افرا

من شیفته ی قلم دولت آبادی ام و توصیفات دقیق و قابل تصورش و فضای غالب داستان‌هایش.

اینکه اولین اثری که از یک نویسنده بخوانی، شاهکار آثار او باشد و حتی شاهکار بیشتر آثاری که خوانده ای کار را برای لذت بردن و قضاوت سایر خوانده های بعد آنَت سخت میکند.

کتابهای دولت آبادی تماما داستان رنج اند و  توان ماندگاری عجیبی در ذهن را دارند. نمیتوانی جای خالی سلوچ را خوانده باشی و یک شبه مو سپید کردن عباس از هول یک شب چشم در چشم دو کهنه مار زنگی در قعر چاه را از یاد ببری. نمیتوانی کلیدر را خوانده باشی و شیفته ی ستّار پینه دوز نشوی، خان عمو را و عیارصفت بودنش را و کور شدنش بهنگام مرگ بیگ محمد را، عارف شدن نادعلی از پی سرگشتی ای که از دیدن مارهای روان در جمجمه رقیب نصیبش شده بود را، از یاد ببری، از پشت نیزار مارال را همیشه نبینی، نمیتوانی سرآغاز عیاری های کلمیشی ها که همان عشق مدیار و صوقی بود را ندانی، و زیور را و شیرو را و مرگ عشقشان... و گاه گاه  جمله های گل محمد زبانِ حالت نشوند: "گوشت کلف سگ شده ام به دندان این دنیا" و "چه دست و پاگیرند این خرده ریزه های زندگی" و مانند او در خوددرافتادنی را دچار نشوی...

نمیتوانی عقیل عقیل را بخوانی و درد یک شبه ویرانی کاشانه و شهرت و بی کس شدن را نفهمی و مانند عقیل به جستجوی خودی که دیگر نیست بر نیایی...

نمیتوانی یکی از هزاران  مردم سالخورده روزگار سپری شده خود را نپنداری...

نمیتوانی با سلوک سرگشتگی ذهنی قیس را درک نکنی...


اما این داستان، داستان دولت آبادی نباید میبود. نه فقط بخاطر اینکه کوتاه نویسی هنر او نیست، بل از آن رو که حق نیست بعد خواندن هر داستان که اسم کسی را بر خود دارد که علاقمندانش به شوق کتابش را تبدیل به پرفروش ترینِ ابتدای سال کردند، بگویی: که چی؟؟؟ 

فقط داستان دوم "اسم نیست" و آخرین داستان "اتفاقی نمیافتد" کمی بهتر بودند آن هم نه در حد انتظار مخاطب. چهار داستان دیگر هیچ منظوری را به ذهن منتقل نمیکردند. "اسم نیست" هم از آن رو که شبیه به مسخ کافکا و داستان گرگوار سامسا بود کمی توجه را به خود جلب میکرد... و اگر این نبود همان آخرین داستان تنها قسمت قابل توجه کتاب بود... 

از طرف علاقمندان ایشان توصیه میکنیم کسی وقتش را پای این کتاب نگذارد که ما گذاشتیم و ناراحت!


معدود جملاتی که میشد به عادت زیرش خط کشید:

"سکوت دشوار است وقتی میان چندنفر حاکم میشود که هرکدام حرفی ناگفته زیر زبان دارند"

"اما احساسات پیچیده و.پرتناقض درون آدمی همان نیست که در لحظه ای و در لفظی بیان میشود. برعکس میتواند چنان لفظ و لحظه ای پوششی باشد برای در حجاب کردن همان چه در باطن آدم میگذرد"

" برخی کسان در میان شانه های کسانی زندگی میکنند و دیر متوجه واگیر آن میشوند و اینکه جزئی از آن شده اند. مثل زندگی در میان شانه های جنایت، جزء آن شدن، فهم آن و ادامه دادنش."

