کاش به جای "نقطه" ؛ "واو" گذاشته بود .....
اکتسابی یه چیز است و انتسابی چیز دیگر ... و دنیای ما پر آدمهایی ست که به انتسابی هایشان می نازند و پر آدمهایی که به انتسابی هایشان افسوس میخورند ... و پر آدمهایی که اکتسابی دارند و آدمهایی که اکتسابی ندارند.... پر آدمهایی که به انتسابی های دیگران غبطه میخورند و پر آدمهایی که به اکتسابی های دیگران حسادت میکنند ... پر آدمهایی که .........
کسب کردی یا نسب رسیده به تو را نمیدانم .... انتسابی ها بعضیهایشان از بین می روند و اکتسابی ها هم ... ان بعضی هایی که می مانند را بچسب . بقیه را تف کن برویشان .... توضیح نمیدهم که کدامها ماندگارند چون تا می آیم بنویسم مثلا دانش تو چیزی ست که نمیسوزد یا نمیریزد یا نمیشکند با خودم میگویم از کجا معلوم! اینهایی که حافظه از دست میدهند دانش برایشان می ماند آیا؟....
تهش به دوست میرسم که فکر کنم بهتر می ماند ... آلزایمر هم که بگیرم ولم نمیکند..... البته میدانی که تعریفم از دوست خیلی پیچیده ست... گاهی با ملاکهایی که ردیف میکنم با خودم میگویم چندتا از این دوستها دارم اصلااا؟
ولت کنم چه از سر ازدست دادن حافظه و چه از سر مسخ شدن و مغلوب آدم بده ی درونم شدن .... ولت کنم ولم میکنی ؟
چسب زخم که تمام شده باشد یعنی تو یکی در میان انگشتانت میسوزند و چون چسب زخم پیدا نمیکنی مثل این وزنه بردارها چسب های باندپیچی را برمیداری و دور انگشتانت میپیچی ! توی شیشه فر که داری تمیزش میکنی به لاخ مویی که کنار گوشت پیچ خورده نگاه میکنی و لبی که خشک شده.... پا میشوی آب بخوری چشمت به عرق کاسنی می افتد و کمی قاطی آب میکنی ... دستی به موها میکشی و یک جوری جمعش میکنی که خستگی ات را به قدر همان تارهای مو پنهان کند .... بعد به هفت سینی که هنوز فکری به حالش نکرده ای فکر میکنی و به شمع سبزی که خوشت آمده سفره را روشن کند ....
یک نفر باید باشد که سفره برایش مهم باشد ... مثل بابا که آتش چهارشنبه برایش مهم بود و روشن اگر نمیکرد فکر کنم بجای بوی دود بوی کافور حس میکرد که جنازه زندگی ش را در بر گرفته ..... باباها رویاهایشان را خیلی بیشتر میپرستند .... وقتی ریشش کم کم سفید شده باشد و آبرو و اعتباری برای زندگی ش فراهم کرده باشد ولی یک جای کار بلنگد حس ویرانی بهشان دست میدهد .... کفش چرم هم که پای همه بچه هایش باشد، سفره اگر پهن نباشد بغض میکند ..... بروی خودش نمی آورد ها! ولی شبهایی که پشت به پشت با زن زندگی ش میخوابد فکر کنم افسوس میخورد بحال رویای نصفه نیمه اش!
یکی باید سفره را پهن نگه دارد حتی اگر چند روز خبری از دخترانگی توی ظاهرش نباشد .... مجبور هم بشود ناخن هایش همه را کوتاه کند عیب ندارد ... سفره حرمت دارد ... عید است ... بخاطر بابا .....
از شیشه در منتهی به پشت بام خیره شده ام به صدای تمدنی که چندروز است جایگزین صدای قناری ها و زاغ ها و کلاغ ها و.پرستو ها شده....
آهن.. آهن ... آهن ...
