افرا

پتو را زیر بغل می‌زنم و شانه‌ام به عادت به ارث برده از "مادرجواهر" می‌افتد بیرون، اصرار می‌ورزم به بیدار ماندن که آذر نرسیده "آذر ماهِ آخر پاییز" گلستان را هم بخوانم... پلکم به سنگینی روی هم می رود و به اصرار باز بازش میکنم. چراغ اتاق روشن است، فولدر موسیقی ای که تاحالا گوش نداده‌ام دارد پخش میشود، ملودی آرمی است که به خواب قدرت میدهد که بر من مسلط شود. دلپذیر است که خوابم ببرد، یکی بیاید موسیقی را قطع کند، کنترل اس ورد را بزند و لپ تاپ را ببندد. وای فای گوشی را خاموش کند و بگذاردش روی کمد که باز زیر سرم نماند موقع خواب! پتو را بکشد روی شانه‌ام، کنار چشمم را ببوسد و لامپ را خاموش کند و در را نیم بند بگذارد... 

همه این کارها را خودم می‌کنم و بدون بوسه و مسواک می‌خوابم :) و از چهار و نیم صبح بیخواب می‌شوم و تا پنج که میفهمم خبری از بازگشتن خواب نیست بلند میوم به ادامه عزم دیشب... آهنگهایی که بچه ها این همه دیشب ازشان تعریف میکردند را گوش میدهم. چند کار از سینا حجازی! نمیتوانم دوستشان داشته باشم و میروم سراغ ترکمن حسین علیزاده ... و کتاب را می‌آغازم!



-در مورد خواب یک مدل هم از پدر به ارث برده ام وقتی که روی پشت می‌خوابم و پایم را روی پا می‌اندازم و یک مدل هم از مادر وقتی یک دستم را روی سرم می‌گذارم طوری که بازویم یک چشمم را بپوشاند و ساعدم پیشانی‌ام را! اما هنوز من همان مدلِ زنده شده مادرجواهرم از نظر فامیل با همان «بژن و بال» :)   (اصطلاح کوردی به معنای قدوبالا)


پی نوشت: باید بنشینم تمام "ی" بدل همزه ها را از پایان نامه ام حذف کنم، استادراهنماجانم دوستشان ندارد و من هم او را خیلی دوست دارم

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۰۵:۵۰
افرا

پاس   دلم بدار که دل پاس‌دار توست...

حمید مصدق

۱ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۲:۵۶
افرا

«بدون این سنگ اون تنها بود... که همین اون رو عصبی و نامعقول، و از لحاظ فیزیکی خشونت آمیز کرده بود. درست مثل دختر انسانی.. غمگین-عصبانی بود.» (انیمیشن home)

در پی تقاضای دوستی برای معرفی چند انیمیشن خوب و با ذکر عنوان home مابین بقیه انیمیشن ها دلم دستمو کشید به سمت فولدر انیمیشن و نشستم به دیدن دور تند home... انیمیشن هایی از این دست که موزیک سهم زیادی درش داره حیفه که با دوبله دیده بشه. مخصوصا اینکه صداپیشه های اصلی کارها خیلی بیشتر از صدای دوبلورها روی شخصیتها میشینه.... از اون موقع دو تا از آهنگای ریحانا رفته تو پلیرم و موسیقی هرروزم شده... Towards The Sun و Dancing In The Dark... و حس خوبی با خودشون برام میارن. باید از اون دوست و تقاضای به موقعش که باعث مرور قشنگی برام شد تشکر کنم.

باقی انیمیشن هایی که بهش توصیه کردم بهترینهای گذشته تاکنون دیده های خودم بود: مری و مکس، wall e عزیزم که دوست داشتنی ترینه برام، up، رنگو، inside out و زوتوپیا بود.

۲ نظر ۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۳
افرا

وقتی که مقروضم، حتی اگر قرض درازمدت باشد، و حتی اگر دهندگانش عزیزانی باشند که به روی خود نمی آورند و فکر کردن تو به پس دادن قرض را هم اصلا دوست ندارند؛ باز باعث میشود به وقت هر تصمیمی که بار مالی داشته باشد حتی کمی ، باز هم تعلل بورزم، و حتی گاهی بعضی سینماها یا کتابها یا حتی خریدن کفشی که دوست دارم را هم از خودم دریغ کنم! تا هرچه زودتر کمی از لطف عزیزان را جبران کنم! من همینقدر دوست دارم مستقل باشم که بدون درگیرکردن خانواده ام مسائل مالی زندگی ام را رفع و رجوع کنم، هرچند تا استقلال کامل فاصله ها دارم... و فضای شغلی معضل مسئله ای ست!!! 