(از داستان اسم نیست)

"در روزگار هزاره ی سوم هیچ نقاش، طراح و یا عکاسی حتی یافت نمیشود کنجکاوِ شناختن و پرداختنِ به انسانی که میتوان گفت یک رشته مویش هم به این دنیا متصل نیست"

(از داستان امیلیانو حسن)

پ.ن: یک جای همین داستان امیلیانو حسن، از زبان خود نویسنده نوشته شده بود: شما باید قدرشناس قلمی بدانید خود را که موجب ازار بیهوده شما نشده. یک شکلک خندان روبرویش کشیدم و نوشتم: مطمئنی استاد؟؟

*جدیدترین کتابِ محمود دولت آبادی منتشر شده در اسفند۹۴ از سوی نشر چشمه

۲ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۳۶
افرا

بیرون بکش از لابلای کلمات مبهمم، رمز حرفی که نگفته ام؛ گنجی ست برای خودش...

بچه که بودم غیر از حلزون جمع کردن از باغچه و بالا رفتن از درخت کوچک توت، یا آن درخت گیلاس شیشه ای، گرفتن پروانه و رها کردنش در اتاق و درست کردن سبد با آن نی های باریک و کوچک لابلای علفهای هرز؛ سرگرمی دیگری هم داشتیم. روی آجرهای دیوار حیاط نقشه راه می‌کشیدیم؛ دوتا به چپ، هشت تا بالا، سه تا به راست، شیش تا بالا، دوازده تا چپ، سه تا پایین: *دوسِت دارم*.... نقشه مان به عشق ختم میشد همیشه... فکر میکردیم یک روزی یکی نقشه هایمان را خواهد دید و جدی اش میگیرد... فکر میکردیم ردّ مدادهایمان تاهمیشه روی آن آجرها ماندنی اند... از رویاهای دیگرم پنهان کردن گنج زیر خاک برای آیندگان بود. که یک روز دختربچه ای مثل خودم که از غصه ی پای شکسته عروسکش زیر درخت کاج نشسته و با چوبکی خاک را این طرف و آن طرف میکند برسد به جسم سختی که گنج من است... شاید هم پنهان کرده ام و یادم نیست! شاید یکی یک روز گنج کودکی ام را پیدا کند، شاید گنجم جنازه همان عروسک پاشکسته باشد... من دختربچه باایمانی بودم! ایمانی که انتظارهای بزرگ کودکانه ای داشت! انتظار داشت وقتی از مناجات لب آب بازمیگردد عروسکش صحیح و سالم سر جایش باشد! اما انتظارش برآورده نمیشد و امروز من بزرگ شده آن دختربچه باایمانم! با ته مانده ایمانی که فقط امید را در خودش دارد. امیدم یکی این است: دریاب نگفته هایم را!

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۳
افرا

یک روانشناسی داشت میگفت: زندگی گورخریه...

هیچ میدونستی راههای سفید گورخر من اونایین که تو توشون ایستادی؟؟؟ :-)

و با تو میشه رد شد از تمام راههای سیاه! روانشناسه میگفت: با مهربونی، با "من خوبم، تو خوبی" ... من که همیشه گفتم: که تو خوبی و این بزرگترین اقرارهاست... پس عقب نکشیم از سیاهیا، تو که خوبی سیاهی رو هم میشه خوب طی کرد... قبل اینکه گورخرمون زمینمون بزنه خوب رو تنش سواری کنیم... همه ی راههاشو تجربه کنیم. هستی؟

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۰
افرا

مرا چه شده این روزها که دل داشتنم را فریاد میزنم که عزیزم، رفیقم، دوستم، مادرم، پدرم، آشنایم... ببین: دل من این است! این شکلی است! دیده بودی اش تاحال؟ تنگ میشود در عین وسعتش؛ میشکند درعین بخشش؛ لال میشود در عین پرِ حرف بودنش؛ ولی هست... اینجا: توی سینه من هم دل هست که تپیدنی دارد ... که گاهی آنقدر شکستگی هایش تیز میشوند و سینه ام را میخراشند و نازکش میکنند که دیده شود دلی که به حبس حرفهایش عادت دارد، به حبس اشکهایش، به حبس خودش...

دل هم قصه ای دارد برای خودش... تا به هرکجا هم که پنهانش کنی بودنش را جایی به رخت میکشد ... 


۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۱۴
افرا

کل مطلب این است که چندماه پیش پرده ای را از روی تصویری کشید که اصلن تا آن موقع رو به سوی آن پرده برنگردانده بودم و از وجودش بیخبر بودم. شاید خواست بگوید تا همدردی و کمک من را برانگیزد آنگونه که مدعی تمایلم به آرامش دوستانم بودم پیشش...