حداقل 400 متر زیربنای هر طبقه ست! درندشتی درحال پدید آمدن است. ویلای حسابی ای میشود ... به جناح های دیگر هم که نگاه بیاندازم میبینم باغ پشتی، و چندباغ در طرفین همه تمدنهایی خلق کرده اند که مشرف است به تمدن به نسبت قدیمی تر ما!و محله ای که اسمش را گذاشته بودیم کمربند سبز شهر دارد میشود مثل بقیه ویران سراهای شهر...باور میکنی؟ حتی گربه های مظلوم پیرمرد همسایه هم بعد رفتنش تبدیل شده اند به موجوداتی شبیه پلنگ !!!!
و موهای من دیگر با نسیمی با عطر میوه عشق بازی نمیکند... لااقل تا وقتی این بالابر و آدمهایش بیخ گوشم بالا و پایین میروند آواز نمیتوانم بخوانم برای شکوفه ها .... یا شلنگ آب به دست بگیرم و برای خودم باران مصنوعی بسازم بجبران خست آسمان ....
بیخیال این متمدن ها ....
دارم برای پاگرد پله نقشه میکشم .... بشود خلوتگاهم خوب است..... شیشه هم که هنوز ذره ای چشم انداز سبز برایم کنار گذاشته ....
- تا حالا ندیدمش... ولی میتونم دوست داشتنشو با تمام وجود حس کنم...
عشق تنها چیزیه که نیاز به چشم بینا و نابینا نداره...
زندگی دوگانه ورونیکا/کیشلوفسکی
_______________________________________
-من نمیدونم تو چه شکلی هستی!
- پس چطور میخوای منو بشناسی؟
- من حس درون تو رو میشناسم ، قسمتی از تو که بدون اسمه ! و اون قسمت هست که خود واقعی ما رو نشون میده ...
کوری/ فرناندو مریلس
عادت داشت به یه تسبیح دانه های زیتون ! و گاهی مینداخت گردنش .... از روزی که اینجاست هرازگاهی به یاد اون تسبیح می افتادم .... اما فقط با ذهنم دنبالش میگشتم... دستم نمیرفت پِیِش....
امروز دستمم اومد وسط! رفتم و پیداش کردم! آوردم گفتم مث اون وقتا بنداز گردنت ! تو دلم حس این بود که اینم حکم حلقه زیتون رو داره : حلقه ی صلح! ...
فک کنم شگون داشت .... بهش ایمیل زد! میخواد صداشو بشنوه ! اینم عکس بچه ها رو فرستاد ! .... صدای تیک تیک گوشیش داره میاد .... نمیدونم چی داره مینویسه ! هرازگاهی رو میکنه، مشورت میخواد ... که یه وقت چیزی نگه که بدبشه! برای غرورش! حرمتش! زندگیش! آبروش!...
خاطرشو جمع میکنم ....... که حرف دل، نجات بخشه... آبرو نمیبره ... رشته پاره نمیکنه! ... حرف را باید زد .... دارم تمام جملاتی که بلدمو طومار میکنم براش .....
درست میشه ! من مطمئنم...... دوتا ماهی دم فرشته ای توی تنگشون خواهد بود .....
تسبیح کنار منه ! دانه های زیتون هم بوی خوبی دارن.....
یاد روزی افتادم که هندزفری تو گوشم میخوند: "از تسبیح عاشقانه ها بگو... دانه به دانه چه شد." و رو کردم به سمت ماشین کناریم تا مقنعه مو درست کنم که پیرمردی رو دیدم که تسبیح سبزش رو دقیقا تا جلوی چشماش آورده بود بالا و دانه به دانه ازش رد میشد ....
"درست نمیدانست کجا میرود ولی میدانست که بالاخره دارد به جایی میرود چرا که ما باید به جایی برویم, نباید برویم؟
نمیدانست چه اتفاقی می افتد ولی میدانست که بالاخره یک اتفاق می افتد چراکه همیشه چیزی اتفاق می افتد , نمی افتد ؟"
نوشته های شل سیلور استاین اغلب دوست داشتنی ان .... لافکادیو شیری که دیگر نه شیر بود و نه انسان .... خودش رو گم کرد .... از خوندنش لذت بردم .... درکش کردم ...
