افرا

... نکته مهم دیگر اینکه محمد بارها به صراحت اعلام میکند دوست دارد در دریا بمیرد. در حوزه اسطوره شناختی، صورتهای مثالی آب و دریا کارکردهای متعددی دارد. در جهان اساطیر آب، راز خلقت، تولد، مرگ، رستاخیز و رستگاری است. یونگ آب را رایج ترین نماد ضمیر ناخودآگاه می‌دانست. دریا بر راز روحانی، بی نهایت، مرگ و تولد دوباره، بی زمانی و ابدیت دلالت دارد و مادر جنبه های حیات است. محمد با این آرزو در پی ان است تا با مرگ در آبهای گرم خلیج فارس، خود را تطهیر کند، از زمان مکانیکی بگریزد، دوباره متولد شود و روح خود را رستگار کند. گویی میخواهد بهشت گمشده ای را که در خاکهای تفتیده بوشهر ندید، در اعماق ناشناخته و رازآلود خلیج فارس بیابد.1

«کاشکی میتونستم برم تو این دریا گم بشم. زیر اب غمم یادم میره» (تنگسیر، چوبک، ص۲۴)

«کاشکی میون دریا مرده بودم. چقدر خوبه آدم میون دریا نفله بشه.» (ص۱۷۲)


«حلّه» در "با شبیرو"ی دولت آبادی هم رفت به سوی دریا، از پی تهی شدن روزگارش از امید ...


1- از کتاب چهره های قرن بیستمی- صادق چوبک؛ نوشته ی محمدرضا اصلانی

۱ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۴
افرا

آشپزی کار یکنواختی میشود وقتی چاشنی های دلپسند و مخصوص خودت را توی گنجه نداشته باشی... اینطوری هر روز غذایی میپزی که فقط با دیگرانی بنشینی و بخوری و زنده بمانی...

مثل آویشن و زیره، مثل سس خردل توی ماکارونی...

مثل شیر توی سوپ جو...

مثل نعنا، مثل پیاز توی کوکوی سیب زمینی...

مثل قارچ توی املت، توی ماکارونی، توی سوپ جو، توی خورشت مرغ

مثل کاکوتی، مثل هل، مثل گل محمدی توی چای

مثل کنجد توی کوکو سبزی، توی کیک

مثل شیرین بیان توی کله جوش

مثل گلاب توی قیمه، توی مرغ

مثل خلال هویج و کلم قرمز توی سالاد شیرازی

مثل پنیر پیتزا روی دلمه فلفل

مثل.....

مثل مغز توی شیر خرما

مثل رب انار توی فسنجون، مثل ... مثل کوفته ریزه تو فسنجون

مثل گوجه های وحشی ، مثل ریحون بنفش تازه روی دیس کتلت

مثل خیار خیلی ریز شده و نعنا توی ماست

اصن مثل انگور سیاهِ ریز و سیب بهاره توی آبدوخیار

مثل جیلی بیلی، -همین آبنباتای رنگارنگ مشهدی- روی قندونای قند روی میز

دیگر مثل چی؟ 


وسط آش شلم شوربای زندگی ام، چاشنی توست که دلخوشم میکند به آشپزی زندگی... ذره ای از تو بپاشم وسط روزگارم، از بدترین مواد اولیه هم غذایی میپزم بیا و ببین.... زندگی ام میشود کتاب آشپزی اگر تو فوت کوزه گری تمام دستور پخت هایش باشی.... 


*مولانای جان

۲ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۴
افرا

از من خبر بگیر!

کارى ندارد

کافی ست صبح‌ها

دلت برایم تنگ شود

و بی اختیار

به نقطه‌اى خیره شوى

و به این فکر کنى

که چقدر بى‌خبرى از من!