از جمعهایی که در آن تعداد خانمها از آقایان بیشتر ست اصلا لذت نمیبرم. ایده آل ترین حالت در جمع های مختلط برابری جنسیتی ست و اگر این نباشد برای من تعداد بیشتر آقایان تحمل پذیرتر است تا خانم ها. من همینقدر فمینیست هستم! با وجود آنکه در جمع دوست ها  و آشنایم بیشتر گوش میدهم تا حرف بزنم اما گوش دادن به حرفهای آقایان اغلب بیشتر خوشایندم است تا خانم ها! و همین هم میشود که کائنات در این عرصه به کمک می آید و مرا در جمع هایی می اندازد که حتی یک نفرم در برابر چند آقا. پیش آمده حتی که با چند تایشان هم قدم شدم و از سیگارشان هم هیچ سرفه ام نگرفته...

بچه که بودم از عدس پلو بدم می آمد، از ترشی هم! ماست هم فقط در یک صورت میخوردم! که شکر قاطی اش کنم! به سالاد شیرازی به خاطر پیازش لب نمیزدم، از کره صبحانه متنفر بودم حالا اما همه شان را میخورم. عدس پلوهایی درست میکنم زرد رنگ با کلی کشمش و زرشک و به غایت خوشمزه. سالاد شیرازی را هم میخورم هرچند هنوز هم از پیاز خام بدم می آید اما دیگر حتی از توی سالاد جدایش نمیکنم. کره را البته که بدون مربا یا عسل یا پنیر نمیخورم اما بهرحال در صبحانه ام جای محکمی دارد و الخ...

به ناخن هایم لاک زدم! ناخن پایم افتاد! از بچگی از این اتفاق خوشم می آمد، انگار ناخن نو دوست داشتم... اما کاش آن ناخن شست پایم می افتاد که از آخرین دره نوردی در شمخال ناقص شده و همینطور عجیب غریب قیافه گرفته برایم. جلوی موهایم را خودم با قیچی چیدم! تا روی چشم هایم... خود موهایم را اما دلم نمی آید دست بزنم، تازه رسیده اند به گودی کمرم... حتی با همان موخوره ها سرجایشان باشند بهتر است. جدیدا به کشمش و گردو علاقه ای نزدیک به اعتیاد پیدا کرده ام. درد شانه ام خوب شده، حالا انگشتانم گاه به گاه تیر میکشند. ازتایپ زیاد است احتمالا چون به آخرهای پایان نامه ام هم نزدیک میشوم و حجم کار با کامپیوتر دوبرابر شده... همین روزهاست که نفس راحتی بکشم و به جمع فارغ التحصیلان بیکار و ناامید جامعه به طور جدی بپیوندم!

با خواندن واهمه های بی نشان غلامحسین ساعدی آدم دلش می خواهد خودکشی کند از پی ساختن یک روز ساده و خوب و کشف کردن زیبایی ها و محبتهایی.... مخصوصا داستان "تب"ش. هرچه ادبیات گذشته را میخوانم بیشتر تاسف میخورم که چرا قشر جوان ما آن اندازه که باید به آثار نویسندگان خوب نسلهای قبلمان کشش ندارند. چرا مطالعه ادبیات ایران را به موازات ادبیات برون مرزی  پیش نمیبرند؟ 


انصاف نیست که از دوستی ببرّی و تنها چیزی که باعث کلامی شود حال "خیلی" بد او باشد... به حرمت روزهای رفته .......

۱ نظر ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۶
افرا

صدای هوهوی باد که می‌پیچید لابلای درخت‌ها، در بزرگ باغ به خود می‌لرزید، صدای تق و تقی از دریچه کولر مدام به گوش می‌رسید، اولین باد پاییزی سروصدایی به راه انداخته بود... سرم گرم خواندن بود و مادر روی فرش نشسته بود و به همان فکردن به سبک مادرانه! :دست کشیدن به فرش به دنبال نرمه ریزه‌ای .... سرش را بال آورد و گفت: این همه از صبح تقلا کرد آخرشم همه برگا رو نتونست بریزه، کافیه سرما بیاد، بدون این که چیزی بگه همه برگ درختا میریزن... حرفش مزه کرد زیر زبانم... تا بیشتر مزه مزه اش کنم خودم را به نشنیدن زدم و پرسیدم چی؟ و دوباره حرفش را گفت... می‌دانی در ذهنم به چه تمثال در آمد این باد و برگ و سرما؟ حرف شد نسیم، حرف تلخ شد باد، سکوت شد سرما، و برگ شد بال و پر آدمی... یاد جمله کتابی افتادم «حتی با دعوا و در افتادن ربطی هست، اما با بی اعتنایی ربطی نمی‌مونه....»