بالاخره اتفاقی میافته! رفتن آغاز باید کرد ... برای پیدا شدن باید رفت... من این یوسف که در پیرهن گم کرده ام را دوباره خواهم یافت ! ....
"آنچه من جویای آنم هم اکنون جویای من است"!...
جویای حالم اگر هستی منتظرم فقط .... منتظر ویرانی حتی! دست و دلم به هیچ نمیرود .... دلم سفره هفت سینی میخواهد نه مثل هرسال ! چشمم به چند ظرف چوبی ای ست که توی باغچه رها شده ....
چقدر خانه ی بی پرده خوب است ... میتوانی تجسم کنی که توی کوهستانی و با خودت بازی پژواک کنی .... داد بزنی درست میشه؟.... صدا بیاد: میشه... میشه .... یاد شبی بیافتی که جلوی پدر بیتابت زانو زده بودی وسرش را توی بغل گرفته بودی و فقط میگفتی : هیــــــــــــس ... درست میشه ... درست میشه .....
دلت پربکشد به حوضی که فکر میکنی حاجتت داده! یک حوض خالی با کاشی های آبی که حالت را خوب کرد ..... که هروقت دلت میخواست جایی خلوت کنی آرزو میکردی کاش میشد آنجا بودی .... مثلا مثل چشمه مراد میبود! چیزی می انداختی و چیزی بر میداشتی.... بقدر آرزویت دلبسته ی صیدت میشدی ...
جویای حالمی..... میدانم ....
منتظرم فقط! قلاده به گردنم انداخته اند انگار... قلاده ای که اسیرم کرده ... اسیر زمان ... اسیر فضا ....
تقلا میکنم که زنجیر پاره کنم که رها شوم.....
سفره هفت سین خوبی می اندازم امسال ... شاید با گونی و چوب ..... سر سفره میگویم : خدایا شکرت..... حتی اگر گره ها باز نشده مانده باشد ...... حافظ باز میکنم به امید مسیحادمی که قرار است بیاید....
گاهی گر از ملال محبت برانمت
دوری چنان مکن که به زاری بخوانمت
پیوند جان جداشدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت ....
"شهریار"
وضعیت آخر یعنی وقتی تو بخواهی بدانی چه مرگم است ... و من به دلایل خودم سربازبزنم از این توضیح ... و تو یک بار دیگر شاید تکرار کنی و جواب من قانعت نکند و سربالا بنظرت برسد ...... و تو با کلامی کوتاه سروته حرف را هم بیاوری ... و من بخواهم که تو نرنجی...و تو "ادعا" کنی که نرنحیدی.... و من قانع نشوم .....
و بعد.....
مرگ من که سرجایش است .... این هم می آید رویش که الان چکار کنم؟ .... نه انرژی توضیح دارم ... نه دل بی تفاوت گذشتن و انتظار برای کی حرفی دیگر شنیدن! آخر این وقتا زمان طولانی بنظر میرسد... هر ساعت شبانه روزی برایم میشود!
وضعیت آخر آن جایی ست که تو فهمیده ای من خوب نیستم .... باید به وضعیت اخر برگشت! ظاهرا نمیشود! ولی من که میگویم میشود ....
یک بار به سیمین گفتم این را! گفت چرند میگویی .....
شاید تو هم بگویی چرند است!
ولی مزخرف نمیگویم ..... یک کتاب به این اسم هست... خواستم یک بار بخوانمش اما توی ده صفحه اول ماندم و نشد که نشد که جلوتر بروم .... مثل همین "دخترکشیش" که یک سال است توی کتابخانه نگاهم میکند!.....
باران قشنگی بود ... از توی کانال کولر صدایم میزد ....
پلی لیست درست کردم از هرکسی که برای باران یا با باران ترانه خوانده بود. شجریان و ناظری و میرزاده و مازیار و چارتار و سیاوش و محمودزاده و .....
