افرا

کسی نباشد که صبحانه بخورد و من دو قاشق چای دم میکنم! بالاخره که می آیند! 

برادر که تمام شب بیمارستان بود... سحر به خانه آمد تا دقایقی بخوابد ... برنج را توی ظرفش ریختم. تکه مرغی هم کنارش. گذاشتم توی ساکش...

-کی کیک پختی؟

-پریشب

- من چرا نمیدونستم

-نبودی خب. بذارم برات

-آره. یه تیکه بزرگ...


مشغول بستن بند کفشهاش بود که یک مشت گل محمدی چیدم... ریختم توی ساکش....

-من که مردم. وقتی تصورشو میکنم که هفت ماه بچه ای رو توی وجودم نگه دارم و بعد یک نفر بیاد بگه ممکنه زنده نمونن داغون میشم چه برسه به ....

-مگه چنین چیزی گفتن؟

-آره...

-دور از جونش...


(زنگ تلفن)

-به بابات بگو یه زنگ به من بزنه

-وااا .. به من زنگ میزنین که من به بابا زنگ بزنم که به شما زنگ بزنه؟! 

- آره ..... ....... ...... بچه ها نموندن!.....

-چی؟.... مامان گریه نکن...

-تو هم گریه نکن...



پ.ن: میخواست گلدون حسن یوسفو ببره خونه ش تا زنده ش کنه... میگفت: "شماها بلد نیستین از گل مراقبت کنین" .... گلای خودش پژمرده شدن اما !

پ.ن: خواهر بودن سخته! دارم میرم که نذارم اذیت شه! اما تو دل خودم آشوبه!..... 

پ.ن: همیشه در که بسته میشه اونی که تنها توی خونه میمونه با گریه هاش منم ! باید تلفنارو جواب بدم.... باید درو باز کنم.... باید لیوان آب تو دستم آماده داشته باشم..... 

پ.ن: خدا نخواست......


۳ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۵۵
افرا

مردمان روستا در سه حالت زیست می‌کنند:

- برخی مزرعه دارند و گله،‌ کشاورز برای مزرعه‌شان اختیار می‌کنند و چوپان برای گله،‌اربابند اینها ...

- برخی زمین ندارند و گاو و گوسفند نیز هم،‌ زارع مالکین می‌شوند و چوپان گله‌شان، رعیتند اینها....

- برخی دیگر هستند که زمین دارند،‌گله نیز ؛ زمین زیاد وسیع نیست و گله نیز زیاد بزرگ... زراعت می‌کنند،‌ گله‌داری نیز... زراعت زمین خودشان و چوپانی گله‌ی خودشان، چوپان ندارند، زارع نیز ... هم ارباب خودشانند اینها و هم رعیت خودشان ...

او از همین دسته سوم بود... برای خودشان کار می‌کرد، روی زمین پدر کار میکرد... جور سربازی رفتن برادر را هم میکشید... دل می‌سوزاند برای هر بره‌ای، برای هر دانه‌ی گندمی .... حتی زن که به خانه آورد، آن زن هم دل می‌سوزاند... دل برای یک شب نبودن زن همسایه در خانه‌اش، دل برای دوا و درمان طفلی که نفس نداشت..... دل برای دار قالی های پدر.....

همین بود که وقتی به عهدی که با همسرش بسته بود وفا میکرد و بار و بنه بر دوش عزم شهر میکرد،‌ پشت سرش اشک ریخته شد.... 


۱ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۴۵
افرا

مادرها باید صندوقچه داشته باشند. دخترها باید هرازگاهی ب صندوقچه مادر سرک بکشند؛ اینکه یک بار کلا زیر و رو کرده باشیش کفایت نمی‌کند.هر سنی حس و حال خودش را دارد...

یک روز باعث میشود بروی شیشه شیر نوزادیت را، ژاکت دست باف پنج سالگیت را که توی آلبوم قدیمی هنوز به تنت هست، روسری سه گوش و پتوی کلاه دار و هرچه مربوط به کودکی میشود را در آوری و ذوق کنی!

یک روز باعث میشود دفترچه کاهی پدر را برداری و تمام نامه های پست نشده‌اش را که به وقت جنگ برای مادرش مینوشته را بخوانی و دلت بخواهد کتابشان کنی...

یک روز باعث می‌شود یک جفت کلید برنجی‌ای که پیدا کرده‌ای را برداری و به دیوار آویزان کنی تا چشم‌نوازی کنند...

یک روز باعث می‌شود وقتی تکه‌های قند را می‌بینی،‌با خودت فکر کنی چه مادر خاطره‌بازی داری که هنوز دلش نمی‌خواهد قند شیرینی‌خورانش را دور بریزد! اصلا دلش نخواسته که توی قندان‌های خانه‌اش باشند همان روزها!

یک روز بر‌میداری پیراهن جوانی‌اش را تن می‌کنی... همان که وقتی هم‌سن تو بوده تن می‌کرده و آن موقع تو را هم در بغل داشته! تا با دیدنت یاد آن روزهاش بیافتد که چه قدوبالایی داشته برای خودش!

یک روز همان سه تا نعلبکی‌های ملامین بدجور توی نظرت می‌درخشند، می‌آوری برق می‌اندازیشان و می‌گذاری جایی جلوی چشم تا شاید از بین نقش و نگارش چیزی کشف کنی! کلبه‌ای که توی قایق است، درختی که قامتش خم شده،‌ شمایل درختها و خانه ها یا آن دو پرنده بر فراز تمام اینها!

یک روز هم قطب نمای پدر را پیدا می‌کنی .... و عکس‌های قدیمی پدر را ... که مادر می‌گوید همه را از پستوهای خانه پدربزرگ و از دست خواهر و برادرهایش جمع کرده که داشته باشدشان...

یک روز آن دو کاسه مسین را برمی‌داری، مادر می‌گوید بگذارشان باشند.. باید یکی دیگر هم رویش بگذارم برای شما سه تا ... اینها مال اول زندگی‌مند.... 

یک روز هم رد مورچه پیدا می‌کنی دور صندوق،‌ به مادر نمی‌گویی افتاده بودند به جان آن تکه قند کادوپیچ شده! سعی می‌کنی تارومارشان کنی!