گفت و تا چندی باعث شد راحت گریزهای کوتاهی بزند به گذشته دور و نزدیکش...

گفت و جنگی را درون من برانگیخت مقابل فکرهایی که علیه او به ذهنم هجوم می آوردند ...

گفت و دودلی ای را نصیبم کرد بین بودن مثل قبل و یا تغییر رویه ای که باعث شده بود او حتی من را رقیب یا شریک حسی خود بداند...

مجموعا برداشتی برایم حاصل آمده بود حاکی ار اینکه او دنبال رفیق راهش میگردد، رفیقی که مالکش نشود و همه آنچه او میخواهد را در خود داشته باشد، اویی که به تعبیر خودش و خواهان هایش "خوب" به معنای تام کلمه است. خوبی ای که ظاهرا کسانی را هم که تعهدی دارند را هم به خود جذب کرده!.. خود را در موضع انتخاب قرار داده و به بیشتر کسانی که با آنها مراوده ای دارد میدان میدهد که نزدیک شوند، علاقمند شوند و حتی وابسته شوند.... محک میزند و بعد پس میزند...

مجموع اینها وقتی تثبیت میشوند که علیرغم عادتم بخواهم همه آنچه شنیده ام و حتی دیده ام را باور کنم که اغلب ناممکن است و همین موجب میشود که در خود درافتم به همت از یاد زدودن آنچه دیده ام و شنیده  ام و احتمالا میدانم!!! واقعن میدانم؟؟؟

در این میان هستند کسانی که در گودند اما برایم محترمند و باارزش، هستند شاهدانی مثل خودم که عزیزند و مهم ... و نمیدانم توان حلاجی آنچه پیرامونشان در جریان است را دارند؟ اصلن خودم هم دارم؟

چقدر آدمها باید مراقب باشند... مراقب اینکه موجب بی اعتمادی و بی رغبتی دیگران به جهان پیرامونشان نشوند... چقدر مسوولیت مهمی دارند اما به آن بی توجهند... کاش هم او، هم آنها، هم من حواسمان باشد... 


پ.ن: بی پرده سخن گفتن چه توانی میخواهد... که اگر بود نه سوء برداشتی پیش می آمد و نه حرف در دل مانده ای....

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۳۵
افرا

بقول حمید مصدق: "من صبورم اما به خدا دست خودم نیست اگر میرنجم..."

صبورم! خصلتی که از بچگی به من نسبت میدادند، نمیدانم چه میکردم یا چه نمیکردم؛ اما اسمش رویم ماند و کار را برایم سخت کرد... سخت کرد که حتی خودم هم وقت بی طاقتی، از خودم شاکی میشوم، وقت نساختن و مدارا نکردن با اوضاع میگویم که این من نیستم!


 نمایش و تظاهر اذیتم میکند... میرنجم، و فقط در خودم گفتگو میکنم؛ خودم را از درون میخورم و بیرونم در سکوتی فرو میرود که دوستش ندارم... تمام مدتی که دیگران فکر  میکنند ساکتم یا حرفی ندارم، همه چیز را دارم به خودم میگویم  ... اینکه من وسط این صحنه های نمایش چکار میکنم؟ من بازیگری بلد نیستم! اما یکهو میبینم جاییم که همه مشغول نقش هایشانند و من بی هنر باید کناره بگیرم از صحنه ای که دوستش ندارم اما در آن قرار گرفته ام. همه نزدیکمند اما دور! فرسخها دور... حتی آنها که فکر میکردم از جنس خودمند... میخواهم بینشان دمی از همه چیز جدا شوم اما آنها خود درگیر چیزهایی اند بیگانه از من و دنیای من! 



 به فکرم رسید که کاش میرفتم اعتکاف! اما نه بین آدمها!  میرفتم جایی آن دورها؛ مثلا آن قبرستان قدیمی "تپه سلام" با آن همه قبر کهنه ی جوان! همه بیست سی ساله! انگار دهها مثل من پناه برده اند و برگشتن را برنتابیدند! کلبه سفید کوچکی آنجا هست که برای ورود به آن سرت را بایستی خم کنی! دنج است و آرام. جان میدهد برای سه روز بریدن از صحنه نمایش زنده ها... بروی و از جایی که نفسی نیست به هوای نفسگیر آن سوی شهر خیره شوی که چطور بین آن همه زنده، میتواند نفست را تنگ کند، و بغض خاموش مدامی را ارزانی ات کند...