لباس گرم پوشیدم و زدم بیرون ...
قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم ... تنهایی.....
رفتم روی لبه استخر .... یک متری از زمین بالاتر است .. گفتم صدا بهتر میرسد به بالا .. نمیدانم چنددور زدم چهارطرفش را.. چه گفتم ... چه شنیدم ... چقدر باران خیسم کرد و چقدر اشک.....
مازیار که شروع کرد گفتم این برای تندقدم زدن است نه با دقت قدم زدن روی لبه باریک استخر .... آمدم بیایم پایین که جانانه آمدم پایین ..... رفتم هوا بعد آمدم پایین .....
به خدا گفته بودم بغلم کن... نگفتم هُلم بده !
ولی دستش درست! حال بی حالم را .... حال نزارم را جا آورد ... گریه یادم رفت.... ولی درددل خوبی بود. ...
پ.ن: ازهمه جا کلاه شالگردن عقیل را برداشته بودم به سر کشیده بودم... صبح گذاشته بود که شسته شوند و شسته نشده بودند... قرار بوده من گندش بزنم !
پ.ن: مرتضی پنج سالش است... یک روز آمد در زد و وقتی رفتم جلوی در , دست به پشت گفت: خاله... میذاری برم استخرتونو ببینم .... ؟ گفتم نه خاله ... استخر خالیه. بلنده.
پ.ن: خوب شد که روی گِل افتاده نه توی استخر ... موزاییک سُری بود ....
پ.ن: باید یک وری بنشینم.... به پشت هم نمیتوانم بخوابم ....
جورعجیبی "نظرکرده" بنظرم میرسی ...
همین جوری دارم هی این چندروزت را برانداز میکنم و هی میروم توی بهت .......
نظرکرده ای واقعا ....
دلم خواست که بگویم دعا کن برایم... خدا مثل اینکه از حیاط تو کوچ نکرده هنوز .... هنوز عکسش وسط ابرهای آسمان خانه ات هست .....
برای باقی این روزهایت کاش نذر کنی که بیایی زیارت یک روز !........ کاش بخاطر یک آرزو بیایی این حوالی .... بخاطر یک قرار با همان یار آسمانی ات ......
چشمت نزنم .... بروم همین الان برایت صدقه در بیاورم که مبادا حتی کلاغی حسود رد شود و بشنود و چشم بزند .... یک مهره آبی میخرم برایت بنداز به گردنت ... به چشم زخم اعتقاد ندارم ... ولی الان دارم!
برای باقی روزهای من هم دعا کن.... تو دعا کن ...
راستش را بگویم! من آنی که تو گفتی را توی حرم نگفتم ....
قبلا که گفتم وقتی میروم آنجا چه شکلی میشوم.. خیره میشوم به گره های سبز روی پنجره فولاد .... پلک میزنم ... نوار فیلم دوربین ذهنم میافتد روی غلطک و آدمهای زندگی ام رد میشوند...خیلی زور بزنم میگویم : آرامشان کن. راضیشان کن .....
جور عجیبی امید دلم سیخم میزند! تاحالا با بغض امیدوار شده ای؟ من الان میدانم همه چی جور میشود ولی برای وقتش دلم توی تمام جوارحم میتپد... باور میکنی؟انعکاس تپشش توی هرقسمت ازبدنم قابل لمس است! زلزله سلسله واری در جانم افتاده ......
دعا کن نه برای من ! برای دوتایی که قراراست چشمشان به آدمهایی بیافتد که زندگی را بلد نمیشوند.....
دعاکن....
پ.ن: نظر کرده با این "ظ" نوشته میشه واقعا؟ چرا انقدر توی فارسی ز داریم !
پ.ن: افت و خیز این سیلاب نکند که چیزی را ببرد که نباید....
بچه که بودم از کفش های بزرگ جلوی جاکفشی میفهمیدم آن پیرمرد توی خانه است... کفشهایش خیلی بزرگ بودند! نمیرفتم توی خانه! کیفم را پرت میکردم و میرفتم توی حیاط یا روی پشت بام... نمیدانم از آن تک چشم دوخته شده اش میترسیدم یا با آن قد نیمقدم از کلمه "عروس من" بدم می آمد که دلم نمیخواست ببینمش.....