کامران رسول‌زاده

۲ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۹
افرا

وقتی به این فکر می‌کنی که داشتن یک تعامل ساده و آرام با او تنها خواسته‌ی تو است و سهل هم ممکن می‌شود اما به ساده‌ترین ابزار پیچیده می شود و می‌افتید وسط پرچین‌های هزارتویی که سردرگمتان می‌کند، میپرسی این ابزار اول‌بار چرا به دست گرفته می‌شود؟ وقتی فکر می‌کنی به اینکه کسی را و فضای مشترکی که با او داری را بخشی از زندگی‌ت می‌دانی اما این به تنهایی و یک طرفه کافی نیست... وقتی فکر می‌کنی به سرزنشی که در کسی نسبت به خودش بخاطر خرج کردن کلمات مهربانانه‌ای در قبال تو وجود دارد و اگر زمانی عزیز بوده‌ای، آن حس و آن واژه را متعلق به آن مقطع نمی‌داند که همه از حس رضایت و نزدیکی و دوستی پاکی سرچشمه گرفته بود، بلکه برچسب اشتباه را به آن می‌چسباند... دل‌گیری دارد دیگر... ندارد؟ یعنی من بهانه‌گیر شده‌ام؟ من یک دختر احساساتی احمق شده‌ام؟ یا نه! فقط دلخور می‌شوم از خدشه دار شدن پاکی کلماتی که در زمان خودش وسط مرز و حدود محکمی جا باز کرده بودند که بگویند می‌شود در قالب تمام قواعد سفت و سخت هم مهربان بود... گناه ندارد که ... یعنی من تلخ شده‌ام که بی ربط و با ربط می‌گویم: من که چیزی نخواستم...

نه دیگر... کبک را بد نام نکن... کبک هم یک جاهایی سرش را از زیر برف بالا می‌آورد که نفسی بگیرد... تو از کوچه علی‌چپ دل نمی‌کنی... وقتی که رفیق نیستی، وقتی که دوست نیستی، وقتی که اشتباهی، وقتی که عزیز نیستی، وقتی که هیچ نیستی... 


* داریوش، "گلایه" می خواند... با همان صدای گرم و عزیز...

۱ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۷
افرا
"سه ماه جنگ همه چیز را عوض کرده است... خیلی ها را تنگ حوصله کرده است... گاهی یک کلام که رنگ تلخ بی مهری داشته باشد..."1 آدم را به عمیق ترین حقره های زندگی پرت میکند، به مرز طغیان می رساند، به حد گسیختن از زندگی، به میل نبودن میکشاند، به یأس از کمترین بهره از محبت یک آدم... 
به جنگ زده ها رحم کنید ... نمیدانید ویرانی آستان در چه حالی دارد؟ نمیدانید لرزش هر دم ستون های زندگی چیست... نمیدانید به انتظار دفن شدن زیر آوار سقف، نشستن یعنی چه؟ جنگ زده ای را اگر دیدید در آغوش بگیرید... وقتش را اگر نداشتید به لبخندی لااقل از کنارش بگذرید... مراعات حال بی فروغش را بکنید...
هر یک از ما می تواند جنگ زده ی نبد خاموشی در زندگی اش باشد... از حال هم چه خبر داریم؟ مهر، که خرجی ندارد، حواسمان باشد...
وای به حال وقتی که از حال هم خبر داشته باشیم و باز بی تفاوت دریغ کنیم از هم حتی لبخندی را ... نکند زانو به بغل گیرد و بغض کند که: "کسی به منِ جنگ زده رحم نکرد!..." 

1- به این جمله ی "زمین سوخته"ی احمد محمود که رسیدم، باقی را نخواندم... باقی همه در خود ماندم به واگویه های پریشان ذهنم...
۱ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۸
افرا

«من کجای زندگی تو هستم؟»

این پرسش سهمگین را از کسی نپرسید. مخاطب تان را(حتی اگر می دانید که همه زندگی اش هستید) با این پرسش سردرگم و نگران نکنید. یک وقت دیدید حسابی در خلوت خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که تابحال اشتباه می کرده و جای شما، همان جایی نیست که ایستاده اید.

"آزاده زارع"


* L'Eclisse - 1962


ما گوره خرانی بودیم که از ترس دوست داشته شدن به کنج تنهایی مان فرار کردیم، حال آنکه هیچ شیری طمعِ شکارِ دلِ ما را در سر نداشت...


پی نوشت: وقتی که دوست داری فقط نقل قول کنی همین میشود، تیتر از کسی ست، بعد از جمله اول متن رفرنس تیتر می آید و بعد باز جمله ای ارجاع از وبلاگی دیگر...


۱ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۴
افرا

تلخ است که بتمن قهرمان بگوید: «امروز می تونی بهم بگی "من که بهت گفته بودم..."» 

تلخ است که بگوید بتمن دیگر نمی تواند کاری کند...


این "من که بهت گفته بودم"ها خیلی برایم تلخند... لحظه حقیقی ترین اتفاق است. اینکه حالا احساس عشق داشته باشی، احساس امید، احساس قهرمانی و هر احساس دیگری... و بعد در زمانی دیگر این احساسات تغییر کرده باشند نباید باعث شود که برچسب اشتباه رویشان بخورند... 