اینکه کسی باشد و حرف‌هایش هوایی باشد در زندگیت، و سکوتش سوز بشود بپیچد در جانت و شاخ و برگت را بریزد... اینها همه حکایت پاییز است... خزان روابط انسانی را بهار چیست؟ 

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۴
افرا
۱ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۶:۰۴
افرا
شعرهایی، آهنگهایی، متنهایی، اسم کتابها و فیلمهایی، چیزهایی هست که اولین راه دستیابی بهشان، سرچ کردن در یک صفحه چت است! جایی که از همه شان حرف زده شده، گلچینی از دوست داشته هایم... و همین سرچ کردن آغاز پریدن چشمم می شود، بینی ام میسوزد، کم کم قطره های زلال اشک دیده ام را تار میکند، تا بتوانم بخوانم باید به دستمالی پاکشان کنم؛ خودم را گم میکنم.... و باز خودم را پیدا میکنم، به خواندن روزهای پی در پی، در حال پاک کردن اشکهایم... خودم را پیدا میکنم در همان حالی که کلماتی را نوشته ام؛ اینکه کجا نشسته بودم و در چه حال و چگونه را همه در یادم است،..و امان از این حافظه.. و امان از این نقطه ها... و امان از توجیهات آدمها، امان از رها شدن ها، رها کردن ها... و امان از ........
ولش کن... قرار بود تمامش کنی این حرفها را، این را هم مثل همه آن چیزهایی که خیلی از روزها نوشتی و اما نه آن دکمه انتشار را زدی و نه دلت آمد پاکشان کنی بفرست به پیش نویس، پیش نویس دل‌گویه هایت....
۱ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۷
افرا

مادر خوبی اگر نداشته‌اید و از مهرش بی نصیب مانده‌اید، روزی مادر شوید، و مادر خوبی شوید... پدر خوبی اگر نداشته‌اید، پدر شوید، یک پدر خوب با سایه‌ای به گستردگی و مهر یک درخت؛ پدر و مادری اگر داشته‌اید که تمام عمر شاهد رابطه‌ی پرتنش‌شان بوده‌اید، رابطه‌ای را آغاز کنید و با ذهن و قلبتان گرمایی در آن بسازید که تمام پیرامونتان به ویروس عشقش دچار شوند؛ اگر اشتباه رابطه‌ای را آغاز کرده‌اید به توجیه‌های بی‌مایه اجتماعی به آن ادامه ندهید که سقف مریض دیگری بر تمام سقف‌های موریانه‌زده شهر اضافه شود، خواهر و برادری را اگر آنگونه که توقع داشته‌اید میانتان شکل نگرفته، فرزندانی بپرورید که گوشت هم را نخورند و شاهکارشان این نباشد که استخوان هم را در آخر دور نیانداخته‌اند!

به داشته‌ها و نداشته‌هایتان عالم شوید، بپذیرید، فریادها و گریه‌ها و گلایه‌هایتان که تمام شد، آنگاه خانواده‌ای به این اجتماع دوام‌بخش نسل بیافزایید... روزی نوبت شما می‌شود که جبران تمام نقص‌های جهانتان را بکنید... آنی که حسرت‌هایش را بر سر دنیا تلافی می‌کند نباشید... 

۱ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۹:۳۴
افرا

کی منو دوست داره؟ هیشکی.

کی بهم اعتنا می کنه؟ هیشکی.

کی واسم هلو و گلابی می چینه؟ هیشکی.

کی به من نوشابه و شیرینی می ده؟ هیشکی.

کی به لطیفه هام گوش می ده و می خنده؟ هیشکی.

کی تو دعوا به کمکم میاد؟ هیشکی.

کی دلش برام تنگ می شه؟ هیشکی.

کی واسم گریه می کنه؟ هیشکی.

کی به نظرش آدم جالبیم؟ هیشکی.

پس اگه ازم بپرسید که بهترین رفیقم کیه،

فورا بهتون می گم هیشکی.

اما دیشب حسابی ترسیدم

بیدار شدم دیدم هیشکی دور و برم نیس.