بعضی از اینها همین حالا هم شاید آن ارزشی که باید داشته باشند را ندارند! باید گاهی باز هم نگاهشان کنم .... شاید یادآوری‌اش لازم باشد که: اگرچه که مادر جدی‌ست،‌اگرچه که سراغ اینها نمی‌رود، اگرچه ابراز احساسات عادتش نیست،‌اگرچه که بوسیدن و بوییدن دوست ندارد.... اما پس اینها را نگه داشته که چه! 

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۱۵
افرا


به بی تو بودن عادت نمیکنم رفیق
گرم ز ره باز پس زنی من باز
برون نمیکنم از روان و دلم مهرت
من از وجود تو اینگونه سرشارم...
۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۲۳
افرا

-آقا رضا خونه شو چقد اجاره کرده؟
+ برای چی؟
- یکی باغو میخواد ماهی سه تومن... 
+ (بامکث) خودت میدونی.... به من چه...
- این کارو باید بکنیم...

پ.ن: باغچه گلستون شده ! رنگ به رنگ.... گل کاشتن به دستهای پدر می‌آید. گل رز از همه رنگ اینجا هست... هر بوته پر از رنگ... گل محمدی هم که عطر پاشیده به باغ، شاخه گیلاس زودرس هم که خم شده، توتهای باغ همسایه هم دانه دانه میریزند اینطرف دیوار...

پ.ن: ده سال پیش هم چند مشتری آمدند و گلهای باغ را پسندیدند و خواستند به نام خودشان کنندشان. مادر اما نگذاشت سر بگیرد، رفته بود برگها را بوسیده بود به عذرخواهی که شما را خودمان کاشته ایم، با بچه ها قد کشیده اید، کجا ولتان کنم آخر ...
۱ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۲۵
افرا

"در جامعه ما هرکس که در مراسم تدفین مادرش گریه نکند می تواند محکوم به مرگ شود"*

بیگانه را که خواندم فکر میکردم ..... دنبال آن چیزی میگشتم که باعث شود بروم طاعون را هم بخوانم و سقوط را. همانهایی که جوانی که تارگی ها توی کتابفروشی ای که کبوتر جلدشم یک جورهایی، مشغول به کار شده و قشنگتر از صاحب کتابفروشی کتابها را توصیف میکند برایت ، توصیه کرد که به ترتیب بخوانم، گفتمش از کامو چیزی نخوانده ام، گفتمش من مرید قلم بوبن م و کوئیلو و صدالبته دولت آبادی و تنی چند مانند اینها، گفتمش مسخ را که خواندم   و از گرگوار نوشتم دوستی به من گفت که بیگانه را بخوان، میخواهم به گوش بگیرم، بی خیال پایان نامه میخواهم بخوانمش.... بعد حرف زد و حرف زد و حرف زد ..... و من کتاب را خریدم و آمدم 
تقریبا بیشتر کتاب توی اتوبوس و توی ماشین خوانده شد!! آنقدر که خواهر شاکی شد که طبیعت را ول کردی چسبیدی به کتاب!!!

وقتی خواندم دلم خواست آن دو کتاب دیگر را هم بخوانم و و بخواهم که با جمعی از جمله همان جوان جایی مثل کافه کتابی جمع شویم و ازشان حرف بزنیم، اولی را که عملی میکنم اما دومی احتمالا در حد یک دلبخواه باقی می ماند... که البته چندان به دل نمیباید گرفت که این نشدها و احتمال نخواهد شدها لازمند برایم و برایمان احتمالا!!!!..

و من حالا که به بیگانه فکر میکنم و به مورسو... یاد چندسال پیش می افتم که پدر به خانه آمد، نفسش بالا نمی آمد، زنگ زدم به اورژانس، گفت دکمه پیراهنش را باز کن، زیر سرش بلند نباشد، آرامش خودتان را حفظ کنید، آمبولانس اعزام شد .... 
آمبولانس رسید .... در عرض چند دقیقه خانه خالی شد.... همه رفتند که قلب گرفته را مرهمی بزنند... در را که بستم میدانید کجا رفتم؟ مستقیم رفتم پشت کامپیوتر! روشن کردم! بالا آمد! دوبار روی آیکون سبز کلیک کردم و "سیمز" اجرا شد!!! و من سیمز بازی کردم در حالیکه پدر در آمبولانس بود! برای هیچ کس نگفته ام این را ... الان دارم میگویم که بدانم.... و یادم نرود! 
معنای این کار آیا یعنی فاصله؟؟ بی تفاوتی؟؟ یا مثلا بهت؟؟ مثل مورسو حوصله تبیینش را ندارم اما .... من این کار را کردم! 
و بی انصافی ست اگر کسی فکر کند من آدمهای این خانه را نمیخواهم!! 
من............ کارهای عجیبی میکنم! گاهی بی دلیل، شاید هم "اغلب" نه "گاهی"...........
من... فقط خیلی وقتها به آن الگوهای تجویزی بی تفاوت میشوم، اینکه در این موقعیت باید بخندی و در این موقعیت گریه! اینکه اینجا نباید اخم کنی یا اینجا نباید بلند صحبت کنی! اینکه باید همرنگ شوی و گاهی هم فخری بفروشی .... اینکه صدایی نازک اگر بکنی اینجا بهتر است و اینجا اصلا خوب نیست... اینکه از این مسائل اینجا حرف نزن و از آن مسائل آنجا.... اینها خیلی وقتها برایم غیر منطقی اند....!
ایراد احتمالا از من است اما نمیتوانم خواهرم! نمیتوانم توی کمد دیواری ننشینم و نخواهم که کمی تنها باشم، نمیتوانم که نخواهم به حال خودم رهایم کنی! نمیتوانم نخواهم دغدغه هایم را برای خودم بگذارید.... 
من اینطورم! متاسفانه!....

*بیگانه- آلبرکامو


۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۲
افرا

کاملا حق با من است، همیشه اتفاق خوب بالاخره میافتد وسط زندگی آدم، حال بد پابرجا نیست، لبخند یک وظیفه‌ست، غم و غصه گنجینه اسرارند،‌رازند... آدم به مهر زنده است، تنهایی سرنوشت بشر نیست، خدا هست،‌ خدا کافی‌ست،‌ آدمهای بد را باید دوست داشت، رویا را بایدبغل کرد و دلداری داد که روزی به وصلت می‌رسد،‌ 

بله... حق با من است، آدمها باید همدیگر را دوست داشته باشند، آدمها باید حواسشان به کلماتشان باشد،‌آدمها باید دو قدم آنطرفتر را هم ببینند، آدمها باید عاشق همه‌ی بقیه باشند!

