افرا

اگر روزی جز شادی تو چیز دیگری ازت خواستم... ۱

دوستت دارم بی آنکه بخواهمت... سالگشتگی ست این؟ خواستنش

 تمنای هر رگ؛ بی آنکه در میان باشد

خواهشی حتی؟ نهایت عاشقی ست این؟ آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرها؟۲

هرجور میتونی بمون... من با تو سازش میکنم... هربار میگفتم نرو ... این بار خواهش میکنم۳


دوست داشتن های آدمهایی از این جنس‌اند... بدون تعلق، بدون تعهد، بدون جبر، بدون دو سویگی، بدون توقع.... اما سراسر ماندگاری....


۱.عباس معروفی

۲. احمد شاملو

۳.ترانه مهدی یراحی

۳ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۰
افرا

با دو اتوبوس کل مسیر را در یک ساعت پیمودم. و با ده دقیقه تاخیر مسوول مربوط در جلسه بود، یک ساعتی که در اتاق انتظار نشستم جلد اول مدار صفر درجه را از کیفم درآوردم و از قسمت نشانه ادامه دادم. نشانه چه بود؟ تستر عطری که هفته پیش وقتی با شتاب در حال عبور از پیاده رو بودم جوان عطر فروش به سمتم گرفت... عطرش تمام کیفم را پر کرده. من آدم عطربازی نیستم. از مارکها و رایحه ها چندان سر در نمی آورم. در حافظه بویایی ام هم خیلی پیش نمی آید که رایحه ای بماند. فقط و فقط عطر یک نفر آنقدر که هربار مشامم را نوازش میکرد به کنجکاوی واداشتم که از اسم و رسمش بپرسم که آن هم کاشف به عمل آمد از خانه عطر آمده و نیم میلیون هم قیمتش است! این یکی ولی برای اولین بار چنان وسوسه ام کرده که قصد کرده ام هدیه ی پس از "شدن" باشد برایم....

برگردم به اتاق انتظار و مسوول مربوطه ای که بالاخره جلسه اش تمام شد و پشت بندش هم جلسه دیگری داشت و بهانه ای جور کرد که جمله‌ی آشنای برو فردا بیا را حواله ام کند.... توی مدار صفردرجه تعامل باران (اسم پسر است در این داستان) با یارولی اوستای ارایشگر را خوانده بودم و توی جوّ صبر و.چشم پوشی از رفتارهای ناخوشایند بالادستی برای هدفهای مهمتر بودم و به کاری فکر میکردم که شدنش برایم اتفاق خوبی خواهد بود و به برنامه هایم نزدیکم میکند...وگرنه غروری که این چندوقته سراغم آمده مانعم میشد فردا برگردم به اداره! این غرور از آن جنس است که به هیچ کس در فضای اداری حق نمی‌دهد در هر مقامی وقت و توقع و نیاز و گره کسی را نادیده بگیرد.....

بهرحال از آنجا به سمت دانشگاه رفتم و در بدو ورودم به حیاط دانشگاه میوه های کوچک درخت انار خنده به لبهایم آوردند... گفتم بروم در سایت ارشد بنشینم و هم کمی از پایان نامه ام را بنویسم و هم رزومه ام را تکمیل و آماده کنم. اما ای دل غافل! یک هفته سیستم اداری دانشگاه را تعطیل کرده اند و کلاس دایر است بی هیچ کارمندی! نه امکان استفاده از کتابخانه! نه سایت! نه آموزش و نه هیچ.... نشستم روی نیمکت حیاط کمی کتاب خواندم، و بعد که کمی داشتم با گوشی ام ور میرفتم دختری به سمتم آمد و خواست چندعکس یادگاری ازش بگیرم. ارشد زمین‌شناسی خوانده بود و با کلی خاطره داشت از دانشگاه میرفت. چقدر این سلفی نگرفتن را دوست داشتم، و اینکه عکس گرفتن را بهانه گپ کوتاهی قرار دهی با یک غریبه.... از جستجویش برای کار حرف زد و از اینکه به هر قیمتی هست نمیخواهد در خانه بماند... اعصابش در خانه به هم می‌ریزد.... 

در بازگشت فکر می کردم به اینکه چقدر خانواده ها جوانها را از خود فراری داده اند.... که چقدر زندگیهای ما نقص دارد...که چقدر زندگی ها گاهی فقیرند!

زندگی ها عشق لازم دارند و نه همزیستی را...هیجان لازم دارند و نه رخوت و روزمرگی را... مرزشکنی نیاز دارند و نه گردن نهادن به سنتها و عرفهای دست و پاگیر را... آزادی نیاز دارند و نه دست و پا و فکر زنجیر شده را... اعتماد را لازم دارند و نه کنترل مدام را... رها کردن نیاز دارند و نه دو دستی چسبیدن را... اتفاق لازم دارند و نه منطق و برنامه ریزی مدام را...

و اینکه چقدر سلب کردن اینها از دیگری خیانتی ست که در پوشش‌های مختلف توجیه می‌شود....


*احمد محمود


۱ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۵
افرا

دنبال مهره گم شده بودم... صدایی در گوشم پچ پچ کرد... سرم را برگرداندم... باران بود... باران نیمه شب... پنجره باز بود و پرده بسته خنکایی به صورتم دست کشید... باران نغمه خواند ... با همنوایی جیرجیرکها.... مهره گمشده همین بود! اشتیاق! اشتیاق اگر نباشد صدای جیرجیرکها خواب را مزاحم است، خنکا و بوی خاک بیخودی اند... باران یک پدیده صرف است.... ذوق کردن نمیخواهد دیگر... اما وقتی دل سپردمشان دیدم چه لحظه ی معصومی برایم ساختند.. پچ پچه ی شرم آگین عاشقانه بی شهوت....

تعامل با هر پدیده ای بی اشتیاق، ناقص است، می لنگد... سر صبر باید پایه اشتیاق را چسباند به ساختمان هر رابطه ای... با طبیعت، با کار، با روزمرگی ها، و با آدمها .....



*فریدون مشیری

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۶
افرا

آخرین برگ را

به غلط کشیده ای

من

پیروز قمار

... تشنه باخت بودم

***

در کم بودنم

آیینه نباش

حفره ای در خیالم پیدا شده است

که اندکی

هستم

***

زیباترین قایق ها نیستی

و من

تواناترین قایقرانها


بر کُنده ای نفس بریده

خوابیده‌ام

رو به ساحل

طعم خوش نجات

نجاتی 

که می‌پندارم. 