صداش زدم دستمو به طرفش دراز کردم

به همانجایی که همیشه بود

همه جای خونه رو، همه گوشه هاشو دنبالش گشتم

انقدر گشتم که خسته شدم. حالا دیگه نزدیک صبحه

دیگه جای هیچ شکی نیست


که " هیشکی" رفته


۱ نظر ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۶
افرا

یک دردهایی تا ساکت نشوند، خواب آدم نمی‌برد... یک دردهایی هم می‌مانند و آدم  را مجبور می‌کنند که به آنها خو بگیرد و باهشان هم‌خواب شود!

مثل درد نیمه شبی که به پیچ و تابی مدام گرفتارم کرده بود و در لحظه ای ناگهان انگار تکه ای از دلم کنده شد و ریخت و صورتم عرق سردی کرد و درد فرو نشست و همان طور خسته و ژولیده از جنگ با درد خوابم برد.... اما درد عضلانی میتواند روزها و بلکم ماهها و سالها تو را به خودش عادت دهد... تابحال دردی از این دست نداشته ام، تا دو شب پیش که دردی نرم نرم خزید زیر پوستم و مثل اژدهایی از شانه ی راستم زد بیرون و حالا دومین روز است که دردش به شدت میگراید و از جانم میکاهد و از خودش نه! دیشب بیدارم کرد و ساعتی با خودم کلنجار میرفتم که چطور خوابیدن از دردش کمتر میکند اما هیچ کدام کارگر نیافتاد و در آغوشم گرفت و با من خوابید... و صبح باز در آغوشش بیدار شدم...

دستی که با آن همه کار میکنم، از اول صبح و پتو تا زدن و صبحانه حاضر کردن و ظرف شستن، تا وقتی که کتابها را می آورم روی میز پخش میکنم، مینویسم، تایپ میکنم، گوشی ام را چک میکنم، غذا میپزم، از مهمان پذیرایی میکنم، کیف همیشه سنگینم را به دوش میکشم، و حالا هم همان کارها را میکنم اما با ناله ای آرام و چشمی که برای لحظه ای با فشار بسته میشود .... 

(یاد اعظم خانم افتادم که بخاطر گردن دردش همیشه نشسته میخوابد و سرش را به جایی تکیه میدهد)

دردهای دیگری هم هستند شبیه همین، درمان نشده میمانند و تو را به خود عادت میدهند و جزوی از تو میشوند. دردشان فروکاهیده نمیشود، تو را فرو میکاهند و دیگر نایی برای فغان و ناله نمیماند. درست است که میخوابی، نفس میکشی و "زندگی ات" را میکنی اما آن دردها سر جایشان قرص و محکم ایستاده اند... 


پی نوشت: چند شب پیش خواب دیده بودم یک دستم قطع شده! توی خواب عین خیالم هم نبود که دستی ندارم. انگار آنقدری به بی دستی ام عادت کرده بودم که حتی داشت از همان نقطه ی قطع شده برای خودش انگشت در می آورد. بعد در همان اوضاع بی دستی کسی آمده بود! کسی که گاهی به آمدنش فکر کرده بودم... و من با همان بی دستی ام خوشحال بودم از آمدنش. حکایت همان خزان و زمستانی بود که یک بار گفته بودم حتی اگر رسیده بودند باز تو بیا! و من خوشحال بودم از آمدنش.

۲ نظر ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۲
افرا

به حق، به نیاز، به احساس؛ نمی‌شود تمنّا کرد، نمی‌شود خواست، ابراز نیاز مساوی می‌شود با نادیده گرفته شدن، پس زده شدن... آدمها توجهشان را خرج آنکه دلش به آن گرم می‌شود نمی‌کنند... هرچه هم بگویند باید خواست، باید به زبان آورد همه‌اش انگار دامی‌ست، نقشه‌ای‌ست برای اثبات همین اصل به تو ... که بخواهی و بفهمی خواستن قدمی برای دست یافتن نیست... بلکه پتکی‌ست بر روح خودت ...

۱ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۷
افرا

"پر"ی بودم که باید واکنده می‌شد... 

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۹:۱۱
افرا
۵ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۰
افرا

ویراستاری ترجمه ی جدیدی از "سه شنبه ها با موری" تمام شد... و بهانه ای بود که دوباره بخوانمش این کتاب ساده و گلچینی از تمام توصیه هایی که تنها راه نجات زندگی های ماست اما افسوس که شعار پنداشته میشوند و هرکسی پس از خواندنش فقط متعلق به همان کتاب میداندش و بس....