حق با من است، خلق کج اگر نباشد که کی خوش خلقی به دل آدم می‌نشیند!

حق با من است من حتی وقتی گریه می‌کنم هم نمیگویم: ای‌کاش، نمیگویم چرا، نمی‌گویم خسته‌ام، نمیگویم تمامش کن،‌ ..... من گریه می‌کنم چون از توان خودم ناامید می‌شوم، من گریه می‌کنم چون کلیدهایی که پیدا نمیشوند را جستجو می‌کنم، من گریه می‌کنم چون فقط از جمله‌هاست که می‌شکنم! حتی اگر خطاب به من نباشند، حتی اگر آنقدرها هم بد نباشند،‌من گریه می‌کنم چون فکر می‌کنم آن وقتها خدا هم گریه می‌کند، خدا را پیر بلند قامت سپیدمویی تصور میکنم تکیه داده بر عصایی که خانه‌ی آدمها روبرویش است و او نگاه می‌کند و گریه می‌کند بر فرزندانش،‌ و من هم یکی از آن فرزندانم که هیچ نیاموخته‌ام، که گاهی توی آینه نگاهش می‌کنم و می‌گویم ببخشید اما..... کاری از من بر نمی‌آید!

من از تصویر ساختن از خدا هراس ندارم،‌خدا پدر بزرگم است،‌ بغلم هم کرده تابحال، اجازه هم داده که چند رز رنگارنگ بچینم و توی لیوان آب روی میزم بگذارم و با گلبرگ رز سفید اشک پاک کنم! اجازه از او می‌گیرم و خیلی کارها می‌کنم! می‌گویم تو که بدانی کافی‌ست،‌بیخیال بقیه......


نوشتن خوب است که آدم آرام شود، اتاق زشتی که درونش کار میکنم را به چند برگ شعر و چندشاخه گل قابل نفس کشیدن کرده‌ام،‌ جمله‌ی همان زن سر صبح کافی بود که : خودتان همه این شعرها را به اینجا زده‌اید؟ تک تکشان زیباست و خوب و پر از حرف.......


اتفاقی نیافتاده، فقط نامهربانی خسته‌ام می‌کند .... ایده‌آل طلب می‌گذاری اسمم را یا هرچه، اما من دنیا را مهربان می‌خواهم،‌ من از صدای بلند می‌ترسم،‌از خشم می‌ترسم، از نابلدی آدمها می‌ترسم،‌ از تنهاماندن آدمها می‌ترسم، از آخر این دنیا می‌ترسم،‌ از شکست خدا می‌ترسم، خدا به آدم امید داشت، می‌گفت تو خوبی، تو ذاتا خوبی وقتی بد می‌شوی "فریب" میخوری، دشمن داری،‌شیطان دردسر درست می‌کند برایت ولی تو خوبی.....

خدا فکر میکرد آدمها را محکم ساخته .... من از رد تصور خدا می‌ترسم..... از ته این دنیا می‌ترسم ..... آخر دارد اصلا این دنیا؟؟؟؟؟؟ من از تردید هایم هم می‌ترسم....


*فریدون مشیری

۱ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۰۷
افرا

یک زن: کفش سفید، پاشنه؟ فقط کمی؛ دامن بلند نباتی، شاید هم پیرهن بود... مطمئن نیستم؛ مانتو و شال سفید؛ دسته گل رز سفید، گلی که من دوست دارم...

یک مرد: کفش مشکی واکس خورده؛ شلوار مشکی؛ بلوز سفید و پاپیون مشکی؛ کت؟ تنش که نبود! گمانم روی دستش هم نبود

مکان: کنار خیابان؛ روبروی یک آرایشگاه؛ اما شال روی سر عروس پف نکرده بود، چهره هم آنچنان نبود که لازم باشد پنهان شود زیر شنلی...

ماشین: هیچ اتومبیل گل زده و تزیین شده ای آن حوالی نبود؛ یک تاکسی پراید سفید همان لحظه جلوی پایشان ترمز زد؛ سوار شدند....

کاش من آن راننده تاکسی بودم.....


چندوقت پیش شخصی به مادر سپرده بود که اگر کسی از دوستان و اطرافیانش قصد کمک و کارخیری داشت معرفی اش کند! برای جهیزیه دخترش میخواست، برای سور و سات عروسی اش.....


همین دیشب از رسوم دست و پاگیر حرف میزدم که در نظر من عامل فصلند بیشتر تا نشانه و لازمه وصل..... و این تلقینی بیش نیست که این آغاز و اجرای جشن و حاشیه های نمادینش آرزویی ست و اجرا اگر نشود پشیمانی به بار می آورد...


این زن و مردی که تصویر کردم توی نظرم منطقی ترین آدمهای این حوالی بودند که به این نقطه اتفاق رسیده اند که مهمهای دیگری توی زندگی هستند که یکیش همین لبخند دختر بود توی ماشین و رضایت و فهم هردوشان .... نمیدانم چقدر ثروت دارند و دارند میروند توی چهاردیواری چندمتری؟ ولی خب مهم این است که با لبخندشان دارند میروند زیر یک "سقف" به قول فرهاد حتی "مقوایی"....

و این آغاز، فیلمش در خاطر من ضبط شد اگر چه که هیچ دوربینی آن حوالی نبود که ثبت کند این لحظه ها را.... نه ماشینی نه دوربینی نه تور بلندی و نه لباس پرنسسی ای ...... 

این جشن دعوت نشده برایم زیباتر از جشن جمعه ی پیش و جمعه ی بعد و تمام جمعه های قبلی و بعدی ست ...... 