"من که بهت گفته بودم" انگار تیر خلاص است بر یک آدم شکست خورده، یک آدم زخمی، یک آدم ناامید، یک آدم خسته، یک آدم در آستانه ویرانی، طغیان...

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۰
افرا

به عنوان فرزند کوچک خانواده، انگار همه از من انتظار داشتند که چون شاهد زنگی خواهر و برادر بزرگترم هستم پس باید درس بگیرم و روی پای خودم بایستم. یعنی اگر ررفت و آمد آنها در ابتدای هر مقطع با همراهی پدر یا مادر بود، دیگر من باید راه‌بلد می‌شدم. از همان اول ابتدایی تا دانشگاه... و همین شد که روز اول شروع مقطع ابتدایی من مادرم رفته بود سوریه و من با خانم همسایه تا مدرسه رفتم... در تمام طول تحصیل هم کشش خاصی به نیمکت ردیف دوم داشتم، اما معلمهای ابتدایی اغلب جایم را عوض می‌کرند که: "پشت سری‌های ریزه میزه بتوانند تخته و معلم را ببینند".

 تنها نمره نجومی تمام طول تحصیلم نمره "3" بود برای دیکته کلاس سوم ! وقتی که برای اولین بار اجازه استفاده از خودکار داشتیم و من که همیشه چشمم به نوشتن بزرگترها بود و از خط‌های شکسته‌شان خوشم می‌آمد، فکر می‌کردم خودکار به دست گرفتن یعنی آدم بزرگ شدن؛ و لذا تمام سین، شین‌های دیکته را بدون دندانه نوشتم و معلم هم نامردی نکرد و تک تک‌شان را غلط گرفت و نتیجه شد: 3... هرچند وقتی در زنگ تفریح معلم‌های اول و دومم و البته معلم پنجم مدرسه که مرا می‌شناخت قضیه را متوجه شده بودند وساطت کردند و معلم گرام را راضی کرده بودند که از خیر این قضیه بگذرد با این قول که دیگر من تمام دندانه‌ها را بنویسم ...اما بهرحال دیگر شوقم را در نطفه نابود کردنــــــــد و بعد آن هیچ وقت خط شکسته‌ام خوب نشد

کار دیگری هم توی ابتدایی می‌کردم استفاده از دستشویی معلمین بود! معلم‌ها با این قضیه که من از سرویس بهداشتی دانش‌آموزان استفاده نمی‌کنم مشکلی نداشتند. فقط خدمتکار مدرسه هم که به این کارم اعتراض کرد منتقل‌ش کردم به مادرم و او هم به مدرسه مراجعه کرد که تا وقتی که سرویس‌های مدرسه به این شکل باشند این بچه از آنجا استفاده نخواهد کرد. و بعدش هم پروژه تعمیرات سرویس‌های بهداشتی و آبخوری انجام گرفت...

یک مدت هم خانه‌ی چسبیده به مدرسه‌مان زده بود تو کار آلاسکا. و ما هم وقتهایی که شیفت ظهر بودیم و منتظر تعطیلی شیفت صبحی‌ها می ماندیم حسابی به خودم حال می‌دادیم...

مقطع راهنمایی و دبیرستانم را که در مجموعه حاتمی فرامرزعباسی گذراندم تجربه‌های جدیدی با خود به همراه داشت. یکی مدیر سخت‌گیر راهنمایی بود که به شدت پیگیر مسائل اخلاقی مدرسه بود. بعد تعطیلی مدرسه هم با ماشینش اطراف مدرسه چرخ می‌زد و تا ایستگاه اتوبوس هم بعضی‌ها را مشایعت می‌کرد. هرچند وقت یک‌بار هم بدون اطلاع قبلی به تفتیش کلاس‌ها می‌پرداخت. پروسه این شکلی بود که یک نفر از کلاسی که گشته شده بود به بهانه‌ای می‌زد بیرون و به کلاس‌های بغلی خبر می‌داد که "دارن می‌گردن کیفا رو" و موبایل و لوازم آرایش و عکسی بود که جاهای عجیب و غریب پنهان می‌شد از دریچه کولر تا زیر کیسه زباله سطل آشغال و حتی توی گره پرده. و البته عکس‌ها و نامه‌ها به معلمی سپرده می‌شد که اتفاقا خیلی هم همراه بچه‌ها بود. من هم می‌دیدم هرکسی چیزی می‌سپرد یک آن فکر می‌کردم لابد همه باید از یک چیزی بترسند دیگر... توی کیفم می‌گشتم و مثلا تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید شاید باید قایمش کنم عکس برادرم از بین عکس‌های خانوادگی بود. چون به ذهنیت مثبتم پیش مسوولین حساس بودم.

نهایت کار قاچاقی که ما می‌کردیم برگشتن از مدرسه از مسیر پارک یا پاساژ بود و همکلامی و شوخی با پیرمردها... یا یواشکی رفتن از در پشتی به سمت سالن ورزشی و آمفی تئاتر که فقط زمان‌های خاصی باز می‌شد. کتابخانه خوبی هم در مجموعه بود که نثر لیلی و مجنون را و خسرو و شیرین همیشه به عنوان عزیزترین کتابهای آن دورانم در ذهنم است. که وقتی چندی پیش عین همان کتاب را با همان قطع و جلد و صفحات در پردیس کتاب دیدم بسی ذوق زده شدم...

۲ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۵
افرا

جمعه اول پاییز جمعه دلگیری بود. از همان صبح که بیدار شدم،مودم را روشن کردم، رفتم سماور را روشن کردم، گوشه پاگت شیر را با قیچی باز کردم و ریختم در شیرجوش و گذاشتم روی اجاق گاز و صدای پیام تلگرام، به اتاق برم گرداند. زهرا بود، اول صبحی از خواب بیدار شده بود و دلتنگی اش را برایم نوشته بود. خواب آقاجانش را دیده بود. آقاجانش پسرخاله مادرم است. ما بهش دایی میگفتیم و آنها به مادر عمه میگفتند. تنها فامیلی بود که توی مشهد خیلی با هم انس داشتیم. خواب دیده بود مثل آن وقتها آمده اند خانه مان، مادر من و پدرش سربسر هم میگذارند و همگی شادیم... اولین چمله را خواندم و اشکم سر خورد روی گونه هایم. به گفتگوی نه چندان خوب دیشبم با برادرم، به فاصله های حفر شده بین خیلی هایمان زار زدم... او هم دلش تنگ بود. دلش تنگ اینکه چرا حیف شدیم! تباه شدیم... حقمان نبود... و من گریه می کردم... تمام که شد و برگشتم سراغ دم کردن چای و آماده کردن صبحانه... و باز برگشتم به اتاق. آلبوم ها را در آوردم. از عکسهای قدیمی مان عکس گرفتم و برایش فرستادم... داشت میرفت بهشت رضا. دلم پر میکشید که باهاش بروم، اما شدنی نبود... به عکس پروفایل سیمین نگاه کردم. عوضش کرده بود... انگار خودش از دو فرشته دخترش که نیامده رفتند عکس گرفته که حالا مراقب فرشته پسرش هستند..... و باز گریه کردم، به تلخیهایی که بر ما گذشت.... از نبودن مادر استفاده گرده بودم و کمدها را یک به یک ریخته بودم بیرون به مرتب کردن (مثل سمیه ی "ابد و یک روز" که مادرش از دور ریختن خرابترین و بلااستفاده ترین چیزها منع میکردشان) هر چند ثانیه یکبار سرم را در چیزی فرو میکردم تا صدایی از گریه ام در نیاید که بیرونیها بفهمند این اتاق خبری ست... خبر دلتنگی آدمی که تمام آهنگهای پاییزی را کنار هم ردیف کرده و به بداقبالی ها میگرید...

و حالا شب است... دو نایلون بزرگ دورریز گوشه اتاق است و همه جا مرتب و تمیز است. کتابهایی که از کتابخانه دانشگاه و حرم گرففته ام را برجی کرده ام روی میز که فردا کلکشان را بکنم و یکشنبه که مادر آمد بروم پی سر و سامانی...

میخواهم بالاخره دار گلیم را بر پا گنم... این کمترین لطفی ست که در حق خودم میکنم و یکی از علایقم را به مرحله لمس و تجربه میرسانم... شاید هر رج بافتنش، به گره های زندگی ام هم نقش بدهند... 

۳ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۸
افرا

مرا از زمین بلند کن...

ببوس 

بعد ، کنار بگذار...

عشق هم مثل نان، برکت خداست...

