روزانه را، سفارشها را، .... 

گم شده ام... در خویشتنِ خویش گم شده ام و باز در چرایی بسیار چیزها مانده ام حیران....

فکرهای من همانهایی اند که مایه آزارم را فراهم آورده اند ... اما از آنها گریزی ندارم، لذتی انگار هست در این رنج پیاپی....

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۴ ، ۰۸:۴۴
افرا

غزلی بخوان برایم. دلم برای صدایت تنگ شده است. چه دراز زمانی ست که تو را ندیده ام و صدایت را نشنیده ام.....

اما این اشک خشک مجالم نمیدهد... این اشک خشک... آری ... مانده است پشت مردمکانم، چیزی  چون ابرهایی در قفس پشت پرده های چشم. دیری ست، دیرگاه زمانی ست که نه می بارد و نه می شکند، نه می بارم و نه پایان میگیرم. ابر شده ام؛ از آن ابرهای خشک آسمانهای کویر. خشک و عبوس و عبث، نه گذر میکنم از خود و نه از این آسمان ... و نمیدانم خود که چشمانم به چه رنگ و حال درآمده اند. دیگر نمیدانم، هیچ نمیدانم، میخواهم به یاد بیاورم و چه چیز را باید به یاد بیاورم؛ خود نمیدانم! آیا هیچ کس نیست؟ چرا، هست، مگر میتواند نباشد؟

(سلوک - محمود دولت آبادی - صفحه ۱۵۳)


یادنوشت: 

-بریم آهنگ بعدی، "چرا رفتی"

-اینو فقط گوش بدیم، نمیخوام باهاش تکرار کنم و بخونم. چون تو نرفتی و اینجایی........


۲ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۰۹
افرا

جاده ها و خیابان ها با من آن نمیکنند که باقی روز میکند... تمام روز و.شب غرق جمعها میشوم... پاسخگوی مهربان ارباب رجوع ها میشوم، شوخ طبع دوستیهایم میشوم، سنگ صبور رفیق غمگینم میشوم، شریک راز فاطمه میشوم و بخاطر رازش تا آن سوی شهر پی جواب آزمایشش میروم، جلسه دفاع همکلاسیها را شرکت میکنم، تلفن جواب میدهم، آشپزی میکنم و برگ ریحان روی ظرف غذا میگذارم... کمدها را مرتب میکنم... جلد اول "روزگار سپری شده مردم سالخورده" را میخوانم... موسیقی دانلود میکنم، تولد دوستم را تبریک میگویم، برای عروسی برادرم میرقصم، مانتوی نو میخرم، تلویزیون تماشا میکنم، به دیدن دوست جدید میروم، .......

و در انتهای هرکدام، این جاده ها و خیابانها هستند که باز همه چیز را بیادم می آورند ............ و دختر پر امید لحظه های پیش، دختر شوخ طبع و شادی که با انرژی میرقصد، دختر وفادار لحظه های پیش .... حالا می ماند با موسیقی ای که در گوشش زمزمه میشود و ابر و آسمانی که هر لحظه حرفی با او میگویند ..... و غمی که سهمش شده و گریزی از او انگار نیست .... و به خود که میرسد میبیند اشک باید چاشت هر صبح و شامش باشد.... 

جاده ها و خیابانها شاهد قدمهای کشان کشان منند ... شاهد اشکهایی که به رویشان میچکد... شاهد زمزمه های من، ... سنگ صبورم، همراهم، و رفیقم شده اند جاده ها......

جاده ها و خیابانها حرفهایی را میشنوند که به گوش آنی که باید نمی‌رسد اغلب! و میشنوند و مثل راز در سینه خود حبسش میکنند. آنها تلاش نمیکنند هیچ خاطری را از ذهنم بزدایند ... آنها مرا میفهمند.... و میدانند این حجم انبوه بودنها چیز جدیدی نیست، اگر میتوانست تنهایی ام را پر کند پیشترها کرده بود..... و افسوس که راه نجات من غرق شدن در این بودنها دانسته شده.............


۱ نظر ۱۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
افرا

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی

گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو

من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب

به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید

جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی

گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»

وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی



"فخرالدین عراقی"

صبحم را با این نوا آغاز کردم ......

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۸
افرا


با من چه کردی غریبه ...

چقدر دوستدار فاصله شده بودم..

فاصله ای که اگر نبود تو را نمیشناختم 

و تو را اگر نمیشناختم که دیگر هیچ!