پی نوشت: جفت گیری در هر گونه جانوری سبکی مخصوص به خود دارد الا در آدمیزاد ذی شعور! پی جفت میگردند آدمها در هر فضایی و به هر قیمتی و به هر سبکی... حال چه بعنوان یک زوج رسمی، چه یک رابطه مثلا عاطفی غیررسمی! و چقدر این اختلاط فضاها سخت تحمل میشوند آن هم برای یکی مثل منی که وقتی به یک معلم نگاه میکند فقط به یک معلم نگاه میکند، وقتی به یک دوست نگاه میکند فقط به یک دوست؛ و جنس و سن و  خصوصی هایش را نمیبیند؛ و دیگران را هم به کیش خود می‌پندارد و دیرتر از بقیه به تعابیر موقعیتها و رفتارها دست می یابد! و وقتی برخلاف میلش کسی جریانی را به تصویر میکشد که یکهو هزاران صحنه و جمله مثل تکه های پازل کنار هم چیده میشوند، ذهن و قلبش سنگینی میکند از این پازل اضافه و بدنقش! 

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۴
افرا

دنیای هر آدمی به کلبه ای می ماند... آدمها از راههای اصلی می آیند، مثل همیشه زنگ در را به صدا در می آورند، چایی مینوشند و گپی میزنند و میروند... ممکن است گاه به گاهی باز سری به تو بزنند...

اما بین تمام این صدای زنگ‌ها، یکی راه باریکه خاکی کنار خانه را دور میزند و میرسد به آن در چوبی پشت کلبه؛ کوبه در را دوبار به صدا در می آورد که چشم حیران و مشتاق تو را از پی صدا به جستجو وادارد... و با باز کردن در، آویز پشت در را به صدا در می آورد ... می آید تو و مشتی بهارنارنج ارزانی ات میکند که قوری چای را به عطرش مهمان کنی...

پیشت مینشیند و کنار گوشَت میخواند، درونت را میخواند انگار... گویی زمانی تو را تماما زیسته؛ که حالا میداند آن دربی که گوش تو انتظار به صدا در آمدنش را میکشد کجاست؟ که عطری که مشامت را بنوازد کدام است؟ که واژه های قریبِ غریبت چه ها هستند؟ 

تمام تو را از حفظ است ... 

این خودِ "اتفاق" است.... اتّفاق با تشدید مؤکّد است کسی که از بیراهه ی انتظار تو وارد دنیایت شود و برای همیشه جایگاهی را از آن خود کند که اگر روزی هم رسید که نبود، جایگزینی در آن جایگاه نشستنی نیست... آن اتفاق فقط یک مرتبه است و مابقی اتفاق ها حتی اگر از همان بیراهه بیافتند باز تفاوتی با آن نسخه اصل قیمتی دارند؛ حتی در مرتبه ی به صدا درآوردن آن کوبه...

۱ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۳
افرا

۱. مقاله ای داشتم میخواندم راجع به ترکمن  در آثار شاملو، ابراهیمی و هدایت

جایی در توضیح داستان "مردی که آفتاب می‌بخشید" از نادر ابراهیمی؛ اشاره شده بود به رسمی به اسم "خون بست" که رسمی ست ترکمنی به این صورت که اگر قاتل به صاحب خون پناه بیاورد و از او امان بخواهد، نبخشیدن و کشتن او ناجوانمردی ست...

این روزها که گاهی برادرم می آید تا کارهایی توی باغ بکند و من هم که پایه اینجور کارها و کمک ها هستم، وقتی باهم مشغول میخ و چوب و چکشیم باهم گپ میزنیم؛ برایش قصه یک هلو هزار هلوی بهرنگی را هم گفتم، رسم تنبیه درختان را گفتم...

امروز همین رسم خون بست را برایش گفتم! گفت عزیزم را کسی بکشد و من ببخشمش؟ هیچ چیزی در جوابش نگفتم. غیر اینکه این روزها که در مورد ترکمن ها بیشتر خوانده ام و شناختمشان، شیفته شان شده ام... آدمهای بزرگ و عجیبی اند... گفت همینطور است! خاص اند... و حرف زدیم از یکی دو دوست مشترک ترکمنی که میشناختیم...