***

زنی کمی از موهایش 

خاطراتش

شعله آتش را

میان بافتنی اش می‌بافد

تا به یاد نیاورد

تصمیم نگرفته است

چه چیز 

ببافد.

***

لبخند تو

دختر

میزبان خوابی به عمق تمام خیالهای ناخواسته است... 

***

بگو!

حرفت که تمام شد

به چشمان من خیره نشو

شتاب کن.

از حوالی باران

تا کمی بعد از آن 

مردم شتاب می‌کنند

مردم باش.

***

میان این همه راه

که به تو نمی رسد

چه سخت است

راه تو را گم کردن.

***

مرا ستایش کن

چهار دیواری خالی ام

به من پناه آور 

به نجات خود بکوش

تا

نجات یافته باشم

نجاتی

به اندازه‌ی

فریبی پنهان

در هر آنچه می‌دانیم.

***

مردی که در ایستگاه نایستاده است

چتری ندارد

باران را نمی‌شناسد.

چرا زندگی میکند؟

چه را

زندگی میکند؟

زندگی میکند؟

***

مسافرم

مسافری که مقصدها

به سمتش

می آیند.

در آینه نگاه کن

چه نزدیک میشوی!

***

آنچه در بهار مست

رویید

در قمار

با پاییز

رفت.

چه خوب است

چیزی برای باختن

داشتن.

***

خوابهایم را چیده ام.

دیوار

روزنی است

برای ندیدن.

ندیدن

امکانیست

برای دوباره دیدن.

***

از ظهر تا غروب طول کشید

دشتی را شخم زدم

تا دفنش کردم

بدعادت شده بود

جلوتر از من راه میرفت تا زودتر به تو برسد؛

سایه ام را میگویم

که خواب دیده بود

تو به دیدارش آمده ای.

***

سنگ ریزه 

گفت

آرزویش کوه شدن است

تا از قله

تو را ببیند

کوه:

آرزویش سنگ ریزه شدن

تا به دنبال تو بغلتد

به هر دو حسادت کرده‌ام.

***

بیا حواسمان را پرت کنیم

مال هرکس دورتر افتاد،

عاشق تر است.

اول خودم.

حواسم را بده تا پرت کنم.

***

مرا ببخش 

که با دوری ات زنده ام

هنوز

***

مغرور

فرو ریختن آموخته ام

از آبشار 

پیش پای تو

***

از مجموعه شعر "کولی پیراهن تنگ یک خواب بلند" از #کیکاووس_یاکیده 


خوب است شعری را بخوانی که همزمان صدای شاعر در ذهنت زمزمه اش کند... صدای متفاوت کیکاووس یاکیده از این جنس است...

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۸
افرا

اینجا قامشلی ست. مثل تمام تاریخ بشریت، تصویرها در پی اثبات آنند که انسان تا چه حد میتواند وحشتناک باشد؟ که هدف و غایتش عبور کند از  اشک کودکان، از پای بیرون مانده از خاک که میخواسته هنوز بر زمین گام بردارد و زندگی را بدود..... یا دون تر از آن! هدف اشک و خون باشد! که بهشت خیالی با جهنم کردن زندگی زمینی به بار آید. 

کدامین نفرین گریبان بشریت را گرفته که از روزگاران کهن تا به دنیای مدرن امروز، دلی به دیدن اشک و خون به لرزه در نمی آید .... چه بی رحم میتواند باشد انسان...

از کشور من کسانی اعزام میشوند با شعار مدافع حرم! محافظ کدام حرمند وقتی هزاران رقیه امروز بر خون پدرها و مادرانشان زجه میزنند.. همان اندازه معصوم. همان اندازه بیگناه... همان اندازه کوچک.... حرم این نیست؟ چرا کودکان دیده نمیشوند؟ 


پی نوشت ۱: دوستی بخشی از کتاب جانستان کابلستان رضا امیرخانی را برایم فرستاد. شعری در آن نوشته شده بود به نقل از  "دکتر سمیع احمد":

 دو رهبر خفته در روی دو بستر

دو عسگر خسته در بین دو سنگر

دو رهبر پشت میز صلح، خندان

دو بیرق بر سر گور دو عسگر...

 


پی نوشت ۲: انیمیشن جدید زوتوپیا شعار و پیامی که بر مبنای آن سیر داستان را پیش میبرد نقض غریزه است و اینکه هر کس می‌تواند آنطور که می‌خواهد باشد. درّندگان میتوانند درّنده نباشند و اهلی ها می‌توانند درّنده باشند...

فکر میکنم به اینکه چه شده که در دنیای آدمها میل به بی رحمی تا این حد افزایش یافته؟ 


پی نوشت ۳: از هر تصویر طوری دلم میگیرد... از تصویر این دخترهای دوقلو طوری دیگر... طوری دیگر 😔😔 

#اعطونا_الطفولی

#give_us_our_child


۳ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۱
افرا
دو حس مشترک با دوشخصیت از دو قصه....
یکی «زری» سووشون؛ وقتی آنطور زار و ناچار افتاده بود وبه یوسف گفت چرا آدمها این همه درد دارند؟
و دیگری «النا»ی سینما پارادیزو و وقتی یادداشت کوچکی را نوشت روی یاداشتهای دیواری توتو به دیوار سنجاق کرد، اما هیچ وقت توتو آن یادداشت را ندید .....