فاصله ای که با کیلومتر جاده ها فقط میشد سنجیدش.... 

اما فاصله ای نبود.... تعهدی نبود که بهم ربطمان دهد اما ربطی بود....

آشناترین غریبه! نزدیکترین دور ... گویی که از دیرباز آشنای من بودی... 

و حالا ربطی انگار نیست... چون سخنی نیست... خبری نیست... 

جایی خواندم که حتی با دعوا و در افتادن، جواب و ربطی هست اما بی حرف ربطی باقی نماند.... با بی اعتنائی ربطی نمی ماند...

و سخت است ربطی که این همه روزهایت با آن گذشته را ندید بگیری. نمیگویم غیر ممکن است! خودت میدانی احوالم را گردن ناممکنها نمی اندازم! اما همیشه حرف از خواستن زده م... سخن اینجاست که "نخواهی" ربطی را بی ربط بیانگاری و بودی را نبود...

و این میشود که با خودت و فکرهایت اخت میشوی! این میشود که برایت اینگونه بسرایم:

"به بی تو بودن عادت نمیکنم رفیق... گرم ز ره باز پس زنی من باز.. برون نمیکنم از روان و دلم مهرت.. من از وجود تو اینگونه سرشارم....." 


۱ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۸:۲۳
افرا

دیروز که تمام شد، دو سال گذشت از سلامِ اول! و دهانم را مُهر و موم کرده ای که باز نیایم بگویم ممنون که آمدی و هستی...

زندگی با من بی رحمتر از آن بود که کمی به کامم باشد... منی که به هیچش دل نبسته بودم جز همان دمی که گوشی برای حرفهایم باشد و گوشم برای حرفهایی باشد و من بیتاب سخن گفتن هایی چنان بودم که گذشت .... و گذشت .... و حالا منِ بی حوصله ای از من مانده که نه میتواند مثل سابق قلم بزند، نه بخواند، نه حتی با ناامیدی های آدمهای زندگی اش کلنجار برود که شاید قرار بگیرند...

منِ بی حوصله و تنهایی از من مانده که از هجوم هیچ خاطره ای در امان نیست و اشک عجینِ لحظه هایش شده و نه شانه ای هست و نه چشم تماشایی....

منِ بی حوصله و تنها با همه آن تردیدهایی که باعث بیزاری شد، باعث راندن، باعث بی رمق شدن ......

هنوز هم میگویم ممنون که آمدی ... و "اگر" رفته ای هم خدا پشت و پناهت ... بی خبری خوبِ من نیست اما گفتم که دیگر اصرار نمیکنم... هوووم... کنار می آیم... و دعا میکنم و با خاطره هایم روزگار میگذرانم و "زندگیم" را میکنم.... 

و جواب سوال آن دوست را که پرسید: "مگر تو دل نداری؟" را میدهم که نه... ندارم..... لگدش میکنم و دهانش را میبندم 

و دیگر حسودی ام نمیشود به بودنهای حتی اجباری....

و نمیدانم اینکه پیش آمده تا کجا قرار است طول بکشد.............

و منِ بی منی از من باقی مانده...... 


۱ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۹
افرا
آنچه کامل شده، هر آنچه رسیده و پخته، خواهان مرگ است. آنچه نارس است می خواهد زندگی کند. هر آنچه در رنج است، می خواهد زنده بماند، تا شاید رسیده و شادان و دلخواه شود، دلخواه از آن رو که هر چه فراتر رود، برتر و درخشان تر شود.
"فریدریش نیچه"

پ.ن: عادتم شده سر زدن به time.ir !!! که هر روزی برایم جمله‌ای بگوید .. جمله‌ها همه جا پیدا می‌شوند و چه بسیار سایت و کتاب و دیوار نوشت ... اما اینجا رنگ فصل است،‌ برایت ایده می‌دهد که مثلا از ریشه‌کنی فقر بنویسی یا از زادروزی که امروز است ... یا اینکه روزی هم به اسم جشن میانه پاییز وجود دارد... هرروز را مناسبتی می‌دهد و رنگ و بوی دلیلی میبخشد به روزهایی که عین هم می‌گذرند! آرام می‌توانی بروی یک نگاهی بهش بیاندازی، و از فایده‌ی (شاید به زعم بعضی بی‌دلیلش) راضی باشی... و از اینکه حتی یکی از جمله‌هایش هم نبوده تا بحال که غمت را افزون کند ... و ناامیدی را به تو تزریق کند... 
۱ نظر ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۰
افرا

معلق و ساکت ! یعنی من وقتی حناق  گرفته ام و آویزانم..... وقتی نه به زمین گرمم زده نه به عرش کبریایم برده .... 

وقتی نمیدانم باید بجنگم یا بشکنم! وقتی نمیدانم ستیزی هست آیا یا دیرگاهی ست رزم تمام شده و من مانده ام با سرزمینی که فتح شده اما خالیست..... وقتی نمیدانم فقدانی را باید سوگ بگیرم یا بازگشتی را به انتظار بنشینم.... وقتی زنده بودنم را هیچ اثباتی نیست... 

آرام و آویزان یعنی من.... توان تقلایم نیست.. کاهیده ام! و نفسی نیست در این خلاء... 

حواس کسی هست؟ 



پ.ن: 

-آرام و آویزان را از ابراهیم گلستان وام گرفتم وقتی در جستجوی همدلی ست...

-پیامهای خصوصیتو هم گاهی بخون...

-جشنواره لالایی ها رو شرکت کن.... تو دیار تو برگزار میشه... ارزوم بود که اینجا هم میبود.... (نوزدهم، اداره فرهنگ و ارشاد)

-چشمامو میبندم خواجه امیری رو گوش کن...

-مرد جدی رو از لیستت خط بزن...

-منو از یاد نبر........


۱ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۸
افرا

من نرفته ام! هنوز اینجایم... 

و نمیدانم تو رفته ای یا هنوز پشت این دیوار به تردیدی لااقل این پا و آن پا میکنی...

سایه ای دلیل بر بودن نیست و صدایی و جنبشی.... اما این اثبات نبودن نیست....

میدانستی هوس من جاودانگی ست... بی انتها بودن پیوندهایم .... و تهدید این هوس مرا دیوانه میکند! 

دست و پایم را تو بستی؟ که نمیتوانم سرک بکشم و تا انتهای کوچه را پی ات بگردم... تا دلم را خوش کنم به جنبش پرچین پیاده رو که شاید تو را پشت خود پنهان کرده.... یا به سایه ای که گریخت که میتواند تو باشد.....

دست و پایم میخ شده تا سرک نکشم در پی ات.........

۱ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۱
افرا

غم، حسرت و اندوه و نفرت

در انتظار ما برای کامل و بی نقص بودن، ریشه دارند

چه در دوستی، چه در شغل و چه در زندگی

اما آنچه

در دنیای واقعی دوستی ها و شغل ها و زندگیها وجود دارد

مجموعه ای از زیبایی های دوست داشتنی، ناقص و شکننده است

واقعیتی که پذیرش آن، سخت، تلخ و گاهی پردرد است

اما فرصت لذت و رضایت و تجربه ی عمیق زندگی را به ما باز میگرداند

*شنون آدلر


۱ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۳
افرا

یکی باشه اون ور دنیا که بشناسیش  و بشناسدت ... و حرفهایی بوده که شنیدی که شنیده... که لحظه هایی رو شریکش بودی و شریکت بوده.... که مهم شده و شدی... که براش دعا کردی و برات دعا کرده ... که دوست داشتی خوشحالش کنی و دوست داشته خوشحالت کنه... که دلتنگ شدی از غمهاش که دلتنگ شده از غمهات ... که از بیخبری نگران شدی و نگران شده... که جزئی از دنیات شده، که توی خاطرت ثبت شده، که حالا خواسته از معادله ت تفریق بشه... که به صلاحت دیده که نباشه، که تو رو با خیالاتت تنها رها کرده، که تو رو با افکارت تنها گذاشته، که تو رو با خودت گلاویز کرده، که میدونه تو در مقابل فراموشی چقدر سرسختی، که میدونه تو نتیجه گیری ای که اینطور وقتها برای نجات آدمها میان رو دوست نداری، که تو رو میدونه اما.....

یکی باشه که نباشه اما باشه !......

۲ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
افرا
زمان کسانی را بزرگ می کند، کسانی را کوچک، تو آنقدر بزرگ شده بودی که دیگر هیچ کجای خانه را تاب ماندن نداشتی، خاطرت هست وقتی که می رفتی پرسیدی:
براستی کجاست اینجا؟ 
گفتم: ........... دلم
گفنی آن اتاق؟
........... حریم محرم ِ دل
پرسیدی محرم نبودم؟
هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند....

۱ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۰:۱۷
افرا