«مهربان باشید! و خودتان را مسئول یکدیگر بدانید. اگر ما فقط همین درس‌ها را آموخته بودیم، دنیا جای خیلی بهتری بود.»

«یا به هم عشق بورزید یا بمیرید»

 «دلیلی ندارد انتقام یا تعصب را ادامه بدهیم. این چیزها بزرگ‌ترین پشیمانی‌های من در زندگی هستند: غرور. خودبینی. چرا ما این کارها را می‌کنیم؟»

سؤال من در مورد اهمیت بخشش بود. فیلم‌هایی از این قبیل دیده بودم که در آن پدر خانواده در بستر مرگ بود و پسر طردشده‌اش را به بالینش فرامی‌خواند تا پیش از مرگ باهم آشتی کنند.1 (1. و من چقدر این روزها کینه های خانوادگی زیادی را میبینم و میشنوم... یکیش همین دیروز، مادرم از خانم همسایه شنیده بود که برادرش وصیت کرده بوده که برادر دیگرش را در مراسم ترحیمش راه ندهند! گفتم: کینه اش را برای بعد از خودش هم گذاشته که بماند...) کنجکاو بودم بدانم آیا موری چیزهایی از این دسته درون خود نگه داشته است یا نه؛ چیزهایی مثل نیاز مبرم به گفتن جمله متأسفم!

 «دامنه‌ی بخشش به سایر مردم ختم نمی‌شود. ما باید خودمان را هم ببخشیم.»

خودمان؟

«بله. برای تمام کارهایی که نکردیم. تمام‌کارهایی که باید می‌کردیم. تو نباید حسرت آنچه باید رخ می‌داد را بخوری. زمانی که به جایی که من هستم برسی، این چیزها به دردت نمی‌خورد.

«من همیشه آرزو می‌کردم که در کارم موفق‌تر باشم؛ آرزو می‌کردم کتاب‌های بیشتری نوشته بودم. همیشه بابت این مسائل به خودم سرکوفت می‌زدم. حالا می‌بینم که این کار هیچ فایده‌ای نداشت. با خودت در صلح باش. باید با خودت و تمام کسانی که اطرافت هستند در صلح باشی.»


پی نوشت: این قسمتش هم خوب بود:

کمی بعد از مرگ موری، با برادرم در اسپانیا تماس گرفتم. باهم گفت‌وگویی طولانی داشتیم. من به او گفتم به فاصله‌ای که گرفته است احترام می‌گذارم و تنها چیزی که می‌خواهم این است که با او ارتباط داشته باشم -ارتباطی مربوط به همین ایام و نه از جنس گذشته- اینکه می‌خواهم تا جایی که او اجازه دهد، او را در زندگی‌ام داشته باشم.

۱ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۱
افرا

یکی یک بار میگفت تو خیلی به لمس متکی هستی! راست میگفت. چون مچ دست خودش را وقتی رویش را تاباند گرفتم... وقتی یکی حرف لطیفی میزد دوست داشتم با پشت انگشتانم صورتش را لمس کنم... روی صندلی سینما وقتی دستی روی دسته ی مشترک صندلی مماس دستم قرار میگرفت مثل برق زده ها دستم را نمیکشیدم... از خیابان که رد میشدم بدم نمی آمد دست کناری ام را بگیرم...

مثلا وقتی بچه بودم و او با من قهر میکرد عمدا سر سفره زانویم را مماس زانویش میکردم... چیزی از سفره اگر میخواستم بردارم جوری تنظیم میکردم که دستم به دستش بخورد، طولانی مدت نگاهش میکردم تا نگاهش به من بیافتد.... تعداد قهرهای بچگی مان را یادم نیست! دلیل هایش هم یادم نیست... مهم نبود چون من فقط دوست نداشتم با هم قهر باشیم... اما فقط یک خاطره اش برایم مانده! تنها باری که قهری به شب نکشیده تمام نشد! و بعد از سه روز که باز هم نگاه و لمس من بساط آشتی کنان را ریخت، زبانم چرخید که "میخواستم ببینم <تو> کی می آیی؟"

میخواسته ام ببینم خودم چقدر دوام می آورم... تا کجا؟ میخواستم ببینم او می آید؟ او نیامد... اما من باز رفتم...

عادت میکنی وقتی کسی دلجویی ات را نکند، وقتی به اصرار دریچه قلبت را باز نکند، وقتی به بودنت قدم بر ندارد...