بچه که بودیم توی دویدنها عقب می ماندم چون کوچکتر از بقیه بودم! توی پنج سال سه تا بچه به دنیا آورده مادرم که گاهی انگار قرنها با هم فاصله سنی دارند ....
بچه که بودم موهای من رنگ گندمزار بود......
بچه که بودیم از عکس گرفتن بدم می آمد.. از دوربین در میرفتم..... از شنا کردن هم میترسیدم! دستهایم را پشتم قلاب میکردم و غوطه خوردن تنها خواهر و برادرم را تماشا میکردم....
بچه که بودم نمیدانستم معجزه فقط معجزه است! وقتی آن مرد که برایم بالانس میزد دیگر بالانس نزد و میله اش شکست و افتاد طرفی رفتم توی باغ و بلند بلند گفتم: خدایا همین یک بار فقط! وقتی برمیگردم توی خونه درستش کرده باشی... قول میدم ازش مراقبت کنم .... بچه که بودم مطمئن بودم خدا توی آسمان است و صدا میرسد و معجزه محقق میشود....
بچه که بودیم .... یک بار دعوایم کرد... می دانست از تاریکی میترسم .... بیرونم کرد .... توی حیاط از ترس گریه کردم .... نمیدانم چقدر طول کشید که راهم داد ..... نمیدانم چرا آن شب ما سه تا تنها بودیم و پدرومادرمان کجا بودند..... فقط پنج سال ازش کوچکم و آن موقع شاید هفت سالم بود ......
بچه که بودم ! روز اولی که میخواستم کلاس اولی شوم دست مادر را نگرفتم! چون نبود! .... رفته بود زیارت! آن ور آب ... سوریه! من دلم تنگ بود ... گریه که کردم .... بردنم توی دفتر و آرامم کردند ... راضی ام کردند به چی را یادم نیست ... اما مادر که آمد از آن شکلات خوش مزه هایی که شبیه کفش بود برایشان برد به قدردانی.....
بچه که بودم گرگی که همیشه توی آن کارتون دنبال شترمرغی بود که سرعت نور داشت در دویدن و در هربار دویدنش میگ میگی سر میداد توی خوابهای من با تمام تجهیزاتش حضور داشت و تازه خودش را هم تکثیر میکردو دنبال من میکرد!!!!!! نمیدانم توی خواب شترمرغ بودم یا دختر بچه ای که برای آن همه گرگ لابد اگر نه غذا که پیش غذای دلچسبی تلقی میشده!!!
بچه که بودم یک بار باید آمپول میخوردم و چقدر توی این باغ دویدم به فرار از آمپول...
حالا بزرگم ...... توی تاریکی مطلق راه میروم بی هیچ ترسی! عاشق درد شده ام.... درد دندان ضعیف رویین تنم کرده... عاشق تنهایی شده ام ، دلم نمیخواهد نه توی هیچ امتحان و آزمونی و نه هیچ ثبت نام و سفری کسی همراهم باشد.... آن پیرمرد و همه ی بچه هایش را دوست دارم ... تلفنهایش را هم جواب میدهم! هنوز هم عروسش هستم !!!! هنوز شنا بلد نیستم و موهایم دیگر رنگ گندمزار نیست.... معجزه اما هنوز دلم میخواهد !!!!
نمیدانم چرا بعضی چیزها فراموشم نمیشوند..... فقط یک چیز ... دلم میخواهد یک چیزهایی را یادم برود .............. مثل آن شب و ترس .... مثل..........
* لاگن یعنی همین کوچکترین فرزند خانه .... که البته "کریستین بوبن" توصیفهایی ازش دارد که همه اش به من نمیخورد اما دوست دارم بخورد! گاهی دلم میخواهد آنی باشم که دلم میخواهد.......... حداقل تظاهر که میتوانم بکنم. شما فکر کنید من دقیقا لاگنم.... که بعد یکی مثل بوبن برای پس از مرگم نامه بنویسد و کتابش بکند: "فراتر از بودن" ......
