افرا

۱۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

غم ارزشمند است..... قدر این زهر تلخ را باید دانست.... چون این همانی ست که قلب را تصفیه می‌کند... این همانی‌ست که بیدار می‌کند به‌خواب‌رفته‌ها را.... این همانی‌ست که عیان می‌کند محبت‌هایی را که گم شده‌اند پشت خاطرات بد‌، پشت اشتباهات آدمها، پشت کینه‌ها..... غم همانی‌ست که به یاری انسان می‌آید آن هنگام که خودش را گم کرده در جهان تو در تو .....

غم به داد انسان می‌رسد، غم قربانی می‌گیرد؛ اما یاری رسان است... قدرتی که در غم هست در هیچ حس دیگر این جهانی نیست....

غم همه چیز را پس می‌زند، کینه را، نفرت را، حسادت را، کدورت را، .... غم کارها را درست می‌کند، غم فاصله را نزدیک می‌کند، غم یاری رسان است....

غم قربانی می‌گیرد اما....................


* مولانای جان 

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۳۰
افرا

شبکه نسیم ممنوع!

میان برنامه هاش چشمی را می بندد.. رویی را بر میگرداند.... 

خنده و قهقهه آن همه نوزاد  چشم مادر ناکام این خانه را خیس میکند...

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۱۳
افرا

پرده پنجم:

- ماهی سفیده تویی. دوتا قرمزا هم بچه هان...

-پس تو کوشی؟

-من تُنگشونم دیگه...


پرده ششم:

-مامان دوس داری چی صدات کنن؟ مامان بزرگ، مادربزرگ، مامان کیمیا، مادرجون، مامان جون ....

-همون مامان جون بهتره

-شما مامان جون بشی خب پس من چی میشم؟.....


پرده هفتم:

-مژدگونی بده تا بگم

- خب بگو دیگه.... باشه میدم....

-داری دایی میشی...تازه دایی دوتا هم داری میشی

-ای جونم.. ای جونم ....خداروشکر... خداروشکر


پرده هشتم:

-یه چیزی تو خونه تون عوض شده... 

-نه . چیزی تغییر نکرده. فقط دیگه نی نی نداریم ....

- قرار شد فکرشو نکنی دیگه.... آهان اون گلدون روی اپن جدیده.... 


پرده نهم


-کجایی؟

-خونه

-زنگ زدم با مامانت خوش و بش کنم . یه چیزی گفت که خشت از دستم افتاد! هنوز تو شُکَم.... قضا و قدره دیگه. داری چکار میکنی؟

-دارم قضا و قدرو تماشا میکنم....


پرده دهم:

-من نی نی هامو میخوام... الان همه باید زنگ میزدن تبریک بگن.... کاش فرشته هام اون دنیا بیان دنبالم.... از وقتی گفتی اونا فرشته ان انقدر ذوق داشتم که منم مامان فرشته هام ......

وای انقد خوشگل بودن، مو داشتن، چشماشون بسته بود.... قدشون بلند بود.... نخواستن من مامانشون باشم... 



پ.ن: و خداوند نعمتش را از ما بازستاند... و خانه سوت و کور شد... وکسی با ورود خواهر ذوق نمیکند که "مامان نی نی ها اومد" ... و دلم تنگ است ..... خیلی تنگ

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۴۶
افرا

خواب رویای فراموشیهاست ....... شب به خواب میروم... سحر بیدارم میکند دولت یادها.... 

به یاد می آورم .... خود را بین درختان خالی میکنم... برمیگردم..... اشکی نیست.... مینشینم روی تخت پای سینی صبحانه.... لقمه میدهم دست زنی که انتظارش مُرد....

درد تک تک استخوانهای صورتم را قورت میدهم.. دردی که از درهم کشیدن ابرو و لب و لرزش پیوسته شان بوقت آن صبح شوم ناشی شده! 

نه گلی! نه شیرینی ای! نه چشم روشنی ای! 

درد کشید برای مرگ فرشته هایش... از درب زایشگاه بیرون آمد با دست خالی.... با دلی پر درد... با ملاقاتیهایی که می آمدند تسلا بدهند نه چشم روشنی..... 