پ.ن: حس سکته را دیشب از سر گذراندم... نصف صورتم سنگین شده بود و زیر پوست چشمم قدرتی تمام صورتم را به همان نقطه میخواند! سرم فریاد میکشید... میدانم گل گاو زبان مال این چیزها نیست اما به تلقین فنجانی خوردم و خوابیدم... حکایت بادنجان بم شده ام... 

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۶
افرا

در دلم همچنان تمنا هست... دست ردّی هم مقابلم اما هست، دستی که می گوید بنشین، دست بکش از این اصرار، از این تحمیل خود! دست بکش از سرباز زدن از تمام آنچه نرم نرم در پی باورانده شدن به توست... باورش کن! این همه امید و خوش بینی مقابل احساسات و تصوراتت ایستاد و آخرش چه چیز ثابتت شد؟ هیچ؟ ماند بی ثباتی؟ ماند معلق شدن؟ ماند رهاشدگی؟ ماند چه؟ دِ بگو دیگر.... 





-که چی؟ اگه آخرش یه گلوله تو سرم باشه تو چه احساسی خواهی داشت؟

+هیچی

-امیدوارم که دروغ نگفته باشی لئون!....

۱ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۷
افرا

چه کسی را تنبیه می کنی؟ کسی توجهش به تمام آنچه از خودت دریغ کرده ای جلب شد؟ میبینی؟ فقط به خودت آسیب میزنی... وقتی کسی ککش هم نمیگزد از تمام دریغهایی که علیه خودت روا داشته ای پس چرا اینقدر رویشان پافشاری میکنی؟! بفهم که تو علیه خودت برخواسته ای! رو به ویرانی می روی، ترکهای دیوار را دیده ای؟ امروز و فرداست که فرو بریزی.... از برج زهرماری که از خودت ساخته ای فقط بی تفاوتی و نفرت دیگران را موجه جلوه میدهی! که یعنی همگان متفق القولند روی اینکه چنین موجودی سزاوار ذره ای مهر نیست... چه رسد به ...............



۱ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۶
افرا

عادت می گنند... 

عادت می کنم...

به صدایی که آهسته شده، به زبانی که به کام گرفته شده، به انحنای لبی که صاف شده، به موهایی که از روی شانه جمع شده... به نگاهی که تهی شده... به تازه واردی که منم ........

آنها عادت میکنند اما خودم؟! گمان نکنم... فقط من می مانم و آنهایی که توی جمجمه ام مدام ضربه میزنند...

* فروغ 

۲ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۶
افرا

مثل لئون... مثل ماتیلدا... 

مثل انکار آن.. مثل اصرار این...

مثل اذعان او... مثل پیروزی این

مثل ناکامی...

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۹
افرا

حتما نباید چیزی شده باشه که من از نوع مرگ مطلوبم حرف بزنم. معنی فکر کردنم به دریا همیشه ناامیدی نیست. تو بهترین شرایطی که ممکنه روزی پیش بیاد برام هم به دریا و عزیز بودنش برام فکر خواهم کرد، و به آغوشش...چه اهمیتی داره بی بهرگی! عجب صفتی این آخریا افتاده ورد زبونم، "بی بهره"... و این کلمه چقدر وسیعه... اما بهرحال من اونقدرم نازک نارنجی نیستم که با فهمیدن اینکه برای کسی مهم نیستم، عزیز نیستم، هیچ کس نیستم، برم و به مردن فکر کنم...  اونقدر نازک نارنجی نیستم که با بیزار شدن از اونچه که شدم برم و به نبودن فکر کنم... اونقدر نازک نارنجی نیستم که با فهمیدن اینکه بالای چشمم ابرویی هم هست برم تو ژست بدبختی... درسته که رفتم تو لاک، اما شاید این لاکو خودم نساختم... دیگران ساختن و مجابم کردن سعی یکنم بهش عادت کنم ... مگه نه اینکه پس رانده شدن نتیجه ش اولین ملاتیه که برای ساختن اون لاک ریخته میشه... درسته که گاهی ناخواسته ست این پس زدنها اما بهرحال بسیاری از اعمال و حرفهای ما حکم همینو داره و خب عیبی هم نداره... آدما محقّن، که جهانشونو بدون تو، یا با توی خالی از تو بسازن و خب شاید زندگی کردن با یک لاک روی پشتت بد هم نباشه... هروقت سایه ی مشت بی مهری رو دیدی بری تو لاک... عینهو لاک پشت... عینهو لاک پشت به خواسته هات نزدیک نمیشی مگه؟ پس عینهو خودشم یاد بگیر با لاکت از خودت دفاع کنی...


۵ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۲
افرا