حرفهای او و او و او .... وقتی نوشت تا دیروقت جلوی در به سمت حیاط نشسته و فقط اشک ریخته و وقتی نوشت یک شب مثل این کافیست برای یک دختر که دلش برای همیشه بمیرد.... وقتی "او"ی دیگری تصمیمش بر تنهایی را گفت، سربسته گله میکرد از آدمهایی که چون نفعی برایشان ندارد نمیخواهندش، که کسی دلش برایش تنگ نمیشود، که تنهاست، که دیگر نمیخواهد دوست داشته باشد که کسی را دوست بدارد، که هیچ دوستی ندارد... وقتی تلخی ها زیاد شده بودند، وقتی به صرافت افتادم پیش اویی دیگر که "رفقا حالشان خوب نیست، همه محبوس رنجند..." اینجا فقط حال "زری" سراغم می آمد....
و وقتی حرفی را بزنی و شنیده نشود، یا بنویسی و خوانده نشود، یا نگاهی کنی و دیده نمیشود و ان نگاه و حرف و کلام فقط یک "آن" داشته باشد دیگر تکرار پذیر نیست.... تقصیر کسی نیست این ندیدن و نشنیدن و نخواندن... اما با وجود توجیه عدم همزمانی بازهم امکان تکرار آن حس نیست... حسرت میماندو بس.... نه سرزنشی در کار است و نه جبرانی... فقط حسرتی مظلوم ... شبیه النایی که بعد سالها دیدن توتو و فهمیدن اینکه ان یادداشت هیچوقت خوانده نشده! و این فاصله و هجر تقصیر هیچ کس نبوده..... اما گذشته ..... و زمانش همان وقت بود و بس...
۲ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۳
افرا

من آدم گله مندی نیستم . در هر جایی که کار کردم اگر به دلیل بی عدالتی یا مزایای کم و سختی یا هر دلیل دیگری که از مجموعه خارج شده ام اعتراضی را به مسوولین منتقل نکرده ام. با خود اینطور حلاجی کرده ام که اینجا مناسب من نیست! شاید آنچه برای من ایراد به نظر میرسد واقعا نقص نباشد... با مسالمت از مجموعه خارج شده ام. هروقت هم گذرم به هرکدامشان بخورد با برخورد خوبی از جانبشان مواجه میشوم. چندتاییشان هم پیگیرم هستند حتی.... این برایم مطلوب است. روابط برایم ارزشمندند. و خاطرات هم... اینکه از کسی توهین و گستاخی حتی اگر اشتباه هم برداشت شده باشد در ذهن دیگری نماند...


در این میان دیروز جایی بودم که خیلی دلم میخواست اعتراض کنم! کنایه بزنم! چیزهایی را گوشزد کنم و بزنم بیرون. اما این کار را نکردم! یک دفتر نشریه بود در حوزه بهداشت و صنایع غذایی و ... سالها بود برادرم به خاطر علاقه و رشته تحصیلی اش اشتراک این نشریه را داشت و برندش برایم شناخته شده است. آگهی استخدام زده بود. من هم که در بین آگهی ها همیشه با دیدن دفتر نشریه حتی در حوزه ای غیر مرتبط چشمم برق میزند. رفتم مصاحبه.... دفتر نشریه زیرزمین یک خانه نسبتا قدیمی بود. مجموعا هشتاد متر هم نمیشد! مدیر یک نشریه علمی، برای من از مزایای مجموعه اش اینطور تعریف میکرد که: اینجا تابستانهایش سرد است و زمستانهایش گرم!!!! دستشویی و آبدارخانه همین در کناری ست و اتاقها به هم نزدیکند و دسترسی راحت است. چای هم که همیشه آماده!!!! بعدا که با برادرم در موردش حرف زدم و اسم مهندس را گفتم، گفت میشناسدش که کارمند علوم پزشکی ست و مدیر این نشریه و مسوول فلان کارخانه و و و ....

مردی حدود چهل ساله! که چند منبع درآمد دارد و نیروی دفتری خانم میگیرد با حقوق سیصد و پنجاه!!! و عدد هشتصد را که در مقابل جمله حقوق درخواستی میبیند تعجب هم میکند!!! میگوید نهایتا اگر خودتان را ثابت کنید و نیروی "حرف گوش کنی" باشید تا پانصد هم امکان افزایش حقوق داریم!!! یاد حرف کسی افتادم که چندوقت پیش در جمعی راجع به یک سرمایه گذاری کوچک خانگی صحبت میکردیم و وقتی یکی به آن دیگری که قرار بود بدون گذاشتن سرمایه در بخش اجرایی کار مشغول شود وعده هفتصد هزارتومان حقوق ماهیانه داد؛ او با تعجب گفت چه خبر است؟؟؟ خودمان چی؟ اینطوری که به سود نمیرسیم!! در حالیکه آنطور که محاسبه میشد سود او بیش از این حرفها میشد. اما چیزی که در این موارد بارز است طمعی ست که در بیشتر آدمها نهفته و مجال میخواهد تا خود را به عنوان یک استثمارگر بروز دهد و از دیگران در جهت منفعت بیشتر خود سوء استفاده کند... کمتر کسی به فکر سود بردن و سود رساندن توأم است ...

به هم رحم کنیم تا کائنات به ما رحم کند.....

۲ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۰
افرا

گلهای اهلی رهاشده در شهر من زیادند. گلهای اهلی سرگردان، گلهای اهلی ناکام...

اشتباه نکنید. اهلی کردن وظیفه یا عادت آدمها نیست که دنبال راه حل اجتناب از آن باشند. آدمها خواهی نخواهی اهلی میشوند. اینکه شازده کوچولو و روباه درباره اهلی شدن چه میگویند را همه خوانده ایم. خیلی چیزها را همه خوانده ایم اما فقط خوانده ایم. گاهی فکر میکنم این حجم خواندنها و حتی ستودن همیشگی آدمهایی و کتابهایی آیا فقط در حد ستایش باقی‌اند؟ و نه الگو میشوند و نه تبدیل به تصمیم یا بخشی از روش زیستن میشوند؟ شعارگونه زیستن را باعث میشوند؟

هه... خنده دار است. رفته چهارتا شعر از یه آدم خوانده در توصیفش به من میگوید خیلی شیفته اش شده ام. فکر میکنم برای کسی که دوست دارد حاضر است با دنیا بجنگد!!!! بعد به من میگوید شاعر و نویسنده مثل این سراغ نداری بشود جایی دیدش؟ میخواهم مشورت بگیرم! میخواهم تصمیم بگیرم! 

دنیای شعارگونه! 

عینک خوش بینی ام ترک برداشته. من  غرغرو بودن، از گلایه‌مند بودن، از بی امیدی را خوش ندارم.... اما این روزهایم شبیه همین است! آسمان و زمین، دور و نزدیک، همه ابعاد زندگیم خبر از نشدن میدهند. بعد من به کدام خیر دل ببندم که پیش بیاید؟ بله. منزجر شوید از حرفم. ازش بی ایمانی چکه میکند.... دارم دل میکنم از زمین و آسمانی که هیچش انگار برای من نیست. گاهی خودم را نامرئی میبینم. انگار اصلا نیستم... شاید وهمم! یک خواب! یک افسانه بی سامانی! 