۲. این روزها حرف از ستایش است مدام. و آنی که چندوقت پیش  تصویر جعلی را بعنوان جنایتی از سوی افغانها فرستاده بود و در پی اش ابراز انزجارمطلق از یک ملت میکرد؛ دیگر دور و برم آفتابی نمیشود، از پی همان واکنش من و چند نظر و استدلال آوردن در رد حرفش و غیرمنطقی دانستن حس و نظرش... هرچند اگر میبود هم سفسطه های مخصوص به خودش را داشت اما بهرحال قطعا در درون خودش با تضادهایی روبرو خواهد شد حتی اگر ابراز نکند...

۳.تصویر زیر را دیدم در مورد اعدام آن پسر. فارغ از سن و سالش، فارغ از اینکه اعدام در ایران در رتبه های اول جهان در کنار عربستان و پاکستان قرار دارد، به جرمش فکر میکردم و به مجازاتش و نتیجه ی مجازاتش... اینکه این جرم و این مجازات آیا برابرند و اینکه این اعدامها آیا بازدارندگی لازم را ایجاد کرده اند؟

یاد فیلم their eyes افتادم و مردی که قاتل همسرش را پس از اتمام مدت حبسش میدزدد و سالها در نقطه ای دوردست پشت حصاری در انبار خانه اش نگه داشت بدون اینکه حتی یک کلمه با او حرف بزند.... مجازات آنچه که بر سر همسرش آورده بود و بعد جانش را هم گرفته بود تنها مرگ نبود. از همان اول هم نمیخواست که قاتل کشته شود... زجر همان چیزی بود که او باید میچشید... اما همان نوع زجر هم حتی برابری نمیکرد با کراهت آنچه انجام داده بود...

۴. و باز تضادهایی که سراغ آدم می آید؛ قصاص عین عدالت است؟ بخشش بزرگی و آرامش است؟ عدالت ذات طبیعت است؟ انسان بهترین مخلوقات است از آن رو که شعور دارد؟ بخشش روی همگان تاثیر مشابهی دارد؟ مجازات هم؟ تشخیص ممکن است؟ چندروز پیش سپیده پرونده قتلی را تعریف میکرد که در آن متجاوز به قتل رسیده بود... از اینکه قابل اثبات است اینکه موضع قاتل دفاع از خود در برابر تجاوز بوده است؟ 


۱ نظر ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۴
افرا

گاه پیش می آید که دلت میخواهد یک نفر کتابی را بخواند... اما نه آن نسخه های تروتمیز کتابفروشی ها را که نه خط اضافه ای در خود دارند و نه برگه تاخورده ای را...

دلت میخواهد همان نسخه ی کتابخانه تو را بخواند... که وقتی به جمله هایی که زیرش خط کشیده ای میرسد به دقت بخواندش... چون اویی که ارتباط تعداد نقطه های متن های تو را با احوالت میفهمد، حتما رمز جمله های ساده ای که زیرشان خط کشیده ای را هم خواهد فهمید ... و شاید حتی از کنار هم نهادن آن جمله ها، نامه ای بسازد که تو هیچ وقت ننوشته ای شان، چرا که پیش از تو کسی حرفهایت را جایی نوشته، و گفتن و نوشتن دوباره آنها انگار میکند که به تکرار مکررات پرداخته ای...

هدیه دادن کتابی که خط های تو را زیر جملاتش دارد، هدیه دادن قطعه ی موسیقی ای که با دست تو از بین صدها آهنگ گزینش شده، از هر هدیه ای بیشتر راضی ات میکند، چراکه به جانشینی تو حرفهایت را میگویند به اویی که باید...

۲ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۸
افرا

عصر یک روز، در حاشیه مراسم آتش بازی کنار ساحل، آن دختر با سویی شرت نارنجی نظر جول را جلب کرد، کلمنتاین هم به سوی او کشیده شد، بقول خودش، او یک راه نبود فقط یک دختر لعنتی بود که دنبال نیمه گم شده خود می‌گشت.

جول و کلمنتاین انگار نیمه های هم بودند، خوب بودن و آرام بودن جول در کنار ماجراجویی و شگفت انگیزی کلمنتاین.

