مسیرهای اتوبوس مشهد زیاد خوب نیست، بنظرم خیلی کوتاه و بد طراحی شده اند؛ البته شاید شهرهای دیگری هم اینچنین باشند و این امری طبیعی باشد بخصوص برای شهرهای بزرگ. اما بنظرم برای اغلب آدمهای اتوبوس سواری که تقریبا هرروز در رفت و آمدند سخت باشد که برای هرمقصد دو یا سه بار اتوبوس سوار شوند. مثلا کتابی در کتابخانه دانشگاه موجود نباشد و مقصد بعدی کتابخانه بزرگ و مرکزی شهر باشد: آستان قدس. از خانه تا حرم بین ۴۵ دقیقه تا یک ساعت وقت میبرد. و وقتی کتابی در لیست کتابخانه موجود باشد اما به امانت رفته باشد کافی ست تا بگویی این آفتاب و این گرما... آمدن بی بهره؟ آن هم با دهانی که روزه نیست اما باید خشک باشد.... برای رفتن از حرم به میدان تقی آباد پای پیاده فقط یک ربع یا بیست دقیقه راه است و اتوبوس مستقیمی برای این مسیر کوتاه وجود ندارد، بنابراین پیاده میروم تا بلکه روزم با سپری کردن با مردم و بعد در کتابفروشی بی بهره نماند.... میروم "آبان" آقای خواجوی هست و همه ی فروشنده های جوانش، و بخصوص تورج. پسر کرمانشاهی خوش فکر و کتاب باز... حرف که میزند آدم از خودش میپرسد کتابی هست که او نخوانده باشد؟ کسی هست که نشناسد؟ چندسالش است که این همه وقت کرده بخواند و بداند. گفت از مندنی پور چیزی خوانده ای؟ گفتم نه. "شرق بنفشه" را باز کرد و شروع کرد به خواندن... نگاهم به قفسه کتابها بود و میدوید بین کلمات روی جلدها. که جنس جمله ها کم کم ذهنم را از پرسه زدن بازداشت، نگاهم از اطراف متمرکز شد روی صفحه باز کتاب و چهره تورج. جملات دلنشین بود و راغب. مجبور بودی لبخند بزنی و بعد بستن کتاب حتما بگویی چه خوب بود...
اما کتاب را نخریدم! گفتم عادت ندارم کتابی بخرم و نخوانده بگذارم توی کتابخانه. میدانم بخرمش اسیرشم... و حالا فقط متمرکزم روی تمام شدن پایان نامه. بزودی برمیگردم و میخرمش...
ساعت سه و بیست دقیقه بهار پیام داد و وقتی سرمان را از روی گوشی برداشتیم ساعت هفت گذشته بود، یادم نمی آید آخرین باری که چت طولانی کرده ام کی بوده، یک سال پیش؟ دو سال پیش؟ فکر میکردم چه تنها شده ام... تنهایم کرده اند کسانی؟
تازگیها حرفهای محرکی میزند، نمیخواهد توی فکرهایم بپوسم. میگفت: افسانه چهار سال پیش با افسانه الان یکیست؟نه اصلا... افسانه به خاطر کتابها و فیلمهایی که خوانده ودیده طی چهار پنج سال خیلی تغییر کرده.. افسانه دچار شده.. دچار خودگفتاری... دچار نشخوار فکری.. دچار هجمه فکری... افسانه طرز فکرش از سنش خیلی بالا زده... میگفت این بزرگ شدن نکند تعادلت را بهم بریزد. دیر به فکر بیافتی میبینی که به قهقراه رفته ای...
از رفاقت گفتیم، گفتم از اینکه وقتی میگویم شناخت مهم است یک رویش برمیگردد به شناخت خود و او درقبال هم، با پذیرش امکان اشتباه از سوی هر آدمی، برخی آدمها بعد از اشتباه، یا بعد از آشکار شدن یکسری تفاوتها یا تضادها باز برایت همان آدم پیشینند، اما فقط یکسری. وقتی شناختی کسی را که خطایش باعث نمیشود حنایش بی رنگ شود پیشت آن وقت بدان رفیق است... رفیق راه...
از آفت حرفهای غیرمستقیم گفتیم و کنایه ها. چیزی که خودمان هم گاهی دچارش هستیم. و چه خوب میشود که شفاف حرفهایمان را بگوییم..... واقعا دلم میخواهد بگویم...
از چیزهای زیادی حرف زدیم و حالا من نشسته ام به کتاب خواندن! فکر میکنید چه کتابی؟ Daddy Long Leg :) نتوانستم از خریدنش اجتناب کنم. حتی با فکر کردن به پایان نامه! لذت بخش است خواندن نامه های جودی ابوت، وقتی بسیار حرفهایش از جنس توست. شاید من هم مثل او بیست تا بیست و پنج سالگی ام را به دو خواندم و دیدم و هنوز فکر میکنم چقدر عقبم. بدم نمی آید شروع کنم به نوشتن برای بابالنگ دراز زندگی خودم. شاید اینی که نوشتم خودش نوعی نامه باشد بابالنگ دراز عزیزم.
پ.ن: یک پیام از یک شماره ثبت نشده همین حالا آمد. نوشته سمیرا هستم. شناختی؟ معلوم است که شناختم. اما اگر باز بعد مدتها میخواهی کنفرانس پنبه ریز برایم بگذاری بیخیال دختر، در این مدت اسیر چندنفر شده ام. چطور بگویم من آدم سخنرانی برای کاسبی نیستم! بلدش نیستم. حالا تو بگو سودش صدمیلیون! از من برنمی اید. الان هنوز آن سی دی که به زور رفت توی کیفم را نگاه نکرده ام، پسش هم نداده ام. واقعا این پنبه ریز چکار دارد میکند؟ حس خوبی بهش ندارم.