همه دنیا باید دلجویی ام کند. 

.

.

.

.

ساعت چهار صبح ازگرما بیدار شدم. رفتم توی هال. نمیشد کولر را روشن کنم، مامان و بابا سردشان میشد بیدار میشدند. پنجره هال را باز کردم. هوای خنک خورد به صورتم. همانجا دراز کشیدم و بی هدف شروع کردم به تایپ کردن، آخرش که این سمت و سوها را گرفت اشکم بی هوا ریخت.مثل دیشب  که با دیدن جوجه تیغی که انگار ترس و خجالتش را کنار گذاشته بود و دقیقا از کنارم رد شد و رفت سمت باغچه تا کمی آب بخورد، از اینکه بالاخره عشق ما ثابتش شده بود صورتم خیس شد! گوشی را گذاشتم کنار. به پنجره نگاه کردم و دیدم هوا روشن شده.نه. این خواب دیگر خواب نمیشود... کتابم را برداشتم و رفتم توی حیاط. روی تخت دراز کشیدم به کتاب خواندن که دو صفحه بعد کتاب بسته شد و چشمهای من هم. ساعت هفت بود که گرمای خورشید روی صورتم بیدارم کرد... روفرشی تخت را کشیده بودم روی خودم. و چه خواب خوبی...

و باز یک روز دیگر...


۳ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۹:۵۷
افرا

در مقابل همه کسانی که هرازچندگاه موضوعی برای نوشتن دارند آن هم قربان صدقه والدین و قدردانی و این حرفها. آدمهایی هم هستند که پرداختن به این موضوع چیزی مثل دروغ بافی برای شبیه دیگران شدن است. اما روی دیگر این قضیه مرسوم نیست. کمتر کسی وقتی دلش از پدر و مادر میشکند برای دیگری تعریفش میکند چه برسد به اینکه بنویسدش در فضای مجازی. چون قاعده و اعتقاد این است که پدر و مادر اگر هرچه بگویند و بکنند صلاح فرزندانشان را میخواهند. آنها تو را به دنیا آورده اند و بزرگت کرده اند و شب بیداری کشیده اند پس باید قدردانشان باشی! 

کمتر کتاب و فیلم و داستان و شعری به قشر دیگر فرزندان پرداخته که خاطره های تلخش از پدر و مادر بسیار پررنگ تر از حتی خاطره های خنثی ست چه برسد به شاد و پر عشق....

فرزندی اگر رو به تلخی برگرداند و زبان به گلایه بگشاید و حتی دل ببرّد از مهرشان سرزنش میشود... قیاس میکنند با زمانی که او طفل بوده و پدر و مادر قربان صدقه بدخلقی هایش میشده اند... اما آخر این چه قیاسی ست؟ او طفل بی زبانی بوده... امااینها زن و مرد بالغ و جاافتاده اند.....

نمیدانید فرزندانی که هیچ گوشی برای شنیدن دلگیری شان از والدین وجود ندارد با چه بغضی زندگی میکنند. اصلا تا همین حد گفتن سربسته از این موضوع باعث تصورات و برچسبهایی میشود... یکی حتی سرزنش میکند که روزی که نداشته باشیشان قدرشان را میدانی.... نمیداند که انفصال به هر نحوی آرزوی خجالت بار آن فرزند شده. که اگر این اجتماع کوچک تکه تکه شود همه خوشبختتریم...

شمایی که از خوبیهای والدینتان مینویسید و قربان صدقه شان میروید، فکر کنید به کسان دیگری که پدر و مادر دارند اما از مهرشان محرومند، عجیب نباشد برایتان وجود پدر و مادری که همه زندگیشان را منت بر سر فرزند میکنند حال آنکه نعمت نان مهیا کرده اند اما نعمت آرامش و نشاط؟ عجیب نباشد که این نبود آرامش فقط مربوط به تنش بین خودشان نیست بلکه با بهانه گیریهای غیرمنطقی و پرخاش و زبان تلخ فرزند را هم به دایره کشمکش مدام وارد میکنند که به جای نظاره گر، خودش هم وسط رینگ بوکس بزند... عجیب نباشد برایتان وجود پرخاش هایی که برای ما عصرحجری تلقی میشود و یا مربوط به قشر خیلی پایین جامعه... عجیب نباشد برایتان که صبحانه خانواده ای وسط صداهای بلند، و کلام آزاردهنده برگزار شود، عجیب نباشد برایتان که نفرت و نفرین وسط روزگار کاشانه ای ریشه کند، عجیب نباشد برایتان که فرزندان تحصیلکرده یک خانواده پر نارضایتی باشند بجای اعتماد به نفس. و به خاطراتشان که فکر میکنند به این نتیجه برسند که چقدر پدر و مادر مدیونشانند.... عجیب نباشد....

فرزندان باید بتوانند حرف بزنند تا موعظه گرانی که میگویند اُف به پدرومادر نگویید بدانند آدمهایی در این دنیا هستند که خودخواهانه کسانی را وارد اجتماع کوچک پرتنش و خالی از عشق خود کرده اند و حتی آزادی پر کشیدن و دوری از این مکان بیمارگونه را هم سلب کرده اند.... تا بجایی که اگر ازادی هم مهیا شود دیگر امید پرواز برای قرار گرفتن بر آسمانی دیگر کمرنگ شده.... با این موعظه ها پدرومادر خود را بر خق میدانند که هرگونه تندی و تحقیر و تحمیل را به فرزندان خود روا دارند اما فرزند با کوچکترین اعتراض و به تعبیر انها اُف گفتن وجدانش به درد بیاید و باز بغضهایش را فرو بخورد... موعظه گران مذهبی دعا میکنند که جوانان هدایت شوند. انگار هرچه گمراهی و اشتباه جامعه مربوط به جوانهاست و بزرگترها عاری از آن ... کاش به همان اندازه موعظه برای والدین وجود داشت. هرچند که هر پدر و مادری خود را پیامبر بی عیب و نقص رابطه خانوادگی ود میپندارد...