پ.ن: ترانه یک سقف فرهاد را شنیده اید؟ قشنگ میگوید:

تو فکر یک سقفم ..... یک سقف بی روزن

یک سقف پابرجا محکمترازاهن

سقفی که تن پوش هراس ما باشه

تو سردی شبها لباس ما باشه

سقفی اندازه قلب من و تو 

واسه لمس تپش دلواپسی

برای شرم لطیف اینه ها

واسه پیچیدن بوی اطلسی 

زیر این سقف با تو از گل از شب و ستاره میگم 

از تو و از خواستن تو میگم و دوباره میگم

زندگیمو زیر این سقف یا تو اندازه میگیرم

گم میشم تو معنی تو معنی تازه میگیرم

سقفمون افسوس و افسوس تن ابر اسمونه

یه افق یه بی نهایت کمترین فاصله مونه

تو فکریک سقفم، یک سقف رویایی 

سقفی برای ما  حتی مقوایی

تو فکر یک سقفم یک سقف بی روزن

سقفی برای عشق برای تو و من ....


پ.ن: دیوارها که این روزها همه شبیه همند.... سقفها کاش شبیه هم نباشند.... فی لبداهه باشیم بهتر است، اسیر تحمیل شباهت ها و اجبار تکرار الگوهای تجویزی نباشیم بهتر است .... با هرچه حالمان خوب میشود سر کنیم بهتر است ... تو با چه حالت خوب است؟

۱ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۳۵
افرا

«هنوز دوست‌ام داری؟» این اصیل‌ترین پرسش عاشقانه است، پرسشی که اگر پاسخ‌اش آشکار نبود، پرسیده نمی‌شد. پرسشی که ورای پرسش است؛ نشان می‌دهد چطور قلب آدمِ عاشق مدام در گرداب تردید زیر و زبر می‌شود. عاشق، چون هر چه دارد همین عشق است، آن را شیشه‌ای می‌بیند و همه‌ی جهان را سنگ، عشق را برگی می‌بیند و نَفَس همه‌ی آدمیان را باد، آن را رؤیایی می‌بیند و همه‌ی صداها را بیداری. 

تردید از آن کسی است که یقین دارد، مثل امید که تنها نومیدی آن را درمی‌یابد. صاف‌ترین سطح یقین‌های عاشقانه، به غلیظ‌ترین جرم‌های شک آلوده‌اند. یقین این‌جا همان‌قدر به عشق و از عشق است که خودِ تردید.

«هنوز دوست‌ام داری؟» پرسشی از خود نیز هست: «هنوز دوست‌اش دارم؟»؛ یعنی اشارتی به آن تردید عاشقانه که نشانه‌ی یگانه‌ی عشق است. 

مولانا می‌گفت:

هم‌چو مادر بر بچه لرزیم بر ایمانِ خویش 

از چه لرزد آن ظریفِ سر به سر ایمان شده؟ 

ایمان و عشق هر دو هراس‌آورند و تردیدآفرین؛ برای عاشق و معشوق. یقین‌ محض‌، گور و آرامگاهِ احساس مقدس‌ عشق‌ است نه خود آن.

مهدی خلجی 


*فریدون مشیری

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۳۷
افرا
شاید خودش نداند،‌ اما باعث خیلی چیزها شد.... اینکه صندوقچه ای را از زیرزمین وجودم بردارم، خاکش را بروبم،‌ و دوباره برق بیاندازم همه آنچه دوست داشته‌ام را....  رویاهایم را،‌ علایقم را .... که وقتی کسی میپرسد کجای این دنیا دلت میخواهد بروی،‌نگویی فرقی نمیکند! بگویی رویای ونیز توی سرم هست هنوز،‌رویای رُم...
بگردی ببینی بوی چیست که به هوس می‌آندازدت،‌ بگردی ببینی طعم چیست و صدای کیست که لذت می‌دهدت،‌ اینکه داشتن یک گوی بلورین که تک درختی درونش باشد و رویش برف ببارد هنوز برایت رویاست! اینکه هنوز توی طبیعت دنبال تک درخت میگردی،‌اینکه هنوز دوربینی به گردن کسی اگر میبینی عشقت به عکاسی چطور قلقلکت می‌دهد..
خودش نمی‌داند ولی خیلی اوقات خودم را برای سوالهای نپرسیده‌اش آماده کرده‌ام که نگویم نمی‌دانم....
توی همه ابعاد زندگی‌ام دارم پرسه می‌زنم.... 
هنوز پاسخم به همان اولین سوالهایش بنظرم مطلوب نبود هرچند فی‌لبداهه بود .... هنوز دارم خودم را پیدا می‌کنم.....
شاید خودش نداند....
پ.ن: دوستی دارم به غایت خوب .... 

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۵۱
افرا


واقعا دوستت دارم
گرچه شاید گاهی
چنین به نظر نرسد
گاه شاید به نظر رسد
که عاشق تو نیستم
گاه شاید به نظر رسد
که حتی دوستت هم ندارم

ولی درست در همین زمان هاست
که باید بیش از همیشه
مرا درک کنی

چون در همین زمان هاست
که بیش از همیشه عاشق تو هستم

ولی احساساتم جریحه دار شده است
با این که نمی خواهم
می بینم که نسبت به تو
سرد و بی تفاوتم

درست در همین زمان هاست که می بینم
بیان احساساتم برایم خیلی دشوار می شود

اغلب کرده تو ، که احساسات مرا جریحه دار کرده است
بسیار کوچک است
ولی آن گاه که کسی را دوست داری
آن سان که من تو را دوست دارم
هر کاهی کوهی می شود
و پیش از هر چیزی این به ذهنم می رسد
که دوستم نداری

خواهش می کنم با من صبور باش
می خواهم با احساساتم
صادق تر باشم
و می کوشم که این چنین حساس نباشم
ولی با این همه
فکر می کنم که باید کاملا اطمینان داشته باشی
که همیشه
از همه راه های ممکن
عاشق تو هستم...

پ.ن: پابلو نرودا اغلب با من حرف میزند...... حرفهایی هست که او به من میگوید....


۲ نظر ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۵۸
افرا

 - پروین زن باجربزه‌ای بود... واسه‌ش ماشین گرفته بودم، اون وقتا که خونه احمدآباد بود، سرصبح  در عرض پنج دقیقه از میدون تقی‌آباد مینداخت میرفت سمت چهارراه میدون‌بار... از خود شاه تقدیر گرفت، بهترین مدیر مدرسه معرفی شد، شیرزنی بود برای خودش اما  خدا نخواست پیری راحتی داشته باشه، خیلی داره اذیت میشه ...