تا اینکه آنچه در تمام رابطه ها دیر یا زود پیش می آید در رابطه آنها نیز پیش آمد، تضاد، شکاف، اشتباه، رنجش... چیزهایی که اجتناب ناپذیرند و اما نحوه مواجهه انسان با آنهاست که مهم است. تنها سه روز از رفتن کلمنتاین گذشته بود که جول خواست هدیه ای برای روز ولنتاین بگیرد تا دل کِلِم را بدست بیاورد. اما در کمال تعجب کلمنتاین را در فروشگاه دید که طوری رفتار میکند که انگار او را هیچگاه ندیده و نمیشناسد. او به طریقی متوجه میشود کلمنتاین به پزشکی مراجعه کرده که کارش پاک کردن خاطرات مشترک از حافظه آدمهایی ست که از هم جدا شده اند... و.کلمنتاین بی فکر بود... در لحظه خشم این تصمیم را گرفته بود! و حالا جول نیز تنها راه حل را تن دادن به این کار دید: پاک کردن کلمنتاین از خاطراتش!


و از اینجاست که فیلم شروع میشود. زیستن جول در ذهنش و میان خاطراتش ... در حالیکه در خوابی مصنوعی ست و دستگاه در حال پاکسازی یک به یک خاطرات است. و مرور این خاطرات برای بیننده جذاب و دوست داشتنی ست.

و جایی میرسد که فریاد میزند: بذار این خاطره بمونه، فقط همین یه خاطره....

و دست کِلِم را میگیرد از خاطرات فرار میکند بلکه پاک نشود از ذهنش...

فیلم بعد بیداری جول از خواب هم ادامه دارد... در کل شکست درمان و راهکار دکتر هاوارد آنجایی پیدا میشود که میبیند کشش عشق از پی پاک شدن ذهن از خاطرات هم کار خود را میکند... کاری کارستان...


در طول فیلم به دو چیز فکر میکردم. 

یک. یادداشت کوتاهی که چندروز پیش بین برگه هایم پیدا کردم: 

"وفاداری ام به خاطرات روزهای خوب

پای ماندنم را قرص کرد...

تو بگو

به چه وفاداری؟

که هستی ...

اما سنگینی نبودنت هرروز آوار میشود بر حضور من؟"

دو. "ماندن در وضعیت آخر" کتابی درباب روانشناسی که چندسال پیش قسمتهایی از آن را خواندم و حکایت از این داشت که وقتی بد پیش میرود، وقتی اشتباه رخ میدهد، چقدر دلمان میخواهد برگردیم به وضعیت آخر! آخرین وضعیتی که حالمان خوب بوده. آخرین وضعیتی که تصمیم اشتباه، رفتار اشتباه، انتخاب اشتباه یا هرچه که سبب ناراحتی را فراهم آورده، سر نزده...

جول از پاک شدن خاطرات بد آزرده خاطر نمیشود اما خاطرات دوست داشتنی هستند که دلش جنگی میطلبد که به هر قیمتی حفظشان کند...

آدمها به حرمت روزهای خوب اگر روزهای سخت را تاب بیاورند؛ به حرمت خاطرات زیبا و قیمتی، چشم بر خاطرات تلخ ببندند، و با ایمان به امکان تکرار لحظه ها و حسهای خوب اگر حق اشتباه را به یکدیگر بدهند؛ رابطه ها دوام بیشتری خواهند داشت و عشق ها به ادعاهای بی پایه تعبیر نمیشوند...

(درخشش ابدی یک ذهن پاک-  Eternal Sunshine of the Spotless Mind- 2004- به کارگردانی میشل گوندری و بازی جیم کری و کیت وینسلت)

پ.ن: هدر وبلاگ باریکه راه شهود را تازه دانستیم که مربوط به این فیلم است و همچنین کاور فوتوی فیس بوک دوست گرامی را 

۱ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۵
افرا
طی دو روز، ده بار دوباره از اول صفحه یک را خوانده ام تا خط سوم پاراگراف دوم....
تمام کتابهای جهان نخواندنی اند، فیلمها نادیدنی و موسیقی ها ناشنیدنی... هنر بی هنری محض است وقتی که تو از من می ربایی تمام قرارم را... چشمم فقط روی این خطوط راه میرود و هیچ مخزنی انگار نیست که درون خود بریزد ادراکات این روزنه های درک را! خالی ام یا سرشار؟ هیچ چیز به درونم راه ندارد وقتی که تو لبه جانم ایستاده ای! نه می مانی، نه میگذارم بروی... 
۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۶
افرا