فهمیده ام که تنهایی چه عادت خوبی شده برایم و بیتابی این روزهایم دلیلش سلب این تنهایی ست ......
سابق بر این فرصت تنهایی زیاد دست میداد... یک بار گفتی نمیدانی اگر اینجا بودی توی یکی ازاین فرصتهای تنهایی به خودت اجازه میدادی بیایی پیشم یا نه؟
خودمان را دوست دارم با این طرز برخوردمان....
من دلم میخواست مثلا تو بودی و می آمدی و یک شال رنگ آسمان روی سرم می انداختم با یک بلوز گشاد سفید ..... برایت کیک می پختم و چای دم میکردم .... مثلا فصل بهار بود و باغ پر از گل .... چند شاخه رز سفید میچیدم از باغچه و توی گلدان میگذاشتم .... چند برگی هم گل محمدی توی چای میریختم... چای میخوردیم باطعم شجریان! مثلا آلبوم درخیال را..... و سکوت پرهیاهویی که وصفش میکردی را در آن فرصت می ساختیم ....
کتابخانه را نگاه میکردی و میگفتی چه خوب است که کتاب میخوانی.... میگفتم هوا قشنگ است ... بیا باغ را نشانت بدهم ... و با هم صدمتر طول را بکنیم دویست متر و هم قدم شویم ..... و قناری ای که اهلی درخت توت خانه ماست برایمان بخواند ..... و تو بگویی باید بروم .... و من بگویم کاش تا آخر دنیا وقت داشتیم و سکوت میکردیم و سکوت ............
و تو میفهمیدی که از توی تنهایی ما چیز بدی از آب در نمی آید ...... جز اشتیاق من برای شعر گفتن بعد رفتنت......
چه رویا بافتن خوب است ....... حالا که خلوتم بهم خورده .... همه چیز بهم خورده .... تنها اتفاق خوب همین است که فکر کنم و رویا ببافم و قلمی که دیگر مثل قبل جوهر ندارد را بزور فشار دهم تا شاید چند کلمه بچکد ... آخر این همه پرگویی اما راضی نیستم از این صفحه ......
دلم میسوزد برای رویاهایم که چه مظلومند و نگران .....
دعا کن برای رویاهایم......
ازدواج مزخرف بنظر میرسه وقتی به تماشای دوتا آدمی می نشینی که تازه اسمشان رفته توی شناسنامه هم و خب به حکم همین قراردادهای علنی ست که اسمشان را میگذارند : "زن و شوهر" یا قشنگترش: "همسر"
و "حرف زدن"شان را نمیبینی... فقط قشنگ بلدند "ببوسند" و "دلبری" کنند ....
با خودت فکر میکنی قرار است بایکی قرارداد ببندید که مجازید همدیگر را محکم بغل کنید و هرکار دیگری پشت سرش .....
بعد فکر میکنی تو دلت نمیخواهد یک عمر فقط دلبری کنی و خفه خون بگیری و مثلا نتوانی خاطره بگویی ... نتوانی بگویی که فلان کتاب را بخوان ببینم تو چه میفهمی ازش ..... نتوانی بروی تئاتر چون او خوشش نمی آید .... نتوانی از علاقه ات به کمانچه بگویی یا تنیس چون او دوست دارد صبح تا شب هم که اگر بیکار یکجا باشید توی دست و پای هم باشید ... نتوانی بگویی دلت یک دور کامل دور شهر با دوچرخه میخواهد ..... یا اینکه دلت میخواهد بی حاجت نذر کنی کل قبرستان را فانوس روشن کنی .... نتوانی بگویی از موسیقی هایی که گوش میدهد خوشت نمی آید .... نتوانی ته شیشه شکلات صبحانه را انگشت بکشی .... نتوانی گاهی بگویی دلت خلوت میخواهد چون تو تماما و تمام وقت به نام اویی....