اینا رو اخرین روزی که اینجا بودن گفت، تو راه که منو داشت میرسوند دانشگاه، شناسنامه‌ و گذرنامه‌ها رو داشبرد بود، اجازه گرفتم و برداشتمش. تولد: 10 تیر 1307. گفت: تولد پروین پیش بچه‌هاییم، هرسال براش جشن میگیرن،اما تولد من، ایرانیم و خب کسی نیست که جشن بگیره.....

بچه که بودم خونه‌مون دقیقا چفت خونه‌شون بود، زیاد میرفتم خونه‌شون، اون وقتا پروین‌خانم هنوز قرآن میخوند و هنوز چادر سفیدشو داشت... خیلی وقت نبود که پسرا رو فرستاده بودن آمریکا، هر هفتاشونو... و از اون موقع هرسال یک خداحافظی داریم و هرسال یک رسیدن بخیر ....

پروین خانم دوسالی هست که به سرنوشت خواهرش دچار شده: آلزایمر...... خیلی آروم شده، تو جمع که میشینه مدام با موهاش ور میره، موهای قشنگی داره،‌.. یادش میره قاشقا رو کجا گذاشته،‌یا اینکه قرصاشو نخورده.... بعد این همه سال هنوز همون مانتوی سبز قدیمیشو میپوشه .... وقتی حوصله‌ش سر میره از بنایی‌ها و تعمیرایی که تو خونه راه افتاده راشو میکشه میاد خونه‌ی ما به قهر! میگه به حاجی نگین اینجام، ولی خب اون میدونه که پروین خانم جای دیگه‌ای نمیره، یه راست میاد اینجا دنبال پروینش.... پروین خانم دیگه آشپزی خاصی نمیکنه جز املت و کدو و کوکو.... حاجی آبگوشتای مامانو خیلی دوست داره، هروقت ناهار خونه‌ی ما باشن،‌آبگوشت به راهه...

چیزی تا برگشتن امسالشون نمونده، میخوام امسال براش تولد بگیرم .... کیک میپزم، روشم شکلات می مالم ... سنشو به روش نمیارم، لازم نیست به عدد سنش شمع فوت کنه، اون باید حالاحالاها سرپا باشه، کی حواسش به قرصای پروین باشه، کی پروینو بیاره باغ که با گربه ها بازی کنه؟ کی تن بده به ازیادرفته های پروین ... بره بگرده دنبال گم کرده های پروین، کی شوخی کنه باهاش، کی باشه که بی کس تر از پروین باشه تا پروین فکر نکنه که تنها اونه که هیچ فک و فامیلی نداره! جز هفت تا پسر که همه شون اون سر دنیان، هرسال پدر و مادر میرن و چندماهی میمونن و بعد باز ایران و خراسان و مشهد و باغ ...... 

۱ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۳۵
افرا

تعبیر من از ما:

شروع کردیم راهی را که هدفش در راه نهفته بود و نه در انتهایی مشخص، هرلحظه که باهم گذراندیم به شناختن گذشت ... به ورق زدن خود، از همدیگر گوش شنوایی ساختیم تا خود را برایش شرح دهیم؛ خود را و احوالات خود را ... وقتی که با تو میگذرد دقایقم، روی وزنه ای قرار میگیرم که ذره ذره میسنجدم... ظرفیتم را، غرورم را، گذشتم را، تحمل و سازشم را، توقعاتم را و تواناییهایم را ... تک تک خصلتهایم را میسنجم که ببینم چطور میتوانم تعاملم با یک دوست را کیفیت ببخشم... "دوست" می دانمت علیرغم نادیده ها و ناشنیده هایم، خودت می دانی که نه صورت خواسته ام و نه صدا،و برای همین گفتمت که نگران قولت نباش. 

برای خودم احترام قائلم و حرمت خودم را در بکارگرفتن انرژی ام در حفظ داشته هایم میدانم، وقتی چیزی را نادیده میگیرم از خودم کم نکرده ام، به خودم اضافه کرده ام .... با خودم کنار می آیم، با خصلتهای دوست کنار می آیم... تو خیلی چیزها را میفهمی و همین برای من کافی ست که دوستی با آدمی را در زندگی ام داشته باشم که خودش باشد، که بخواهد خودم باشم و ناگفته های مرا هم بخواند... که بگوید: "میخوانمت" هرچند ننویسد، که مرزهایش شبیه مرزهایم باشد... که از چشمان من به دنیایم نگاه کند، که .... 

تو صلاح مرا میخواهی که وقتی نباشی یا کم باشی به جاهایی میرسم که با بودنت نمیشود. و من صلاح خودم را میخواهم که با بودنت لحظه هایی دارم که در نبودنت ندارم ....

آنجا که از کلمات هم ظن میبریم به رنجش و توی خودمان دنبال اشتباه میگردیم را دوست دارم، نه که دیگری را سرزنش کنیم ....

این تعامل، این رفاقت و این راه برایم پر بود از خوبی و زیبایی.... حیف نشدم، تلف نشدم، ترحم نکردم، تحمل نکردم، این زمان رفته را کسی بازنمیگرداند به من اما کسی هم نمیتواند از من بگیردش! من تمرین زندگی کردم، آزمون و خطا کردم، خودم را کشف کردم و البته که تو را یا بخشی از تو را! اسم اینها را دوام آوردن نگذار، تحمل کردن نگذار.... چرا باید خودم را مجبور کنم به تحمل علیرغم میل، علیرغم فایده؟! اجبار کار کجاست؟ 

کام این رابطه بیشتر از ناکامی اش بود! یادت نیست؟ گریه هایی که خالی ام کرد؛ خنده هایی که از سر خرسندی بود؛ سرزنشهایی که: چرا نگفتی، چرا تنهایی غصه خوردی؛ همه کتابها و فیلمها و موسیقی ها؛ همه ی دعاهایی که کردیم؛ آن نماز به وقت گلهای محمدی؛ آن همه ایمیل و به چالش کشیدن، شرح فیلمها و کتابها؛ رازها و حرفهای بی مخاطب؛ نگران شدنها؛ شاهد گره خوردنها و بازشدنها بودن؛ 

گمانم ما، من و تو انسان را رعایت کرده ایم....


پ.ن: به خیال خودت با بودنت زندگی واقعی ام از من دریغ شده بود... و به خیال خودت با کم شدنت زندگی رفته ام بازگشته! هر آن کاری که این روزها میکنم در بودنت هم انجام میشد .... 


پ.ن: نمیدانم چرا اغلب وقفه ها با یک خداحافظی نه چندان مطلوب  شروع میشود! با یک عالمه نقطه .... و چقدر وقفه ها با حس ناراحتی خوب نیستند و چقدر انتظار اینطور وقتها نه بد است و نه خوب...... چقدر آدم دنبال میگردد. دنبال راه شاید، دنبال ایراد کار، دنبال دلیل، دنبال بهانه.....


*فریدون مشیری

۰ نظر ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۱۹
افرا

در زدم و رفتم تو اتاق و درو بستم ...

خواستن برن بیرون، نذاشتم. گفتم: خوشحالی؟ گفت: آره .. کاغذو گذاشتم جلوش گفتم بنویس دلیل خوشحالیتو ... 

نوشت: ما دقلوهای دخترمونو دوست داریم ... گفتم: تاریخ هم بزن ... حالا تاش کن

شیشه رو گرفتم جلوشونو گفتم بندازش داخل...

پرسید: این چیه؟

گفتم شیشه خاطراته ... برای شما .. همه قشنگیای امسالو توش ثبت کنید ... حتی شنیدن یک جمله زیبا رو مثل اونی که حمید گفت: بخوام کسی رو ببینم در آهنی رو هم میشکنم ....

شیشه رو از بین شیشه های زیرزمین انتخاب کرده بودم و با هرآنچه داشتم لبخندی روش ساختم، و زمانی بهش دادم که سند مادریش دستش بود، مادر دوتا دختر ... 

کتابو هم دادم بهش گفتم تو راه با هم بخونید: "مغزنوشته های یک جنین"...


خدا خوب میدونه چکار کنه؟ مادر لالی رو سرراهش بذاره در حالیکه نمیتونست دخترکش رو آروم کنه با کلام و فقط به ضربه های دستش بود که میخواست بگه دخترکم شرمگینم که نمیفهمی ام ، که نمیفهممت ... و این صحنه هاست که خواهر ماهم را یاد داشته هاش میندازه، یاد تمام سلولهای تنش، یاد برگه ی توی دستش که میگه: دو جنین دختر سالم ....... و دیگه هیچ چی مهم نیست  

پ.ن: دل نازک شدم... دلم برای هردوشون میتپه از همون روزی که تلفنو قطع کردم و وسط گریه و خنده سجده رفتم ...  


۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۶
افرا

 

چو غنچه نکهت خود از صبا دریغ مدار

ز آشنا سخن آشنا دریغ مدار

شکستگان جهان را خوش است دل دادن

دل شکسته ز زلف دوتا دریغ مدار

مکن مضایقه باآن نگار در کف خون

ز دست وپای بلورین حنا دریغ مدار

به شکر این که ترا خون چو نافه مشک شده است

نفس ز سینه مجروح ما دریغ مدار

ز رهروی که به دنبال کاروان ماند

نوای خویش چو بانگ درا دریغ مدار

ز تلخکام، شکر بازداشتن ستم است

ز هیچ تلخ زبانی دعا دریغ مدار

درین بساط کمالی چو عیب پوشی نیست

ز دوستان لباسی، قبا دریغ مدار

ز تنگدستی اگر خرده ای نیفشانی

گشاده رویی خود از گدا دریغ مدار

مباش کم ز نی خشک در جوانمردی

اگر شکر نفشانی، نوا دریغ مدار

به میوه کام جهان چون نمی کنی شیرین

چو سرو سایه ز هر بینوا دریغ مدار

زکات راستی از کجروان مگردان راه

ز هیچ کور درین ره عصا دریغ مدار

شود حلاوت شکر دو مغز از بادام

شکر ز طوطی شیرین نوا دریغ مدار

یکی هزار شود قطره چون به بحر رسد

ز صاحبان نظر توتیا دریغ مدار

درین ریاض چو ابر بهار شو صائب

ز خار قوت نشو و نما دریغ مدار

صائب

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۵۶
افرا

آدمهای کنار پیاده رو کنجکاویمان را تحریک کرد و کشیده شدیم بین شلوغی که ببینیم چه خبر است....چه معلم خوش ذوقی که شاگردهایش را آورده بود گچ بازی و نگاه کنجکاو و مشتاق رهگذران را هم نادیده نمیگرفت :"گچ به اندازه همه هست "... حقا که نام فامیلی اش برازنده اش بود: نیکدل .... از دل خوب است که قصدخوب بر می آید، قصد خوش کردن احوال آدمیان....

گچ که تعارفمان شد نشستیم به فکر کردن که چه بکشیم...

 کیفم را آویز یک زانویم کردم و کشیدم....

نقاشی ام خوب نیست والا همه لحظه های قشنگ را میکشیدم... آسمان حبابی که مرد دستفروش پیش پایم ساخت... حرفهای قشنگی که با مهلا زدم ... لبخند شوخ آقای خواجوی توی کتابفروشی ... آرامش پسرک فرزانه که ثمره شروع دوباره اش بود... یا "رخ" شطرنج را که تازه یاد گرفته بودم وقتی آخر بازی میرسد برای نجات شاه فداکاری میکند و اینجاست که لقب دیوانه میدهندش.....

ولی خب نقاشی ام خوب نیست ... با این حال نرمی گچ را به انگشتانم لمس کردم و کشیدم .... 

اگر هزارپا*ی امروز، دیروز  روی بازویم قدم میزد حتما نقشش را میکشیدم و ضربدری از روی انزجار رویش میکشیدم، اما دیروز، دیروز است و امروز، امروز..... 


*هزارپا را که دیدم فریادی زدم که به ثانیه نرسیده سه نفر بالای سرم حاضر شدند... چه چشمهای نگران، عزیزند.....


پ.ن: اینها که خواندی ربطی به فاصله این روزها نداشت...


۱ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۹
افرا

از همان روزی که دستم لرزید و گفتی این نشانه خوبی نیست ... دلت سوخت شاید برای دستهایم، ولشان نکردی و ماندی ... ولی گفتی که از آنجایی که "نباید" راهت میدادم درونش بیرونت کنم! و تعبیرها هنوز فرق میکنند

از همان روز دست جلوی سینه گرفتم که سرعت نگیرم که بیراهه نروم... که مثل "امی" حرفهایت را ذخیره نکنم، که مرور نکنم و نخوانم... حافظه کم بیاورم اجتناب نمیکنم از clear data ... و تعبیرها هنوز فرق میکنند ... 

یک هفته که بی دلیل رفتم توی لاک تعلیق برای همین بود که بدانم کجای کارم ...

جای بدی نبودم! و هنوز تعبیرها فرق میکنند و هنوز کسی نگران من است و هنوز کسی صلاح مرا میخواهد و هنوز کسی هست ....


آخر آن کتاب را نمیخواستم هیچ وقت بگویمت که چطور تمام شد... اما میگویم:

"توجه: آدرس ایمیل تغییر یافته است. دریافت کننده دیگر نمیتواندپیام فرستاده شده به این آدرس را دریافت کند. ایمیلهای جدید به طور خودکار حذف خواهند شد. برای پاسخگویی مدیریت سیستم در خدمت شماست."

باد شمالی می وزید و امی سردش بود و شوک زده .... کتاب اما با همین جملات تمام شد ...

و هنوز من صلاح خودم را نمیفهمم...


امشب زیر آسمان شام خوردم و زیر آسمان کلی خندیدم و خنداندم... شیطنتهایم کیف همسایه ها را کوک کرد ... دمی قبلش اما کسی ندانست چرا اشکم روی دامنم میچکید بی وقفه! کسی نفهمید توی دلم چندبار گفتم دلم برای دایی تنگ شده! آخر کسی نمیداند فکر کردن به یک روز است که درهرزمان و مکانی میتواند اختیار را ازم بگیرد: روزی که دایی مرد... و دایی علی از وحشت روبرو شدن با جلال هی ولو میشد روی زمین! که صورت مادربزرگ خونی شد! که تنها سه زن از بین آن همه مرد رد شدند... که زیربغل زهرا را اگر نگرفته بودم دایی را ول نمیکرد که برود! که پلاستیک بخار گرفته بود! که وقتی بغلم کردند می‌لرزیدم! که میگفت: جمعیت را میبینی افسانه؟ که میدیدم لشکر هزاری را که شام وداع آمده بودند... که سرد بود و جاده مه آلود... که استخوانی که توی شیشه فرستاده بودند بیمارستان مال دایی نبود! دایی خورد شده بود، هرشب زنش صدایش را از پشت تلفن گوش میداد که توی خواب اسمش را فریاد میزد و همه امید داشتند ولی نشد .... صدا خاموش شد و خانه بی سایه... و من جسم بی روح و سرد ندیده بودم هیچ وقت و پلاستیک بخار گرفته بود! شاید از سرما نبود... نفس میکشید ....


و امشب بعد آن گریه و خنده باد وزید ... از کدام طرف را نمیدانم. اصلا نمیدانم اینجا که ما هستیم کجاست؟ شمال؟جنوب؟ ...


و من گلدانی دارم که نمیدانم چطور زنده نگهش دارم ... و نمیدانم مردنش به "صلاح" منِ عزیز است یا نه؟ و من اغلب نامطمئنم ....و من هنوز به ۲۴ سالگی ام حس خاصی دارم .... و قرار امروز را بهم نمیزنم، می روم هویزه ببینم خیال چه طعمی ست؟ شیرین یا ....


پ.ن: دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم ....

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۱۱
افرا

توی رویشان ماندم و مجبور شدم درجلسه حاضر شوم. البته به لحاظ زمانی خوب موقعی بود، دو ساعت بعد ترمیم دندان میتوانم چیزی بخورم و چی بهتر از چای و کیک خانگی...

گوشی چراغ داد که یعنی پیامی آمده و پیام دوست میگفت "شهر آشوب همایون" را دانلود کن، خوشت می آید... من هم که از خدا خواسته برای خودم سرگرمی تراشیدم و گوشی که هوشمند است و وای فای هم براه... شروع کردم به دانلود! هرچند پیام دوست بی جواب ماند...

بعد مسوول ذیربط شروع کند به نطق و حرف از این زد که یکی از مولفه های شهروند متمدن صرف روزانه دوساعت کار عام المنفعه است.... اینجاست که باز خودم را از یکنواختی در آوردم، باز گوشی و اینترنت...سرچ کردم: شهروند جامعه متمدن، دکتر سریع القلم

یک فهرست سی موردی برای این شهروند معرفی شده که این موردی که جناب فوق الذکر در جلسه گفتند به این شکل در موارد نبود، همینطور میخواندم و فکر میکردم کدامهایش در من هست؟ منصف باشم، بعضیهایش هست اما فقط بعضی! و آنچه بیشتر از همه به فکرم برد "نوشتن سی صفحه در مورد شخصیت خود ، روحیات و افکار خود بدون حتی یک جمله تکراری" بود که نمیدانم تا چندصفحه میتوانم خودم را روی کاغذ بیاورم.... و مورد ۲۴ که همیشه دلخواهم بوده.. چقدر به آن دست یافته ام را نمیدانم، یاد یک سکانس از فیلمی که هیچ خوشم نیامده بود ازش می اندازدم، مرد همراه دوستش میرفت تا گزینه های پیشنهادی اش برای به همسری برگزیدن را ببیند، از درب خانه ی یکی برگشت بی آنکه طرف را ببیند. دوستش علت را جویا شد؟ گفت گلهای جلوی پنجره اش را ببین. پژمرده اند... اویی که از چند گل نمیتواند مراقبت کند چطور میخواهد از یک زندگی مراقبت کند....

باید فکر کنم که چقدر متمدنم! .... 

اگه دلت خواست همه مولفه هاشو بدونی بقیه مواردش اینها بود: 

۱- به شهروندان عادی بیشتر احترام بگذارد تا کسانی که پست و مقام دارند؛

۲-بتواند سی صفحه در مورد خود، روحیات و افکار خود بدون حتی یک جمله تکراری بنویسد؛

۳-برای خود به وسعت جهان، احترام قائل باشد؛

۴-در روز حداقل پانزده دقیقه برای شناخت خود وقت بگذارد؛

۵-از کسی سؤال خصوصی نپرسد؛

۶-برای هر سؤالی، چندین پاسخ متفاوت قائل باشد؛

۷-اختلاف خود با دیگران را با گفت وگو حل کند؛

۸-مبنای قضاوت در مورد انسان ها: ۹۵ درصد باطن و عمل آن ها، ۵ درصد، ظاهرشان؛

۹-انتظارات خود را از دیگران به حداقل برساند. با توانایی های خود زندگی کند؛

۱۰-راست گویی و درست کاری را نه صرفاً یک فضیلت فردی بلکه استوانه آفرینش بداند؛

۱۱-برای کل جامعه و آینده آن تلاش کند و نه صرفا در گروه و اطرافیان خود؛

۱۲-در روز پانزده دقیقه با گُل و گیاه وقت بگذراند و رنگ ها را تقدیر کند تا بلکه قدری از قدرت، سیاست، پول و خودنمایی فاصله گیرد؛

۱۳-در صف خودپرداز بانک، یک متر از کسی که مشغول کار بانکی است فاصله بگیرد؛

۱۴-با عذرخواهی، فضای تنش ها را تخفیف دهد؛

۱۵-از نیاز به نمایش، عبور کرده باشد؛

۱۶-اگر می خواهد ثروتمند شود، نهادهای دولتی و حکومتی را ترک کند؛

۱۷-بر کسانی که با او تفاوت فکری و سلیقه ای دارند، القاب نگذارد؛

۱۸-در زندگی اجتماعی و سیاسی: ۹۵ درصد فکر و مطالعه و استدلال، ۵ درصد حس، شایعات و فضاها؛

۱۹-تا بتواند در رانندگی بوق نزند؛

۲۰-به گونه ای رفتار کند که صاحبان قدرت سراغ او بیایند و نه بالعکس؛

۲۱-بخش مهمی از زندگی خود را برای بجا گذاشتن میراثی ارزشمند برای جامعه، طراحی کند؛

۲۲-هنگام به کارانداختن برف پاک کن ها برای شستشوی شیشه ها، اتوموبیل های اطراف را کثیف نکند؛

۲۳-برای هر انسانی، مستقل از اینکه چه فکری دارد و به کدام گروه تعلق دارد، ارزش انسانی قائل باشد؛

۲۴-از دوستی ها و به خصوص حلقه اول دوستان خود، مانند گُل مراقبت کند؛

۲۵-حداقل در دو کار گروهی به طور دائمی، برای فرونشاندن منیت های خود، مشارکت کند؛

۲۶-اعتبار فکری افراد را در متون قابل اتکایی که تولید کرده اند، بداند؛

۲۷-وارد شبکه ذهنی منتقدین خود شود تا جهان آن ها را بهتر درک کند؛

۲۸-در رفتار اجتماعی و اخلاق فردی، قابل پیش بینی باشد؛

۲۹-به هیچ فرد، گروه و ملتی دشنام ندهد. با مخالفین خود، حقوقی رفتار کند؛

۳۰-شأن و منزلت خود را به مراتب بالاتر از کسانی بداند که پست و مقام و منصب دارند.

۱ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۰
افرا

'این یک داستان ساده است، اما بازگو کردن آن کار ساده ای نیست. مثل تمام داستانها، این ماجرا پر است از غمها و شادی ها ...'


فیلمی به زیبایی نامش! که حال را خوش میکند و زیبا زیستن را آسان جلوه میدهد ... به آسانی خستگی ناپذیری "گوییدو" و به آسانی راضی شدن "دورا" و به آسانی باور کردن "جاشوآ"...

"دورا" واضح به "گوییدو" گفت که راضی شدن و بله گفتنش آسان است ... و ثابت کرد که چطور میتواند توی یک گلخانه عشقبازی اش را آغاز کند و چطور میتواند چشم روی ترس ببندد و سوار قطاری شود که می رفت به سوی اردوگاه کار اجباری و البته او از قاعده اجبار مستثنی بود چراکه یهود نبود ... اما عشق که دین و آیین نمی شناسد، وقتی عاشق شوی همه قاعده ها رنگ میبازند و سختی و شکنجه هم دلپذیر می نماید ، اگر عشق، ع ش ق باشد 

و چقدر جمله شوپنهاور "گوییدو" را یاری کرد که: (با قدرت اراده هرکاری میتوانی انجام دهی ،من همان چیزی هستم ک میخواهم باشم)

"گوییدو" مرگ را کشت، و ناامیدی را کشت ... و عشق "دورا" را نصیب خود کرد به سادگی، و جان "جاشوآ" را حفظ کرد به زیبایی ... و شادی ای که چاشنی مادام زندگی اش بود ثمر طبع طنازش بود که نشاط هدیه میکرد ... در حین تماشای فیلم مدام یاد کتاب "انسان در جستجوی معنا" می افتادم که در آن هم دکترفرانکل از مرگ حتمی در همین اردوگاه ها و اتاق های گاز نجات یافته بود... یکی از گفته هایش خوب ربط دارد به طبع و رفتار گوییدو: 

( شوخی بیش از هرچیز دیگری می‌تواند انسان را از شرایط سخت موجود جدا سازد، به او توانی ببخشد تا در برابر هرگونه سختی ها و زشتی ها برخیزد ولو اینکه برای چند ثانیه بوده باشد...انسان وقتی تلاش میکند هنر زیستن را فراگیرد، این تلاش که برای ایجاد روحیه شوخ طبعی و خوشمزگی و بخاطر تحمل شرایط زیستی پیرامون خود به کار میرود شگرد شگفت انگیزی میشود)


زندگی قطعا زیباست



۱ نظر ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۲
افرا

برادر جالبی دارم

نه فال بلدیم و نه معتقد به فال،اما از سر تفنن هم که شده قهوه اگر توی فنجان بماند بدمان نمی آید روی شکلهای نقش بسته ی تهش قضاوت کنیم. فنجان من را که از روی نعلبکی برگرداند دنبال نقش قلب گشت، اغلب اولین چیزی که پیَش میگردد قلب است، قلب مرا پیدا کرد و گفت سفید است .... قلب سفیدی داری اما تهش را ببین! دارد میرود توی تاریکی ... مراقب قلب سفیدت باش، توی تاریکی نمان! روشن باید شود... این سیاهی که میبینی سختی ست، مشکل است... با خودت کنار بیا ...


۱ نظر ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۰۱
افرا