شلخته ام در نوشتن! همین بود که وقتی ملیحه با دیدن تندیس تمنوس پیله کرد که برو دفتر شعرت را بیاور بخوانم، خودم را به هر دری زدم که حواسش پرت شود و بیخیال شود! (دفتر شعر کجا بود دختر، جملات من بی سرپناهند، آواره ی پوشه ها و کاغذهایم، آواره ی ذهن و قلبم، آواره کوچه و خیابان)

همین است که وقتی دکمه پوشه نارنجی رنگ را باز میکنم که بین کاغذهای یادداشت پایان نامه فهرست اصلی را پیدا کنم، کاغذی پیدا میکنم و نوشته هایی که شاید نامه هست؛ اما پایان نامه.. نه! تاریخ هم که ندارد... اما آدمهایی هستند که نوشته های یتیم را بشناسند و ....


یک سمت کاغذ نوشته بودم: 

"بهانه سرودن نیست...

رفتن...

یک شبه فکر میکنم گوشت آب کرده ام

برخاستم و رخت به تن کردم و زدم بیرون

و حالا پشت میزم نشسته ام

حس میکنم لباسم به تنم میگرید

تنی نمانده به تنم....."


گوشه دیگری نوشته ام:

"وفاداری ام به خاطرات روزهای خوب

پای ماندنم را قرص کرد...

تو به چه وفاداری که هستی ..

اما سنگینی نبودنت هرروز آوار میشود بر حضور من؟"


و آخرین گوشه:

"فقدان بهانه سرودن من نخواهد بود..

اما دارم از نبودن تو مینویسم...

گله ای نیست

کاش در اوج خوب بودنم در نظرت، مرده بودم..."


۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۰۸
افرا

داستانهای بلند دنیایی دارند. حرف یک نفر و دو نفر نیست، حرف یک روز و دو روز، یک سال و دو سال نیست... حرف صرف یک کلمه، مطلق یک کلمه نیست!

داستانهای بلند یک زندگی تمام را پیش رویت میگذارند، نه... تو را به آن زندگی میبرند. درست کنار آدمهای داستان، شانه به شانه، از پشت پنجره تک تک چشمها...

داستانهای بلند تو را میبرند و معلوم نیست برت گردانند یا نه...

اطناب نیست... بل نگذشتن از کنار جزییات زندگی ست... از کنار عطرها، صداها، حس ها ... راوی پشت درها نمیماند، تمام تصاویر را برایت شرح میدهد، تمام زمزمه های درونی را، تمام احساسات را، تمام رهگذران را...

عمرها پای داستانهای بلند گذاشته شده اند، که عمربخش اند، تجربه بخش... و تک تک داستانهای هزار-هزار صفحه ای می ارزند به خواندن. خواندن هیچ داستان بلندی پشیمان کننده نیست، زندگی بلند است، روایت یک زندگیِ تمام هم به درازا میکشد... می ارزد که بخوانی و در فرصتی کوتاه زندگی بلندی را سفر کنی، عاشق شوی، انتقام بگیری، پشیمان شوی، بجنگی، بشورانی، بشکنی، برخیزی، بخندی و بگریی، ببخشی.... و در انتها تو بمانی و تجربه ی زندگیِ نکرده ای که قدر و قیمت دارد...

۲ نظر ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۹
افرا

۳ نظر ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۳
افرا

درخانه ماندن اولین سیزدهم سال اگر قرار بود نحسی ای به بار بیاورد همین بود و بس:

عینکی که بدون هیچ دردسری از وسط نصف شود.... و برنامه سینما را تا مدتی منتفی کند! آن هم برای آدم بدخریدی مثل من!

توصیه من به عینکی های بی تجربه: هیچوقت خودتان قوس عینکتان را تنظیم نکنید! :/


۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۸
افرا

بلاتکلیفی یعنی این سه اسکلت بتنی که سالهای طولانی ست وسط ۲۰-۱۰ هکتار زمین مترسکی شده اند برای تمام پرندگان شهر ...  