۲ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۰۸:۴۵
افرا

عشق در میان انفجار! خطر کردن، تعجیل، بی گدار زدن به آب، تجربه رویاها، رهایی از دغدغه ها و اسارت برنامه ریزی های بلندمدت.

جنگ، کودتا، حمله تروریستی ... هرآنچه که به ترس پایان زندگی منجر شود آدمها را هل میدهد به زندگی "حقیقی"، پر از تحقق رویاها...

وسط هرج و مرج دختری را میبینی تنها در تقلای رساندن خود به اتوبوسی که مقصدش را هیچگاه در مخیله خود راه نمیداد! چون غیرممکن بود. اما حالا وسط این حذف نظم دل به دریا میزند برای دیدار! حتی اگر نافرجام اما بقدر وسعش در فرصت مبهم زندگیش میکوشد. 

در میان هیاهوی آژیرها و فریادها و انفجارها، پس کوچه ها شاهد هویدا شدن عشق های دفن شده زیر غبار قاعده ها و هنجارهاست....

در هیاهوی انفجار ترس ازدست دادنها هویدا میشود، تازه آدم وابستگی‌هایش را کشف میکند، عشق‌های حقیقی فقط در جنگ قابل تشخیصند!

از پی هر فاجعه آرزو میکنم کاش آنجا بودم! تهمینه نوشته زمان بلند شدن اولین نعره‌ی انفجار در تکسیم بوده و بلافاصله به سمت خانه شروع به دویدن کرده... من اگر بودم برمیگشتم به سمت صدا! میرفتم به دل ماجرا... 

من دلم میخواست در نیس بودم، در استانبول، در فلوجه، کوبانی، بیروت، سلیمانیه، هرجا که انفجار هست، و هرج و مرج!

در هیاهوی بی نظمی عشق ها هویدا میشوند. 

من جنگ را زیبا میبینم! 

من کودتا را زیبا میبینم!

من یک آنارشیستم!


۱ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۹
افرا

از این ساده تر که سلام و خداحافظ بعنوان پرانتزهای یک گفتگوی خودمانی سر جایشان باقی باشند؟ که وسط این مجازستان حال و احوال پرسی چندروز یکبار سر جایش باشد؟ که موضوعی اگر به ذهن رسید بهانه گپ و گفت شود؟  

دوستی قناعتمند ترین رابطه است...

بی توقع، بی انتظار، بدون سنجش و میزان، بدون تعهد روابط خونی و خانوادگی یا سازمانی...

دوستی ذخیره روزهای تنهایی ست. روزهایی که هیچ کس حرف آدم را نمیخواند، روزهایی که نمیشود درد را به هرکسی گفت، روزهایی که هم قدم میخواهی برای ساعات بی حوصلگی ات، همکلام میخواهی برای لحظه های بی کسی ات.... روزهایی که هیچ کس حتی همان دوست عمق تنهایی ات را نمیداند، و هجوم درد و رنج را به درونت و فقط نگاه کم سویت چشمه درونت است و چند کلمه که از پی عبور از فیلترها باقی میمانند... کلماتی که اگر پیکی یا پوکی چاشنیش بود! بیشتر از اینها بود... بی پرواتر هم...

گاهی هزار نفر در نزدیکیت معادل هیچ کسند و یکی از فرسنگ‌ها دورتر معادل همه کس است... 


-لطفا نگو که دوست هم نمیتوانیم باشیم!



پ.ن:من از سه آرزوی غول چراغ جادو فقط دوتا را گفتم....


۱ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۹
افرا

خسته‌م مثل یه قایق شکسته ام

که چشم رو درد دنیا بسته ام

چشای بسته ی تو کی میبینه غصه منو


خسته‌م که دیگه کوله بارو بسته ام

غم تو میمونه رو دستم

چه بد دادی جواب گریه ها و غصه خوردنو

دلت نخواست بمونیو باهام یه حس تازه تر بسازی

دلت نخواست خطر کنی بیای 

همش می ترسیدی ببازی

دلت نخواست نگو نشد میشد 

اگه می خواستی اما رفتی

با اینکه خستم عاشقم

دلم میخواست یه جور دیگه میشد ته مسیر زندگیمون

دلم میخواست تا آخرش یه ریز ادامه داشت این عاشقیمون

دلم میخواست تموم نشه نری تو بهتری از هر کی دیدم

حالا می فهمم عاشقم

♫♫♫♫♫♫♫♫

خسته‌م تو نیستی من همیشه هستم

برات مهم نیست حتی یه کم

که کشتی دل من اینجوری به غرق گل نشست

خسته‌م برای تو یه حس مبهمم

آخه چی میدونی تو از غمم

چه جوری تو نفهمیدی

چی می شه خیلی فاجعه است

دلت نخواست بمونیو باهام یه حس تازه تر بسازی

دلت نخواست خطر کنی بیای همش می ترسیدی ببازی

دلت نخواست نگو نشد میشد اگه می خواستی اما رفتی

با اینکه خسته‌م عاشقم

دلم میخواست یه جور دیگه میشد ته مسیر زندگیمون

دلم میخواست تا آخرش یه ریز ادامه داشت این عاشقیمون

دلم می خواست تموم نشه نری تو بهتری از هر کی دیدم

حالا می فهمم عاشقم


( خسته‌م، با صدای محمد علیزاده و میثم ابراهیمی)

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۲
افرا

آدمهای معمولی و کم توقع هم گاهی انتظار دارند! انتظار لحظه ای دلجویی، انتظار اینکه اگر کسی میداند که حرفهایی هست که جز گوش او به گوش دیگری نمی‌رسد بفکر بی آشیانه ماندن آن حرفها باشد، انتظار اینکه اگر خراشی از تیزی هر تیغی به جانش افتاده باشد دستی که میداند مرهم از او بر می آید دریغ نکند، انتظار اینکه زبانی که میداند یک کلام ساده اما صمیمی اش کاری میکند که هیچ فیلسوف و روانشناس و آدمهای دیگر زندگی نمیکنند به کار بیافتد....

مگر عقده چیست؟ همین که ذره ای از اینها برآورده نشود. در عمرش کسی دلجویی اش را نکرده باشد... اینها بغض میشود میماند بیخ گلو که لابد من اشتباهی ام اصلا..... قرار بوده یک تک درخت باشم روی قله کوه.... تک و تنها که سایه شوم برای آنکه دل به کوه و دشت زده... بماند، بگرید خراشی به خاکم بکشد و برود ... و باز تنها! میبینی.. حتی خیالاتم از زندگی دیگر این شکلی بافته میشود با تار و پود تنهایی....

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۵
افرا

پرت و پلا میپراکنم به سمت تمامی. دستِ ترس دلتنگی و تنهایی دهانم را میفشارد، دست بی طاقتی و غرور و وجدان و منطق و هزار کوفت و زهرمار دیگر آن دست را پس میزند. میگوید چه حرفها که ناگفته خواهد ماند، میگوید به جهنم. میگوید چه بغض ها که بلعیده خواهد شد میگوید به جهنم. میگوید چه سردرگمی ها که غرقش خواهند کرد میگوید به جهنم. میگوید چه حسرتها که میخراشدش میگوید به جهنم، میگوید چه خاطرات که تا ابد میسوزاندش میگوید به جهنم. میگوید چه سلامها که از سر ناکامی مدامش بی جواب خواهد ماند میگوید به جهنم. میگوید و میگوید و میگوید... بر سر من ستیز میکنند این هردو دست

چه مهم؟

وقتی ناکامم مدام، وقتی حیرانم مدام، وقتی هیچم مدام، وقتی لایق ساده ترین خواست‌هایم نیستم مدام، وقتی به سمت دنیای واقعی هلم میدهند مدام، به سمتی که تاریک و ترسناک و خفقان است مدام، وقتی از کوچکترین گوشه امنم به زور میکشندم بیرون مدام....

چه مهم؟

رگه های سرخ چشم را، کش آمدن خیسی روی گونه ها را، چکیدن قطره هایی از زیر چانه را، فشردن دندانها به هم را، ابروهایی که بزور بالا نگه داشته شده اما لرزان را باید نگریست و تمرین استقامت کرد....



۲ نظر ۲۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۶
افرا

به قاعده نخوابیدم! وارونه خواب را گریستم! سر جای پا... پا جای سر! زیر سر هم هیچ.... منی که خواب دیدن اتفاقی ست در حد کسوف برایم، هر صبح انگار که برانگیخته شده ام از پی پنج شش ساعت تاریکی جهانم.... و گاهی میشود که نخواهم به قاعده بمیرم! به پلشتی روزگار قاعده نمی آید. وقتی جهانم وارونگی ست، همرنگش میشوم که رسوا نشوم! وارونه میخوابم... چه مهم که هیچش به کام من نیست... 

حمید مصدق در شعری خواب را می‌ستاید و در شعری آب را... خواب را دولت خاموشی ها میداند و گریستن در آب را لذتبخش میشمارد... خواب را درمی یابد و خانه ای در آب را تمنا میکند.... 

خواب در آب .... تمنای همیشه من!

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۵ ، ۰۸:۴۳
افرا

توی یک کاغذ کوچک کارهایی که در دانشگاه و در راه باید انجام میدادم را نوشتم، به درب دانشگاه که رسیدم دیدم بسته ست! خیال کردم شاید بخاطر خلوتی روزهای تابستان فقط درب اصلی را باز گذاشته اند، محوطه را که دور زدم تا به در اصلی برسم یهو با تعداد زیادی مامان و بابا مواجه شدم و ذهنم جرقه زد که امروز کنکور سراسری ست! و من در کمال تعجب بیخبر مانده ام! حوصله نداشتم برگردم خانه، چادر هم که همراهم نبود که بروم و کتابها را از کتابخانه حرم بگیرم... زنگ زدم، گفت می آید پارک قدم بزنیم و برویم فلافل بخوریم. رفتم پارک ملت و تا او برسد کتابم را باز کردم به خواندن. مداد همراهم نبود و من عادت دارم زیر جمله هایی را در کتابهای خودم خط بکشم... توی ذهنم بود بگویم با خودش مداد برایم بیاورد که دو پسر کنکوری که از زیرگذر روبروی دانشگاه فردوسی بالا آمدند، با شیطنت مدادشان را شوت کردند به سمتی که نزدیک من بود. آرام گفتم دمت گرم و برش داشتم.

آمد و تا ظهر قدم زدیم، طبق معمول حرف نبود و گله مندی و اعتراض بود که هروقت با او هستم در صحبتهایمان جریان دارد. از کلیپ انگیزشی که صبح دیده بودم گفتم، و اینکه آدمهای توی آن کلیپ از رسیدن به رویایشان مایوس بودند و آن جمله ها محرک بود که از رویا بازنگردند.... گفتم رویاهای آن کلیپ رویاهای بزرگ بود، قهرمانی، موفقیت، حداعلای یک مهارت، کشف یا هرچیز دیگر... گفتم رویاهای این روزهای آدمهای دنیای ما چیست؟ یک روزمره ایده آل و معمولی و آرام! آنقدر بخاطر محدودیتهای اجتماعی، خانوادگی یا مادی معمولی ترین خواسته ها سلب شده که داشتنشان یک رویاست! هنوز هستند آدمهایی که تجربه روال زندگی ای که درونش سینما بگنجد، جمعهای دوستانه با فراغت بال بگنجد، کوهنوردی بگنجد، تجربه قدم زدن در کوچه مهتاب خالی بگنجد، آموزشهای جانبی بگنجد، لباس پوشیدن طبق سلیقه و علاقه شخصی بگنجد و از همه مهمتر آرامش بگنجد را نداشته اند که همینها برایشان رویاست! آنقدر اراده سلب شده است که کسی دیگر به این فکر نمیکند که میتواند در حوزه علاقه اش رقابت کند و رتبه و جایگاه بدست بیاورد! صرفا تجربه اش یک رویاست.... و همین....

آخر قرار گفتم دفعه بعد که هم را دیدیم لطفا فقط دیوانه بازی! مثل همان چنددقیقه ای که کنار محوطه فواره های آب ایستادیم و وقتی تو دستت را روی آب گرفتی من سرم را جلو بردم و گفتم مثلا صورتت را خیس کنی چه میشود؟ و تو هم این کار را کردی.... چه مهم که تا آخر قرار کتانیهایمان شلپ شلوپ صدای آب میداد! گله ها که هست... دز دیوانگی دنیایمان کم شده... فکر کن اگر به خانه نرسیم و این لحظه ها آخرین باشند چه کرده ایم؟ اعتراضی که صدایش به هیچ کجا نمیرسد حتی آسمان؟ لااقل میشد بیشتر بخندیم ...