"عالیه عطایی"

۱ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۳
افرا
96 بر عکس 69 است. از این رابطه اعداد و نزدیکی هاشان خوشم می آید. یعنی مثلاً برای خودم توی دلم تصورات متفاوتی میکنم برای 96/6/29 ... که یعنی یک عددش جابه جا شود میرود به بیست و هفت سال پیش.... که یعنی من دوست دارم تا ان موقع تکانی خورده باشم... که یعنی اتفاقی و گردشی و پرشی رخ داده باشد. که یعنی من که الان تمرکزم روی دو قضیه ست این که همین فصل، پایان نامه ام را دفاع کنم و تمام و همین امسال به یک ثبات مالی هرچند اندک ولی مستقل برسم. از بهار 96 تمرکزم برود روی یک تصمیم تعیین کننده. که از این جایی که هست تکانم دهد. که بتوانم خودم جایی از زندگی را بسازم. که این همه، پیرامونم مرا در لحظه های سنگین و پر از رخوت نگه ندارد. 
۱ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۰۶:۵۰
افرا

زمستانِ پیش با رفقایی که بیشتر از یک سال است برایم عزیز شده اند به بهانه تولدی دور هم جمع شدیم... روزهای خوبی برای اویی که تولدش بود نبود... گفت آرزویی ندارد که پیش از خاموش کردن شمع ها بکند. من روبرویش بودم. گفتم برای ما آرزو کن. گفت پس هرکس آرزویی بکند... هرکس چیزی گفت... من گفتم آرزو می کنم دل همه مان گرم باشد به گرمای بخار این فنجان های چای....

آرزو میتواند این باشد اما روزهایی برسد پر از یخبندان دل، آنچنان یخبندانی که تمام دهلیزهای قلب را مسدود کند و هیچ چیز گرمش نکند... زمستان هم حتی برود اما دهلیزها همچنان بسته بمانند... و کسی باشد، کسانی باشند که پی بهانه ای برای نفوذ به این قلب باشند، که به گرمی مهر صادقانه ای بتوانند دریچه ای برای تابش نور به قلبت باز کنند...

این کسان دیروز برای من چنین کردند. نه چشمم به هدیه ای بود و نه به تدارکات مادی که آنها میدانند من ذره ای هم آدم مادی ای نیستم، برعکس آنی که قرابت خانوادگی با من دارد و اصطلاح "چشم پر کردن" را برایم به کار میبرد که یعنی هدایایی خریده که چشمم را پر کند حتی اگر بداند در دایره علایق من وجود ندارند. و نمیداند که همین نیتش چقدر برایم اذیت کننده ست و نمیداند که مرا لبخند از ته دل و ادقانه خوشحال میکند نه چیز دیگر... 

آنها دیروز کنارم بودند. دوباره توی همان پارک پارسالی، که میدانند من اینجا شادترم تا توی کافی شاپ. و ساعتی را کنار هم نشستیم مثل پارسال روی یک حصیر. و بدون هیچ مانع و محدودیت و تظاهری.

و من 26 ساله شدم.... دو روز پیش...


۳ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۴۸
افرا
اول یک توصیه. هیچ گاه بی دلیل از آدمی پول قبول نکنید، آن هم آدمی که نیاز خاصی را در شما سراغ ندارد و خیلی هم خودش را رفیق شفیقی نشان تان می دهد و مثلا خودش را یکی از مشتری های حرفه ی شما قرار میدهد و پیش از آنکه سفارش کارش را به طور جدی تحویلتان دهد بخواهد پیش پرداختی داشته باشد... از این لطفهای بی دلیل باید ترسید. هرچقدر هم که اصرار کند نباید آدم قبول کند، چون به احتمال زیاد زمانی فرا میرسد که در صورت رفع نشدن توقع و یا خواسته ای، یکهو به پولش نیاز پیدا میکند. چون این آدمها با پول برای خودشان میخواهند رفیق جور کنند، البته رفیق در دایره المعارف خودشان که سر تعظیم به هر خواسته ایشان فرود آورد ...
دوم. هیچ گاه به امید وصول شدن طلبتان از کسی تا موعدی خاص، خودتان را بدهکار نکنید. چون بسیار اوقات پیش می آید که وصول شدن طلبتان برخلاف بدهیتان جنبه الزام آور پیدا نمیکند... بعد آنوقت بدترین نوع قرض گرفتن، قرض گرفتن به قصد صاف کردن قرضی دیگر است!
سوم اینکه خودتان را گاهی به تق تق ته دیگ عادت بدهید که اگر وقتی کفگیرتان رسید به آنجاها صدایش گوشتان را اذیت نکند... مثل حالا که من با موجودی 14500 تومان مانده ام برای پولی که امشب باید بدهم و پولی که فردا باید بگیرم! و همچنین کسی که به وسیله پول نیتش را برایم رو کرد  و حالا خوشحالم از نداشتنش...
و آخر اینکه همیشه یک قلک فیزیکی در خانه برای خودتان داشته باشید، مطمئن باشید لازم میشود...
و آخرِ آخر اینکه از درگیر کارهای مالی شدن نترسید....
آخرتر از همه هم اینکه رمز دوم همه ی کارتهایتان فعال باشد حتی آنهایی که سالی یک بار پردش حساب دارند. مطمئن باشید لازم می شود...
۲ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۰
افرا

فکر کن که سنگی سالیان سال حتی از همان زمانی که شهابی بود فروزان به سمت زمین انتظار تو را کشیده باشد تا روزی زیر پایت بلغزد و تو را با خود به قعر شکافی ببرد و دستت را سفت در میان بگیرد و رها نکند مگر اینکه در بن بست گذشته و حال و آینده، زندگی تو را به خود بخواند. و تو روزها در اسارت کوهستان، گذشته ات را ذره ذره به قضاوت بنشینی و اعتراف کنی به دوست داشتن هایی، به اشتباهاتی، به کوتاهی هایی و ... حالت را دریابی و تنهایی ات را و انعکاس صدای خودت در کوهستان را که میگوید جز خودت کسی نجاتت نمیدهد؛ و تصاویری در ذهنت نقش ببندند از آینده ای که نجات میتواند تو را به سمت تحققش راهی کند ... و تو به خاطر جبران حفره های زندگی گذشته ات، دست اسیرت را در اکنون جا می گذاری تا آینده ی ذهنت را با دست دیگرت به چنگ بیاوری ...

و گاهی تنگناهایی در زندگی حکم همان سنگ 350 کیلوگرمی را دارند که باید تلاقی سه زمان را برای فرد پدید آورند تا کشش دوباره با زندگی پدید آید... حتی به قیمت از دست دادن هایی و فقدان هایی.... 

*فیلمی محصول 2010 با بازی جیمز فرانکو، بر اساس داستان واقعی زندگی کوهنوردی به نام آرون رالستون، به کارگردانی دنی بویل (کارگردان میلیونر زاغه نشین)

۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۵
افرا

و من کسی را، کسانی را دارم که برایشان هستم... اینجا ننوشته ام و پرستویی نغمه خوان هرروز سراغم را گرفته، آنجا (فیس بوک) ننوشته ام و رهیابی دنبال راهم گشته و سراغ احوالم را گرفته. از آنجا (گروه تلگرام) رفتم و نگاه های نویی (نام گروه) به برگشتنم نگریستند و منتظر ماندند. کسی همدمی آخر هفته با دختران آسایشگاه را بهانه کرد که از بودنم مطمئن شود... کسی تغییر حس و حال جملات و حرفهایم را حس می کند... کسی برایم دعا میکند... کسی که با اینکه بهانه صحبت کمی با هم داریم اما چون از رنگ رخسارم پی به احوالم برده بهانه جور میکند که چندروز یک بار سراغی بگیرد و رفیق خطابم کند

چه دنیای غریبی ست اینجا که آدمهایش گاهی برای نگرانی هاشان دستشان به هیچ کجا بند نمیشود... چه دنیای غریبی ست اینجا که بدون نفع طلبی آدمهایی به بودن هم دل بسته اند... تنها چیزی که در این دنیا وفق مرادم شده همین است که در جایی که همه هشدار نیرنگ و فریبش را می دهند صادقانه ترین و مهربانانه ترین احساسات را دریافت کرده ام در اوج متانت و حرمت و صمیمیت... 

گاهی دلخوشی همین است ...


پ.ن: یک هفته هم نگذاشتی چراغ خانه خاموش بماند پرستو ... چه خوبید تو و قلبت ...

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۰
افرا

متن ماجرا در هر زمانی به شکلی در می آید که تنها ما تصویرگر آن نیستیم. همه ی آنچه پیرامون ما را تشکیل میدهد، در رنگ و بوی متن ماجرا دخیل است... زمانی هست که متن ماجرا بوی تازگی و امید نمی دهد، هرچند که طوفان فروکش کرده باشد و رگبار بند آمده باشد... اما رخوتی به جان می افتد از نبود ضمانتی برای پایداری حتی همین سکون و ایستایی! آری... زمانی راضی میشوی به سکون که نیروی خود را باز بیابی و مثل گذشته بخواهی خود را از هجوم یأس محافظت کنی ... آری تو زندگی را دوست داری، اما وقتی گردبادی، گردبادهایی آمده و کوبیده اندت به در و دیوار، برایت جانی باقی نمیگذارند که به احیای قلب و ذهنت برآیی... در دلت تمنای امیدهای دیروزت است، اما قوتی در زانویت نیست که بلندت کند و به پیش براندت... 

متن ماجرای من حالا خستگی ست و بیزاری... احساسات مثبت در من ته نشین شده اند و هیچ چیز نیست که درونم را همی بزند تا دوباره ذره های تنم آغشته ی احساسی، احساس هایی شوند که کشش ایجاد کند بین من و زندگی... اینکه در نوشتن هر جمله بارها و بارها کلماتم را تغییر میدهم تا ننویسم احساسی وجود ندارد بلکه بنویسم فقط ته نشین شده است، اینکه ننویسم از زندگی بیزارم بلکه بگویم دوستش دارم و فقط خسته ام؛ اینها یعنی دوست دارم خودم را باز بیابم و کاری کنم... من خودِ دیگری را دوست دارم که نه در اکنون می زید و نه حتی در گذشته... به چشم خود می بینم که منِ واقعی ام را دوست دارم، منی که هنوز متولد نشده اما دلم آبستنش است و هنوز اما لحظه تولدش فرا نرسیده ... درد دارد... تمام دردهای دنیایم، برای تولد من است ... و منِ حالا خسته تر از آن است که فریادی از چان برآورد به همت تولدِ منی که منتظرش است ... منی که بهتر از حالاست، بهتر از پیش است ... 


*فاضل نظری

۳ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۴۶
افرا
شهریورها انگار بناست که بر من بد بگذرند، با تمام عشقی که بهشان دارم. با ویژگی خاصی که در موردشان برمیشمرم: اعتدال! اما شاید اینطور است که بیشتر افراطی ترین حالاتم را در این ماه سپری کرده ام.... شهریور... ماه تولدم... ماهی که دوستش دارم اما در حقم جفا میکند... بر من سهل نمیگیرد... شاید حکایت دوست داشتنهای یک طرفه ایست که بر من هم رواست...  من اویی را دوست دارم و او نه... 
سخت میگذرند شهریورهای عزیزم و من باز عزیز میدارمشان ... 
۲ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۷
افرا

میگفت لعنتی... حتی لب دریا هم دست از سر آدم بر نمیداری... می‌گفت نشسته بودم روی تخته سنگی و خیره شده بودم به موجهایی که به صخره ها ضربه میزدند و تا ساحل کشیده میشدند... میگفت یاد حرف تو افتادم و تنم لرزید... می‌گفت با خودم فکر کردم چرا افرا چنین مرگی را دوست دارد؟ می‌گفت وهم و وحشت برم داشت.... 


اینها با دیدن آن عکس دریا و ابرهای انبوه فرازش به یادم آمد... (عکسی که کمی هم شبیه صحنه ای از آسمانهای فیلم take shelter بود)


همینقدر هنوز این ایده را دوست دارم که وقتی روزی توی حمام به کاشی سرد تکیه داده بودم و بغض کرده بودم، تنها فکری که به سرم زد این بود که بروم سر بزرگراه و اولین اتوبوس شمال را سوار شوم، و مستقیم به سمت نزدیکترین ساحل بروم و بروم و ..........

* این آهنگ عارف را حالا بسیار زمزمه میکنم...

 


۱ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۵۰
افرا

مثلاً وقتی تو پیامکش رو همون لحظه اول می‌بینی. مثلاً وقتی آنلاینی و پیامش تو تلگرام روی صفحه گوشیت نمایش داده میشه. سین نمیشه اما تو خوندیش. اون همین‌طور منتظره تا بخونی. شاید با خودش فکر می‌کنه سرت شلوغه. تو می‌دونی چی نوشته. تو از همین لحظه در جریان حرفهاش هستی. مثلاً وقتی بهت زنگ می‌زنه و همون موقع با اینکه بهش گفته بودی سرکاری، گفته بودی کلاس داری، گفته بودی نمی‌تونی این ساعت جواب بدی اما یه موقعیتی پیش اومده که می‌تونی. شاید از کلاس زدی بیرون که آبی بخوری. وسط جلسه کاری خواستی بری بیرون تا هوات عوض بشه. می‌شه جواب ندی و اتفاقی نیفته. مثلاً وقتی می‌دونی منتظره که پیامت رو ببینه. می‌دونی دیگه روی پیام دادن به تو رو نداره. نمی‌تونه بیشتر از این کوچیک بشه. مثلاً وقتی ...typing روی صفحه تلگرامت میاد اما پیامی نمی‌رسه. مثلاً وقتی عکسش رو هر روز عوض می‌کنه تا شاید یه چیزی بگی. مثلاً وقتی هردوتاتون افتادین تو چاله سکوتی که هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردین. مثلاً وقتی دل تو دلت نیست و همه‌اش صفحه‌ وبلاگش، اینستاگرامش یا تلگرامش رو چک می‌کنی. مثلاً وقتی کلاس تموم شده و زده بیرون و چند قدم جلوتر از توئه. مثلاً وقتی قطار داره می‌رسه و اون باید بره. باید سوار شه. مثلاً وقتی بلیط اتوبوس تو دستشه و هی این پا و اون پا می‌کنه. مثلاً وقتی آخرین جلسه کلاسیه که این ترم با هم داشتین. مثلاً وقتی اتفاقی تو کتابخونه دانشگاه می‌بینیش. مثلاً وقتی مسیرتون تا ایستگاه مترو و اتوبوس یکی میشه و هی قدماتو تند و کند می‌کنی. مثلاً وقتی تو راهرو هربار تو نگاهش می‌کنی می‌بینی نگاهش سمت تو بوده. هربار اون نگاهش برمی‌گرده می‌بینه داشتی نگاهش می‌کردی. این وقت‌ها غرور رو بذار کنار. لجبازی نکن. این سکوت کشنده رو بشکن. نذار دیر بشه. نذار که... 



* از وبلاگ لافکادیو

۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۰۱
افرا
فرق است بین کسی که پشت گرمی ای ندارد، با کسی که کسانی را برای پشت گرمی دارد اما پشتش بهشان گرم نیست!
تلخ است اوضاع کسی که پشت گرمی ندارد! و دلگرمی هم! هوا سرد باشد از پس و پیش بوران بیاید، و دلت یخ کند و پشتت هم .... 
نه دیواری برای تکیه کردن، نه شانه ای برای گریه کردن، نه زبانی برای انگیزه دادن...
به خودت فکر یکنی که به چه امید زنده ای؟ به هیچ! پس چرا زنده ای؟ برای مسوولیت هایی که در قبال آدمهایی داری که نه دلت بهشان گرم است و نه پشتت!
دلم میخواست اینها را به اویی که استقلال طلبی ام را به باد نقد میگیرد، یا اویی که فکر میکند اعتراض به کارم می آید بگویم که چیزی برای مبارزه کردن نیست! استقلال نخواهم گلیمی که در آب افتاده ررا چه کنم، دوست داشتم خودم با آن گلیم غرق شوم اما چیزهایی هست که نمیگذارد، این چیزها انگیزه زیستن نیستند، فقط مسوولیتند... و من نمیتوانم بهشان بی تفاوت باشم... همین و بس.
صبح دلم به چراغی روشن میشود و ظهر برگشتنی حسرت قرآنی را میخورم که جایی باید از زیرش رد میشدم اما نشدم، یا خدا به همراتی که نشنیدم را!
غرغرو شده ام ... همه اش هم در دل خودم! چشمم پر اشک میشود از این همه نابسامانی و بی کامی، بی عشقی و بی اتفاقی ... اما فرو میخورم که کسی نبیند! 
بله اوضاع خوب است، کتاب میخوانم و نوشتن پایان نامه ام را کش میدهم! بیخیال کامپیوتر خراب و تمام محتویاتش میشوم و با همان میل به استقلالم میروم پول قرض میگیرم و میگذارم روی داشته هایم برای لپ تاپ. اعتماد انتشاراتی را جلب میکنم و کتابی را برای ویراستاری فنی و ادبی میگیرم تا دو هفته ای تحویل دهم. میروم گوشی ام را بعد از سه سال بدهم فلش کنند که بتوانم پیام بفرستم! توی راه فکر میکنم محتویاتش را بریزم دور که خودم هم رفرش شوم! اما وقتی میگوید بک آپ میخواهی؟ نمیتوانم از پیامها بگذرم ... 
بله اوضاع خوب است. شاید کمی بوی بهبود هم بیاید! اما حسرتهایی افتاده به جانم که نمیتوانم ازشان رها شوم. سالها ازشان فرار کردم و حالا به دامم انداخته اند.
۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۶
افرا