گفته اند فرشته هایمان را جایی آن سوی بهشت رضا دفن میکنند.... بی نام... بی نشان.... 

حسرت به دلم می ماند تا به ابد .......  

داغ دار شدنی اینگونه را تصور نکرده بودم..... داغ کسانی که ندیده ام. اما..... لحظه لحظه زیستمشان..... 



۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۱۶
افرا


سوگوار غنچه هایی ام که نشکفتند .... از معصومیتشان همین بس که پلکشان بسته بود ....

۱ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۴۸
افرا

پرده یک: "فرشته ها .... حواستون به مامانی باشه! میوه های دل آبجیمین شما. از الان بهتون اسم میوه میده:زالزالک,گیلاس...حواستون به بوته گل ما باشه ها...شماروخدافرستاده..."

-چه خوب بود که منو به اونا سپردی ......


پرده دو: 

-سال دیگه بهار وقت تاتی تاتی کردنشونه! می دون بین گلا..... مامان ینی دلت میاد نذاری بچه ها تو باغ بازی کنن که کثیف نشن؟ 


پرده سه: 

- چپیه کوچیکتره، خیلیم شیطونه... یه سره وول میخوره ....

-چپیه مال خودمه ....

-به خاله شون برن ادبیاتی بشن... ولی به خاله شون نرن یه سره سرشون تو گوشی و کامپیوتر باشه !


پرده چهار:

-خدا خیلی ما رو دوس داره آبجی .... ببین دو تا فرشته داره برا ما میفرسته ! 



پ.ن: تنها خداست که به جهان، هستی می‌بخشد، سپس هستی را از آن باز می‌ستاند.

"یونس ۳۴"


۱ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۳:۲۱
افرا

کسی نباشد که صبحانه بخورد و من دو قاشق چای دم میکنم! بالاخره که می آیند! 

برادر که تمام شب بیمارستان بود... سحر به خانه آمد تا دقایقی بخوابد ... برنج را توی ظرفش ریختم. تکه مرغی هم کنارش. گذاشتم توی ساکش...

-کی کیک پختی؟

-پریشب

- من چرا نمیدونستم

-نبودی خب. بذارم برات

-آره. یه تیکه بزرگ...


مشغول بستن بند کفشهاش بود که یک مشت گل محمدی چیدم... ریختم توی ساکش....

-من که مردم. وقتی تصورشو میکنم که هفت ماه بچه ای رو توی وجودم نگه دارم و بعد یک نفر بیاد بگه ممکنه زنده نمونن داغون میشم چه برسه به ....

-مگه چنین چیزی گفتن؟

-آره...

-دور از جونش...


(زنگ تلفن)

-به بابات بگو یه زنگ به من بزنه

-وااا .. به من زنگ میزنین که من به بابا زنگ بزنم که به شما زنگ بزنه؟! 

- آره ..... ....... ...... بچه ها نموندن!.....

-چی؟.... مامان گریه نکن...

-تو هم گریه نکن...



پ.ن: میخواست گلدون حسن یوسفو ببره خونه ش تا زنده ش کنه... میگفت: "شماها بلد نیستین از گل مراقبت کنین" .... گلای خودش پژمرده شدن اما !

پ.ن: خواهر بودن سخته! دارم میرم که نذارم اذیت شه! اما تو دل خودم آشوبه!..... 

پ.ن: همیشه در که بسته میشه اونی که تنها توی خونه میمونه با گریه هاش منم ! باید تلفنارو جواب بدم.... باید درو باز کنم.... باید لیوان آب تو دستم آماده داشته باشم..... 

پ.ن: خدا نخواست......


۳ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۵۵
افرا

مردمان روستا در سه حالت زیست می‌کنند:

- برخی مزرعه دارند و گله،‌ کشاورز برای مزرعه‌شان اختیار می‌کنند و چوپان برای گله،‌اربابند اینها ...

- برخی زمین ندارند و گاو و گوسفند نیز هم،‌ زارع مالکین می‌شوند و چوپان گله‌شان، رعیتند اینها....

- برخی دیگر هستند که زمین دارند،‌گله نیز ؛ زمین زیاد وسیع نیست و گله نیز زیاد بزرگ... زراعت می‌کنند،‌ گله‌داری نیز... زراعت زمین خودشان و چوپانی گله‌ی خودشان، چوپان ندارند، زارع نیز ... هم ارباب خودشانند اینها و هم رعیت خودشان ...

او از همین دسته سوم بود... برای خودشان کار می‌کرد، روی زمین پدر کار میکرد... جور سربازی رفتن برادر را هم میکشید... دل می‌سوزاند برای هر بره‌ای، برای هر دانه‌ی گندمی .... حتی زن که به خانه آورد، آن زن هم دل می‌سوزاند... دل برای یک شب نبودن زن همسایه در خانه‌اش، دل برای دوا و درمان طفلی که نفس نداشت..... دل برای دار قالی های پدر.....

همین بود که وقتی به عهدی که با همسرش بسته بود وفا میکرد و بار و بنه بر دوش عزم شهر میکرد،‌ پشت سرش اشک ریخته شد.... 


۱ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۴۵
افرا

مادرها باید صندوقچه داشته باشند. دخترها باید هرازگاهی ب صندوقچه مادر سرک بکشند؛ اینکه یک بار کلا زیر و رو کرده باشیش کفایت نمی‌کند.هر سنی حس و حال خودش را دارد...

یک روز باعث میشود بروی شیشه شیر نوزادیت را، ژاکت دست باف پنج سالگیت را که توی آلبوم قدیمی هنوز به تنت هست، روسری سه گوش و پتوی کلاه دار و هرچه مربوط به کودکی میشود را در آوری و ذوق کنی!

یک روز باعث میشود دفترچه کاهی پدر را برداری و تمام نامه های پست نشده‌اش را که به وقت جنگ برای مادرش مینوشته را بخوانی و دلت بخواهد کتابشان کنی...

یک روز باعث می‌شود یک جفت کلید برنجی‌ای که پیدا کرده‌ای را برداری و به دیوار آویزان کنی تا چشم‌نوازی کنند...

یک روز باعث می‌شود وقتی تکه‌های قند را می‌بینی،‌با خودت فکر کنی چه مادر خاطره‌بازی داری که هنوز دلش نمی‌خواهد قند شیرینی‌خورانش را دور بریزد! اصلا دلش نخواسته که توی قندان‌های خانه‌اش باشند همان روزها!

یک روز بر‌میداری پیراهن جوانی‌اش را تن می‌کنی... همان که وقتی هم‌سن تو بوده تن می‌کرده و آن موقع تو را هم در بغل داشته! تا با دیدنت یاد آن روزهاش بیافتد که چه قدوبالایی داشته برای خودش!

یک روز همان سه تا نعلبکی‌های ملامین بدجور توی نظرت می‌درخشند، می‌آوری برق می‌اندازیشان و می‌گذاری جایی جلوی چشم تا شاید از بین نقش و نگارش چیزی کشف کنی! کلبه‌ای که توی قایق است، درختی که قامتش خم شده،‌ شمایل درختها و خانه ها یا آن دو پرنده بر فراز تمام اینها!

یک روز هم قطب نمای پدر را پیدا می‌کنی .... و عکس‌های قدیمی پدر را ... که مادر می‌گوید همه را از پستوهای خانه پدربزرگ و از دست خواهر و برادرهایش جمع کرده که داشته باشدشان...

یک روز آن دو کاسه مسین را برمی‌داری، مادر می‌گوید بگذارشان باشند.. باید یکی دیگر هم رویش بگذارم برای شما سه تا ... اینها مال اول زندگی‌مند.... 

یک روز هم رد مورچه پیدا می‌کنی دور صندوق،‌ به مادر نمی‌گویی افتاده بودند به جان آن تکه قند کادوپیچ شده! سعی می‌کنی تارومارشان کنی!

بعضی از اینها همین حالا هم شاید آن ارزشی که باید داشته باشند را ندارند! باید گاهی باز هم نگاهشان کنم .... شاید یادآوری‌اش لازم باشد که: اگرچه که مادر جدی‌ست،‌اگرچه که سراغ اینها نمی‌رود، اگرچه ابراز احساسات عادتش نیست،‌اگرچه که بوسیدن و بوییدن دوست ندارد.... اما پس اینها را نگه داشته که چه! 

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۱۵
افرا


به بی تو بودن عادت نمیکنم رفیق
گرم ز ره باز پس زنی من باز
برون نمیکنم از روان و دلم مهرت
من از وجود تو اینگونه سرشارم...
۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۲۳
افرا

-آقا رضا خونه شو چقد اجاره کرده؟
+ برای چی؟
- یکی باغو میخواد ماهی سه تومن... 
+ (بامکث) خودت میدونی.... به من چه...
- این کارو باید بکنیم...

پ.ن: باغچه گلستون شده ! رنگ به رنگ.... گل کاشتن به دستهای پدر می‌آید. گل رز از همه رنگ اینجا هست... هر بوته پر از رنگ... گل محمدی هم که عطر پاشیده به باغ، شاخه گیلاس زودرس هم که خم شده، توتهای باغ همسایه هم دانه دانه میریزند اینطرف دیوار...

پ.ن: ده سال پیش هم چند مشتری آمدند و گلهای باغ را پسندیدند و خواستند به نام خودشان کنندشان. مادر اما نگذاشت سر بگیرد، رفته بود برگها را بوسیده بود به عذرخواهی که شما را خودمان کاشته ایم، با بچه ها قد کشیده اید، کجا ولتان کنم آخر ...
۱ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۲۵
افرا

"در جامعه ما هرکس که در مراسم تدفین مادرش گریه نکند می تواند محکوم به مرگ شود"*

بیگانه را که خواندم فکر میکردم ..... دنبال آن چیزی میگشتم که باعث شود بروم طاعون را هم بخوانم و سقوط را. همانهایی که جوانی که تارگی ها توی کتابفروشی ای که کبوتر جلدشم یک جورهایی، مشغول به کار شده و قشنگتر از صاحب کتابفروشی کتابها را توصیف میکند برایت ، توصیه کرد که به ترتیب بخوانم، گفتمش از کامو چیزی نخوانده ام، گفتمش من مرید قلم بوبن م و کوئیلو و صدالبته دولت آبادی و تنی چند مانند اینها، گفتمش مسخ را که خواندم   و از گرگوار نوشتم دوستی به من گفت که بیگانه را بخوان، میخواهم به گوش بگیرم، بی خیال پایان نامه میخواهم بخوانمش.... بعد حرف زد و حرف زد و حرف زد ..... و من کتاب را خریدم و آمدم 
تقریبا بیشتر کتاب توی اتوبوس و توی ماشین خوانده شد!! آنقدر که خواهر شاکی شد که طبیعت را ول کردی چسبیدی به کتاب!!!

وقتی خواندم دلم خواست آن دو کتاب دیگر را هم بخوانم و و بخواهم که با جمعی از جمله همان جوان جایی مثل کافه کتابی جمع شویم و ازشان حرف بزنیم، اولی را که عملی میکنم اما دومی احتمالا در حد یک دلبخواه باقی می ماند... که البته چندان به دل نمیباید گرفت که این نشدها و احتمال نخواهد شدها لازمند برایم و برایمان احتمالا!!!!..

و من حالا که به بیگانه فکر میکنم و به مورسو... یاد چندسال پیش می افتم که پدر به خانه آمد، نفسش بالا نمی آمد، زنگ زدم به اورژانس، گفت دکمه پیراهنش را باز کن، زیر سرش بلند نباشد، آرامش خودتان را حفظ کنید، آمبولانس اعزام شد .... 
آمبولانس رسید .... در عرض چند دقیقه خانه خالی شد.... همه رفتند که قلب گرفته را مرهمی بزنند... در را که بستم میدانید کجا رفتم؟ مستقیم رفتم پشت کامپیوتر! روشن کردم! بالا آمد! دوبار روی آیکون سبز کلیک کردم و "سیمز" اجرا شد!!! و من سیمز بازی کردم در حالیکه پدر در آمبولانس بود! برای هیچ کس نگفته ام این را ... الان دارم میگویم که بدانم.... و یادم نرود! 
معنای این کار آیا یعنی فاصله؟؟ بی تفاوتی؟؟ یا مثلا بهت؟؟ مثل مورسو حوصله تبیینش را ندارم اما .... من این کار را کردم! 
و بی انصافی ست اگر کسی فکر کند من آدمهای این خانه را نمیخواهم!! 
من............ کارهای عجیبی میکنم! گاهی بی دلیل، شاید هم "اغلب" نه "گاهی"...........
من... فقط خیلی وقتها به آن الگوهای تجویزی بی تفاوت میشوم، اینکه در این موقعیت باید بخندی و در این موقعیت گریه! اینکه اینجا نباید اخم کنی یا اینجا نباید بلند صحبت کنی! اینکه باید همرنگ شوی و گاهی هم فخری بفروشی .... اینکه صدایی نازک اگر بکنی اینجا بهتر است و اینجا اصلا خوب نیست... اینکه از این مسائل اینجا حرف نزن و از آن مسائل آنجا.... اینها خیلی وقتها برایم غیر منطقی اند....!
ایراد احتمالا از من است اما نمیتوانم خواهرم! نمیتوانم توی کمد دیواری ننشینم و نخواهم که کمی تنها باشم، نمیتوانم که نخواهم به حال خودم رهایم کنی! نمیتوانم نخواهم دغدغه هایم را برای خودم بگذارید.... 
من اینطورم! متاسفانه!....

*بیگانه- آلبرکامو


۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۲
افرا

کاملا حق با من است، همیشه اتفاق خوب بالاخره میافتد وسط زندگی آدم، حال بد پابرجا نیست، لبخند یک وظیفه‌ست، غم و غصه گنجینه اسرارند،‌رازند... آدم به مهر زنده است، تنهایی سرنوشت بشر نیست، خدا هست،‌ خدا کافی‌ست،‌ آدمهای بد را باید دوست داشت، رویا را بایدبغل کرد و دلداری داد که روزی به وصلت می‌رسد،‌ 

بله... حق با من است، آدمها باید همدیگر را دوست داشته باشند، آدمها باید حواسشان به کلماتشان باشد،‌آدمها باید دو قدم آنطرفتر را هم ببینند، آدمها باید عاشق همه‌ی بقیه باشند!

حق با من است، خلق کج اگر نباشد که کی خوش خلقی به دل آدم می‌نشیند!

حق با من است من حتی وقتی گریه می‌کنم هم نمیگویم: ای‌کاش، نمیگویم چرا، نمی‌گویم خسته‌ام، نمیگویم تمامش کن،‌ ..... من گریه می‌کنم چون از توان خودم ناامید می‌شوم، من گریه می‌کنم چون کلیدهایی که پیدا نمیشوند را جستجو می‌کنم، من گریه می‌کنم چون فقط از جمله‌هاست که می‌شکنم! حتی اگر خطاب به من نباشند، حتی اگر آنقدرها هم بد نباشند،‌من گریه می‌کنم چون فکر می‌کنم آن وقتها خدا هم گریه می‌کند، خدا را پیر بلند قامت سپیدمویی تصور میکنم تکیه داده بر عصایی که خانه‌ی آدمها روبرویش است و او نگاه می‌کند و گریه می‌کند بر فرزندانش،‌ و من هم یکی از آن فرزندانم که هیچ نیاموخته‌ام، که گاهی توی آینه نگاهش می‌کنم و می‌گویم ببخشید اما..... کاری از من بر نمی‌آید!

من از تصویر ساختن از خدا هراس ندارم،‌خدا پدر بزرگم است،‌ بغلم هم کرده تابحال، اجازه هم داده که چند رز رنگارنگ بچینم و توی لیوان آب روی میزم بگذارم و با گلبرگ رز سفید اشک پاک کنم! اجازه از او می‌گیرم و خیلی کارها می‌کنم! می‌گویم تو که بدانی کافی‌ست،‌بیخیال بقیه......


نوشتن خوب است که آدم آرام شود، اتاق زشتی که درونش کار میکنم را به چند برگ شعر و چندشاخه گل قابل نفس کشیدن کرده‌ام،‌ جمله‌ی همان زن سر صبح کافی بود که : خودتان همه این شعرها را به اینجا زده‌اید؟ تک تکشان زیباست و خوب و پر از حرف.......


اتفاقی نیافتاده، فقط نامهربانی خسته‌ام می‌کند .... ایده‌آل طلب می‌گذاری اسمم را یا هرچه، اما من دنیا را مهربان می‌خواهم،‌ من از صدای بلند می‌ترسم،‌از خشم می‌ترسم، از نابلدی آدمها می‌ترسم،‌ از تنهاماندن آدمها می‌ترسم، از آخر این دنیا می‌ترسم،‌ از شکست خدا می‌ترسم، خدا به آدم امید داشت، می‌گفت تو خوبی، تو ذاتا خوبی وقتی بد می‌شوی "فریب" میخوری، دشمن داری،‌شیطان دردسر درست می‌کند برایت ولی تو خوبی.....

خدا فکر میکرد آدمها را محکم ساخته .... من از رد تصور خدا می‌ترسم..... از ته این دنیا می‌ترسم ..... آخر دارد اصلا این دنیا؟؟؟؟؟؟ من از تردید هایم هم می‌ترسم....


*فریدون مشیری

۱ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۰۷
افرا

یک زن: کفش سفید، پاشنه؟ فقط کمی؛ دامن بلند نباتی، شاید هم پیرهن بود... مطمئن نیستم؛ مانتو و شال سفید؛ دسته گل رز سفید، گلی که من دوست دارم...

یک مرد: کفش مشکی واکس خورده؛ شلوار مشکی؛ بلوز سفید و پاپیون مشکی؛ کت؟ تنش که نبود! گمانم روی دستش هم نبود

مکان: کنار خیابان؛ روبروی یک آرایشگاه؛ اما شال روی سر عروس پف نکرده بود، چهره هم آنچنان نبود که لازم باشد پنهان شود زیر شنلی...

ماشین: هیچ اتومبیل گل زده و تزیین شده ای آن حوالی نبود؛ یک تاکسی پراید سفید همان لحظه جلوی پایشان ترمز زد؛ سوار شدند....

کاش من آن راننده تاکسی بودم.....


چندوقت پیش شخصی به مادر سپرده بود که اگر کسی از دوستان و اطرافیانش قصد کمک و کارخیری داشت معرفی اش کند! برای جهیزیه دخترش میخواست، برای سور و سات عروسی اش.....


همین دیشب از رسوم دست و پاگیر حرف میزدم که در نظر من عامل فصلند بیشتر تا نشانه و لازمه وصل..... و این تلقینی بیش نیست که این آغاز و اجرای جشن و حاشیه های نمادینش آرزویی ست و اجرا اگر نشود پشیمانی به بار می آورد...


این زن و مردی که تصویر کردم توی نظرم منطقی ترین آدمهای این حوالی بودند که به این نقطه اتفاق رسیده اند که مهمهای دیگری توی زندگی هستند که یکیش همین لبخند دختر بود توی ماشین و رضایت و فهم هردوشان .... نمیدانم چقدر ثروت دارند و دارند میروند توی چهاردیواری چندمتری؟ ولی خب مهم این است که با لبخندشان دارند میروند زیر یک "سقف" به قول فرهاد حتی "مقوایی"....

و این آغاز، فیلمش در خاطر من ضبط شد اگر چه که هیچ دوربینی آن حوالی نبود که ثبت کند این لحظه ها را.... نه ماشینی نه دوربینی نه تور بلندی و نه لباس پرنسسی ای ...... 

این جشن دعوت نشده برایم زیباتر از جشن جمعه ی پیش و جمعه ی بعد و تمام جمعه های قبلی و بعدی ست ...... 



پ.ن: ترانه یک سقف فرهاد را شنیده اید؟ قشنگ میگوید:

تو فکر یک سقفم ..... یک سقف بی روزن

یک سقف پابرجا محکمترازاهن

سقفی که تن پوش هراس ما باشه

تو سردی شبها لباس ما باشه

سقفی اندازه قلب من و تو 

واسه لمس تپش دلواپسی

برای شرم لطیف اینه ها

واسه پیچیدن بوی اطلسی 

زیر این سقف با تو از گل از شب و ستاره میگم 

از تو و از خواستن تو میگم و دوباره میگم

زندگیمو زیر این سقف یا تو اندازه میگیرم

گم میشم تو معنی تو معنی تازه میگیرم

سقفمون افسوس و افسوس تن ابر اسمونه

یه افق یه بی نهایت کمترین فاصله مونه

تو فکریک سقفم، یک سقف رویایی 

سقفی برای ما  حتی مقوایی

تو فکر یک سقفم یک سقف بی روزن

سقفی برای عشق برای تو و من ....


پ.ن: دیوارها که این روزها همه شبیه همند.... سقفها کاش شبیه هم نباشند.... فی لبداهه باشیم بهتر است، اسیر تحمیل شباهت ها و اجبار تکرار الگوهای تجویزی نباشیم بهتر است .... با هرچه حالمان خوب میشود سر کنیم بهتر است ... تو با چه حالت خوب است؟

۱ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۳۵
افرا

«هنوز دوست‌ام داری؟» این اصیل‌ترین پرسش عاشقانه است، پرسشی که اگر پاسخ‌اش آشکار نبود، پرسیده نمی‌شد. پرسشی که ورای پرسش است؛ نشان می‌دهد چطور قلب آدمِ عاشق مدام در گرداب تردید زیر و زبر می‌شود. عاشق، چون هر چه دارد همین عشق است، آن را شیشه‌ای می‌بیند و همه‌ی جهان را سنگ، عشق را برگی می‌بیند و نَفَس همه‌ی آدمیان را باد، آن را رؤیایی می‌بیند و همه‌ی صداها را بیداری. 

تردید از آن کسی است که یقین دارد، مثل امید که تنها نومیدی آن را درمی‌یابد. صاف‌ترین سطح یقین‌های عاشقانه، به غلیظ‌ترین جرم‌های شک آلوده‌اند. یقین این‌جا همان‌قدر به عشق و از عشق است که خودِ تردید.

«هنوز دوست‌ام داری؟» پرسشی از خود نیز هست: «هنوز دوست‌اش دارم؟»؛ یعنی اشارتی به آن تردید عاشقانه که نشانه‌ی یگانه‌ی عشق است. 

مولانا می‌گفت:

هم‌چو مادر بر بچه لرزیم بر ایمانِ خویش 

از چه لرزد آن ظریفِ سر به سر ایمان شده؟ 

ایمان و عشق هر دو هراس‌آورند و تردیدآفرین؛ برای عاشق و معشوق. یقین‌ محض‌، گور و آرامگاهِ احساس مقدس‌ عشق‌ است نه خود آن.

مهدی خلجی 


*فریدون مشیری

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۳۷
افرا
شاید خودش نداند،‌ اما باعث خیلی چیزها شد.... اینکه صندوقچه ای را از زیرزمین وجودم بردارم، خاکش را بروبم،‌ و دوباره برق بیاندازم همه آنچه دوست داشته‌ام را....  رویاهایم را،‌ علایقم را .... که وقتی کسی میپرسد کجای این دنیا دلت میخواهد بروی،‌نگویی فرقی نمیکند! بگویی رویای ونیز توی سرم هست هنوز،‌رویای رُم...
بگردی ببینی بوی چیست که به هوس می‌آندازدت،‌ بگردی ببینی طعم چیست و صدای کیست که لذت می‌دهدت،‌ اینکه داشتن یک گوی بلورین که تک درختی درونش باشد و رویش برف ببارد هنوز برایت رویاست! اینکه هنوز توی طبیعت دنبال تک درخت میگردی،‌اینکه هنوز دوربینی به گردن کسی اگر میبینی عشقت به عکاسی چطور قلقلکت می‌دهد..
خودش نمی‌داند ولی خیلی اوقات خودم را برای سوالهای نپرسیده‌اش آماده کرده‌ام که نگویم نمی‌دانم....
توی همه ابعاد زندگی‌ام دارم پرسه می‌زنم.... 
هنوز پاسخم به همان اولین سوالهایش بنظرم مطلوب نبود هرچند فی‌لبداهه بود .... هنوز دارم خودم را پیدا می‌کنم.....
شاید خودش نداند....
پ.ن: دوستی دارم به غایت خوب .... 

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۵۱
افرا