دختر چشمسیاه توی شهر گم شده، سلانهسلانه میرسه به یه کافه، پسری رو میبینه مسخشده نشسته پشت یه میز و تنش پر سوزنه… بهش میگن اگه روزی یه دونه سوزن از تنش بیرون بیاره، آخرین سوزن شاید دوباره عاشقش کنه، گرمش کنه، بیدارش کنه…
دخترک آروم میشینه کنارش و اولین سوزن رو میکشه بیرون… میترسه بره تو پای کسی، میزنتش به تن خودش…
روزا میگذره… کف کافه پر از خون خشک شده میشه و تن دختر پر سوزن…
پسر جون میگیره، بلند میشه و میره…
حالا سالهاست پشت همون میز دخترکی مسخشده نشسته… به آدمها نگاه میکنه و منتظر هیچکس نیست…
برگرفته از فیسبوک غزال/ایران دخت آزاد
***
و اگر مینویسم
دوست دارم بدانی
در خلا دنیایِ بی جاذبه از نبودنت
عجیب معلقم
میچرخم
و میچرخم
و میچرخم
و در چشمهای ناباورِ یک سرگردانِ دلتنگ
کسی رامی بینم
شبیهِ خودم
که هنوز عاشقِ کسی ست شبیهِ تو
وجودی سایه وار
و حضوری کمرنگ
حضوری بسیار بسیار کمرنگ
که نوشتن برایش
منصرف میکند مرا
از مرگ
و نبودن .....
«نیکی فیروزکوهى»
***
خاطراتی که آدمهایش رفتهاند غمانگیزند ولی خاطراتی که آدمهایش حضور دارند اما شبیه گذشته نیستند به مراتب دردناکترند.
«گابریل گارسیا مارکز»
برگرفته از کانال تلگرام سهند ایرانمهر
***
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم ...
«فاضل نظرى»
فیلم نوشت: مردی به اسم اووه را دیدم و بسی بسیار خوب و لذتبخش بود دیدنش. حتما کتابش هم خواندنی ست.
پ.ن: انقدری که از معرفی یک مراجع برای ویرستاری که خواستار قبول کردن تألیف پایاننامهاش بود به دوستی که به این امر اشتغال دارد عذاب وجدان دارم، وجدانم تابهحال آزارم نداده بود.