دفعه بعد کوچه سنگشور! ما هنوز پرسه زدن در کوچه پس کوچه های قدیمی اطراف حرم را عملی نکرده ایم.... 

پ.ن: اینجا قرار بوده شبیه پارک آب و آتش تهران باشد که نشده! نه آتش دارد، نه فواره هایش فاز غافلگیری دارند... 



۲ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۱
افرا

-حق با توست آقا معلم، شغل سوای مشغله است. آدمیزاد مشغله میخواهد. تو هم مشغله پیدا میکنی.

+میدانی درویش، مشغله کار کلّه است، کار کلّه هایی که باد دارد. اما حالا دیگر این جور کلّه ها به درد نمیخورد. قرار است کلّه ها را از باد آرزو خالی کنیم. قرار است بشویم گدای واقعیت، گدای رفاه، گدای پایین تنه، گدای نانی که ازمان دزدیده اند. حالا دیگر شده ایم مرغهای قدقدکننده به خاطر یک تخم.

-آدمیزاد تخم مرغ نیست که تا همیشه زیر پر و بال کسی باشد، هرکدام از ما یک روزی باید سر از تخم در بیاوریم.

+شعر میگویی درویش. این حرفها را از عهد بوق تا حالا توی کتابها نوشته اند. سر از تخم در آوردن! آن هم توی این دنیا؟ توی این ده؟ آن هم وسط این واقعیت؟

-خیلی دمقی که آمده ای توی این ده؟ ببینم آقا معلم میخواستی کجا بفرستندت؟ توی بهشت هم اگر بی رضایت خودت بروی بدل میشود به جهنم. چرا روزگار را به خودت سخت میکنی؟ اگر دل ببندی هر خراباتی یک بهشت است. تو تنها مانده ای. وحشتت گرفته. تو که دنبال مشغله میگردی، باید بتوانی با تنهایی کنار بیایی. درویشت هم تنهاست، عزایی ندارد، عین خار بیابان.

+ تو تنها نیستی درویش. تو ادای تنهایی را در می آوری. عین یک نارون وسط دشت، یا نه، عین همان بته ی خار. ریشه ات توی زمین است. چتر آفتاب و بارانت بالای سر. خزنده و چرنده و پرنده دور و برت. یا وابسته بهت. یا محتاجت. یکی دانه ات را ور می‌چیند، یکی زیر سایه ات میخوابد، یکی ساقه ات را میچرد. آدمی مثل من تو همچه دنیایی تنهاست. چه تو این ده باشد چه تو شهر چه هرجای دیگر. اما تو مال تو کتابهایی. اما هنوز راست راست داری راه میروی، چون ریشه داری. اما دور من هنوز نرسیده؛ من حتی روی این زمین جایی ندارم، چه برسد به توی کتابها. میدانی که نهال هرچیزی را از روی زمین بر میدارند و توی کتابها نشا میکنند.

نفرین زمین

جلال آل احمد

صفحه ۷۰-۶۸

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۰
افرا

رفته بودم کتاب میم دنبال سنگی بر گوری آل احمد، دیدم مدیر مدرسه را هم دارد برش داشتم. پیرمرد دوست داشتنی وارد مغازه شد و علویه خانم هدایت را خواست که موجود نبود، بعد سر صحبت را با من باز کرد و از هدایت گفت و اینکه پیغمبر زمان خودش میداندش، همینطور کتاب توصیه میکرد و هرچه در قفسه به چشمش می آمد توی بغلم میگذاشت که "اینو حتما بخون" دید کتابهای جلال دستم است گفت سه تارش را خوانده ای؟ گفتم نه. آقای عمارلو که میشنید صحبتها را از قفسه درش آورد و به دستم داد. قصه دومش "بچه مردم" را نشانم داد و گفت این عالیه.  حتما بخون. و بعد کمی تورق کرد و رفت. من هم هرسه کتاب را که طبق میلم کهنه و قدیمی بودند را به پانزده تومان برداشتم.

(کتاب نفرین زمین جلال را هم چندروز پیش در تخفیف پنجاه درصدی کتاب آبان به دوهزاروپانصد تومان گرفتم، آن هم نه کهنه و دست دوم. این هم نوعی شکار است...)

برگشتنی توی اتوبوس سه تار را داشتم میخواندم که چند ایستگاه نزدیک خانه دختر کناری که از لحظه ای که نشسته بود تلفنی داشت صحبت میکرد، تلفنش را قطع کرد و گفت رمان میخونی؟ کتاب را بستم و جلدش را نشان دادم گفتم داستان کوتاست از آل احمد. بعد بلافاصله از درس و دانشگاه و کار پرسید و یک ایستگاه قبل خانه ما که خواست پیاده شود سریع شماره اش را داد و گفت بهم تک بزن باهات در ارتباط باشم.

امروز بعد یکی دو هفته گوشیم زنگ خورد و اسم او روی گوشی آمد. خیلی صمیمی صحبت کرد. گفتم غافلگیر شدم از تماست. گفت چرا. گفتم عجیب است در این عصر. گفت عصر که عصر ارتباطات است. گفتم درست اما نه تبدیل یک خوش و بش کوتاه اتوبوسی به صمیمیت و شاید دوستی. البته خوشحال کننده ست... خیلی صمیمی گپ و گفت کوتاهی کرد و قول گرفت که روزی هم را ببینیم و قطع کرد. دلم نخواست پسش بزنم. این روزها از ارتباطات تازه استقبال میکنم. بد نیست اینکه به لبخندها اعتماد کنی. من تابحال چوب اعتماد را نخورده ام و گمانم دنیا به اعتماد من جواب مثبت میدهد. شاید یک لبخند و اعتماد یا دریغش روی زندگی ای اثر بگذارد....