مرد و زن ندارد این حرفها که میگویم ...... اما نمیدانم چطور این آدمها خسته نمیشوند.....
شریک که داشته باشی دنیا خوش رنگ و لعاب تر میشود چون حرفهای مگو دیگر مگو نیستند و کارهای ممنوع مجازند و رویاهای عجیب، تحقق پذیر ..... میشود دیگر تنها زیر باران تند قدم نزد و سیاوش گوش نکرد .. میشود با یکی روی خیابان خیس بلند بخوانی : بارونو دوس دارم هنوز..... میشود بروی آن سر دیار توی یک اتاق با دکوراسیون عجیب با او عشق بازی کنی ... میشود بازیچه رسم هانشد و مثلا وقتی یک مهمانی ب یمن وصل شما ترتیب داده شده در بروید .. و خودتان را به فلافل از دست یک دستفروش مهمان کنید ...
میشود مزخرف ازدواج نکرد ....
دلبری کردن و یقه ی باز و راه رفتن عجیب و غریب که نشد ازدواج .......
بوسیدن آن وقتی خوش است که بدانی روح آدمی را داری میبوسی.......
هنوز خودم هم توی بعضی از جوابهای خودم مانده ام مثل همان جواب بی وقفه ام به کسی که روی صندلی اش به سمت من چرخید و گفت:
- دوست داری چطور بمیری؟
- دلم میخواد غرق بشم!!!!
و چشمانش گرد شد و با تعجب برگشت سراغ کار خودش!
و خب من میدانم که آرزوی همگان مرگ آسان است و من نمیدانم چرا دست و پا زدن در آب را انتخاب کرده ام وقتی میشود آرزو کنم مثل "مادر" علی حاتمی خانه و کاشانه را سر وسامان بدهم و همه را آشتی بدهم و کلی حرف قشنگ به این و آن بزنم و بعد بروم بمیرم برای خودم!
یا مثلا تو میدانی که تا خسته می شوم چه آرزو می کنم!!! : «کاش جنگ بشود..........»
آن پیام را یادت هست؟
خودم نوشتم... نزدیک بودم به فروریزی به انفجار و بجای آرزوی ارام گرفتن این را نوشته:
«دلم حادثه میخواهد، دلم میخواهد پریدن پلک چشمم جدی باشد.. دلم جنگ میخواهد، کودتا، زلزله، ویرانی، تصادف یا در خوش بینانه ترین حالت یک حادثه ساده اما تعیین کننده... مثل یک دیدار. دلم حادثه ای میخواهد که مرا از اینجایی که هستم تکان دهد... کمی آنطرفتر.. فقط کمی... تو میگویی خدا میشنود؟....»
شاید این آرزوها به دنبال بیزاری ام از هرچه قانون و ارزش و خرت و پرت دست و پاگیر است که به ذهنم می آیند ..... دست و پای آدم که از بند این تار عنکبوتها خلاص شود رها میشوی تا برای خودت دست و پا بزنی حتی به مرگ لگد بزنی و برای زندگی با دریا کشتی بگیری و موجها تو را به آغوش بکشند و تو آغوش هوا را بخواهی و اما عشق موجها غالب شود و تو را در کام بگیرد ... و بعد سخاوتمندانه بسپردت دست ساحل! ........................
توی جوابهای خودم مانده ام............
-دقت کردی تو اینجور موقعیتا فقط مادوتاییم که میتونیم انرژیمونو حفظ کنیم؟
-هوووووم...... (نفهمید بغض دارم)
بهش گفتم آهنگو گوش کن... گوشیمو به عادت همیشه به باند وصل کرده بودم ...
ناصر عبدالهی داشت میخوند:
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم . ولی دل به پاییز نسپرده ایم....
ماکارونی تو آب داشت میرفت که کمر خم کنه ...
بارون میبارید .. هنوزم میباره.....
ناصر عبدالهی باز گفت: دلی سربلند وسری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم .....