گلهای اهلی رهاشده در شهر من زیادند. گلهای اهلی سرگردان، گلهای اهلی ناکام...
اشتباه نکنید. اهلی کردن وظیفه یا عادت آدمها نیست که دنبال راه حل اجتناب از آن باشند. آدمها خواهی نخواهی اهلی میشوند. اینکه شازده کوچولو و روباه درباره اهلی شدن چه میگویند را همه خوانده ایم. خیلی چیزها را همه خوانده ایم اما فقط خوانده ایم. گاهی فکر میکنم این حجم خواندنها و حتی ستودن همیشگی آدمهایی و کتابهایی آیا فقط در حد ستایش باقیاند؟ و نه الگو میشوند و نه تبدیل به تصمیم یا بخشی از روش زیستن میشوند؟ شعارگونه زیستن را باعث میشوند؟
هه... خنده دار است. رفته چهارتا شعر از یه آدم خوانده در توصیفش به من میگوید خیلی شیفته اش شده ام. فکر میکنم برای کسی که دوست دارد حاضر است با دنیا بجنگد!!!! بعد به من میگوید شاعر و نویسنده مثل این سراغ نداری بشود جایی دیدش؟ میخواهم مشورت بگیرم! میخواهم تصمیم بگیرم!
دنیای شعارگونه!
عینک خوش بینی ام ترک برداشته. من غرغرو بودن، از گلایهمند بودن، از بی امیدی را خوش ندارم.... اما این روزهایم شبیه همین است! آسمان و زمین، دور و نزدیک، همه ابعاد زندگیم خبر از نشدن میدهند. بعد من به کدام خیر دل ببندم که پیش بیاید؟ بله. منزجر شوید از حرفم. ازش بی ایمانی چکه میکند.... دارم دل میکنم از زمین و آسمانی که هیچش انگار برای من نیست. گاهی خودم را نامرئی میبینم. انگار اصلا نیستم... شاید وهمم! یک خواب! یک افسانه بی سامانی!
همه دنیا باید دلجویی ام کند.
.
.
.
.
ساعت چهار صبح ازگرما بیدار شدم. رفتم توی هال. نمیشد کولر را روشن کنم، مامان و بابا سردشان میشد بیدار میشدند. پنجره هال را باز کردم. هوای خنک خورد به صورتم. همانجا دراز کشیدم و بی هدف شروع کردم به تایپ کردن، آخرش که این سمت و سوها را گرفت اشکم بی هوا ریخت.مثل دیشب که با دیدن جوجه تیغی که انگار ترس و خجالتش را کنار گذاشته بود و دقیقا از کنارم رد شد و رفت سمت باغچه تا کمی آب بخورد، از اینکه بالاخره عشق ما ثابتش شده بود صورتم خیس شد! گوشی را گذاشتم کنار. به پنجره نگاه کردم و دیدم هوا روشن شده.نه. این خواب دیگر خواب نمیشود... کتابم را برداشتم و رفتم توی حیاط. روی تخت دراز کشیدم به کتاب خواندن که دو صفحه بعد کتاب بسته شد و چشمهای من هم. ساعت هفت بود که گرمای خورشید روی صورتم بیدارم کرد... روفرشی تخت را کشیده بودم روی خودم. و چه خواب خوبی...
و باز یک روز دیگر...