همین الان یکهو یاد آن داستانی افتادم که پسری تمام کتابها و وسایل مدرسه اش را بار خودش کرده بود به سمت خانه که تعدادی از هم مدرسه ای هایش به باد تمسخر گرفتنش و هلش دادند. پسری صحنه را دید، دستش را گرفت و کمکش کرد و در راه هم قدم و همکلام شدند و با هم دوست شدند. روز بعد دوباره آن پسر با همان وسایل به مدرسه برگشت... سالها بعد در رپز فارغ التحصیلی دانشگاهش که همچنان با آن پسر دوست بود گفت که روزی وسایلش را بدوش کشید تا به خانه برود و دیگر برنگردد اما دست کمک و لبخند آن پسر بود که از خودکشی بازش داشت....

همیشه به این معتقد بوده ام که کوچکترین کنش ما بر لحظه های بعد زندگی آدمها و حتی اتفاقات و تصمیماتش تاثیر میگذارد.

شاید این دوست جدید یک رهگذر باشد و بعد چندوقت غباری از پیَش برخیزد؛ شاید هم یکی از آنهایی باشد که باید باشد! آدمها بیخود از زندگی هم نمیگذرند.... 


۰ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۶
افرا

ترسیدم، وقتی عکسهای پروفایل محمدرضای پانزده ساله را دیدم، همه ش عکس نوشت بود، و توی همه عکسها گفته بود "گرگ باش"، دوست ۳۱ ساله ام تازه بعد از مدتها حضور در فضاهای شغلی خاص و بعضا رابطه های میان فردی، این جمله ورد زبانش شده؛ با این حال در جواب تجربه های ظاهرا ناخوشایندش گفتم ترجیح میدهم برّه خوو سلّاخی شوم تا اینکه گرگ بشوم و دیگران را بدرم، اگر انتخاب فقط بین این دو ست؛ والا که میشود درخت بود و سایه داشت و اگر تبری سایه ات را هم از زمین گرفت ریشه ات زیر خاک به امید سربرآوردن دوباره باز تقلا کند. میشود پرنده بود و بیکرانگی تمنا داشت... میشود خیلی چیزها بود، ولی گرگ بودن... چه در سر یک پسر پانزده ساله باید بگذرد با این جمله های تکرارشونده...


پ.ن: توی کتاب رازهای سرزمین من قسمت اول گرگ اجنبی کش را روایت میکند که فقط وقتی به دامنه سبلان می آمد که بوی غریبه های مزاحم به مشامش میرسید. گرگ ها در دریدن انسان پوزه خود را در شکمش فرو میکنند اما گرگ اجنبی کش فقط گلو میدرد و سر از تن اجنبی جدا میکند!

۲ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۰
افرا

اینکه سیاست بخوانی، بعد برای پایان نامه ات قفسه های کتاب دانشکده ادبیات را زیرورو کنی زیاد توی دانشکده علوم سیاسی پیش نمی آید.

تصور همه بر این است که من باید با ولع و اشتیاق خاصی اخبار را دنبال کنم طوری که انگار قرار است اولین تحلیل وقایع را  صبح فردا ارائه دهم. طبیعی است که به سبب رشته تحصیلی در جمعهایی قرار میگیرم که اول حرفش سیاست است و آخرش هم به همچنین.. میبینم، میخوانم، میشنوم اما هیچ نمیگویم... سفره هم تبدیل به میتینگ های سیاسی میشود و سیاست خوان خانه ساکت ساکت است... زمزمه فعالیت داعش توی شهر را تعریف میکنند، و من حوصله واردشدن به بحث و اثبات این که این شایعه هست یا نیست را ندارم، همکلاسیها چه توی همین فضای مجازی و چه جمعهای دیگر توی سروکله هم میزنند که بگویند دولت پاک دستان کدام بود و دولت راستگویان کدام؟ از عدالت چه در آمد و اعتدال چه؟ کجا برای چه کسی کولر گازی روشن کرده اند و کجا کدام میزبان سیاسی پیش پای میهمانش بلند نشده، ترازوهای خودشان را با وزنه های مختص خودشان میگذارند که ببینند چه داده ایم و چه گرفته ایم در توافق، جام زهر خورده ایم یا شهد عسل، غواصها که برگشتند پیامشان برای کدام گروه بود، فیش حقوقی ها چند رقمی اند و بحق است یا نه، 

و شاملو توی ذهنم میخواند که چه قصاب خانه ای شده این دنیای بشریت...

و سهراب در پی اش می آید و در گوش دیگرم پچ پچ میکند: جای مردان سیاست بنشانید درخت... تا هوا تازه شود....

و من پوزخند میزنم که چه چیزهایی رفاقتهای این جماعت را تعیین میکند؟ تو راستی هستی پس نمیتوانی دوست من باشی، تو چپی هستی، مرا با لامذهبها چه کار...

پس این میشود که پایان نامه میرود توی دنیایی دیگر، میرود آنجا که دمی قرار پیشکشم کند، که هر کتابی که برایش ورق میزنم بشود ره توشه ای، بشود قصه ای که پای صحبتی بنشینم و نقلش کنم، بشود یک پیشینه برای خودم... دلم نمیخواهد ور دل آنها بنشینم از کتابهای سیاسیمان حرف بزنم، دانستن سیاست خوب است اما غرق شدنش وحشتناک! غرق که بشوی دنیایت رنگی دیگر نخواهد بود، همین بود که هرکس به من میرسید میگفت دانشجوی سیاسی و شعر؟ ادبیات؟ داستان؟ 

و من هیچ وقت دوست نداشتم ادبیات توی دنیایم نباشد، همان وقتهایی که با لیلا توی کتابخانه مدرسه پرسه میزدیم، نظم و نثر لیلی و مجنون را میخواندیم و شیرین و فرهاد را... جبران خلیل میخواندیم و عشق کیمیاگر... و شعرهای توی سررسیدهایمان را بیشتر و بیشتر میکردیم، و شعر سیب را که پیدا کرده بودیم با اشتیاق مینوشتیم تا حفظ شویم و ......

و خب حالا راضی کننده ست که ادبیات پایش را توی زندگیم محکمتر کرده...

به آخرهای پایان نامه ام که نزدیک میشوم و حدود صد کتابی که در حوزه ادبیات داستانی خوانده ام آن هم از منظر قومی سیاسی ذهنیتهای و اهداف مشخص تری در راستای دغدغه های همیشگی ام بخشیده. 

خوشحالم که از این راه راضیم. هرچند که کمی به طول انجامید...

پ.ن: جوانی هستم جویای کار.!!!! :)

۲ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۰
افرا