خیامی نامی بوده صاحبش و قرار بوده بیمارستانی در بزرگراه باشد. انقلاب میشود، میرود. ملکش می‌ماند تنها و بی تکلیف... 

حالا زمزمه هایی می آید از دستهای جدید، مالک جدید... شاید هم زمزمه شایعات باشند فقط اما بهرحال با وجود دو بیمارستان بزرگ در بزرگراه اصلن نیازی به چنین فضایی حس میشود؟ این همه تخت آماده میکنیم که به پیشواز دردها برویم، تختهایی که دردها اسباب اصلی کاسبی شان است و روی جانها قمار میکنند، و گاهی اصلن فرقی نمیکند چرخها به سمت سردخانه میروند یا بخش و ترخیص...

انگار قرار نیست خالی بمانند این تختها، به ازای افزودن هر تخت کسی هست که رویش بخوابد، نباشد هم یک چکاب ساده را بدل میکنند به یک دوره درمان الزامی طولانی...

کاش مالک جدید تغییر کاربری بدهد... به جایی که آدم ها دردهایشان را یادشان برود، تفاوتها در آن رنگ ببازند و همه فارغ از هر تعلق بی معنایی که موجب شکاف و بیگانگی آدمها از هم شده، در کنار هم قرار بگیرند و "قرار" بگیرند ...


۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۲۶
افرا

روی خانه آبی ایستاده بود...

-الان افرا شیش میاره

+واااای نه.... هرچند افرا دلسوزانه بازی میکنه. مهره نمیکاره!

تاس را به عادت توی مشتم چرخاندم و انداختم.

شش آمد! نکاشتم! تنها مهره ای که در بازی داشتم را حرکت دادم به جلو... 

+چرا نمیزنی؟ این که بازی نشد... 



من بازی را هم جدی میگیرم! از برنده شدن لذت میبرم. اما دلم میخواهد معمولی برنده شوم، نه با از میدان به در کردن حریفها! مسخره ست.... اما من توی بازی آدم جدی ای میشوم!

آن بازی را بردم... خیلی هم معمولی، بدون آنکه کسی را از میدان بدر کنم! بعضی وقتها هم نمیبرم و باز هم لذت میبرم!

۲ نظر ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۸
افرا

باز تکرار کنم که "چه دست و پاگیرند این خرده ریزه های زندگی"

باری که همان خرده ریزه ها باز دست و پاگیر شده بودند آنچنانی که باختم خودم را به اندوه نوشتم:

(دلم حادثه میخواهد..دلم میخواهد پریدن پلک چشمم جدی باشد..دلم جنگ میخواهد،کودتا،زلزله،ویرانی،تصادف

یادرخوشبینانه ترین حالت یک حادثه ساده اما تعیین کننده.. مثل یک دیدار..

دلم حادثه ای میخواهد ک مرا از اینجایی ک هستم تکان دهد.. کمی آنطرفتر..فقط کمی... تو میگویی خدا می‌شنود؟)


گله کرده بودم که درد میکشم از آنکه دوست ندارم اعتراف کنم به اینکه آرمانهایم در حد آرمانند و نه تحقق یافتنی...و باید تحمل کنم جایی را که دوست داشتم بهشتم باشد اما نیست.


پریدن دوسه روزه ی پلک چشمم متوقف شد، آبی در آسیاب باقی نماند و بی هیچ حادثه ای تنش ها فرونشست.


امروز جمله ای در کتابی خواندم: " به نظر نمی‌رسد که تحمل کردنی باشد، اما واقعا فشارش و دردش درست به قدر تحمل است کمی هم کمتر...باید بگذرد تا انسان حس کند که گذشتنی بوده است و دفع شدنی..."

و جایی دیگر نوشته بود: "هرکس به اندازه ای که از او توقع دارند قوی است، یعنی می‌تواند باشد..."


و این جمله ها در ذهنم می‌روند و بازمیگردند... پازلی در حال چیده شدن است...

۲ نظر ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۲
افرا

پتکی بر دیوار سیاه که اذیتم میکرد کوبیدم... آجرش بر سر خودم خورد... درد داشت... با درد فکر کردم به آجر سپیدی که در چنته داشتم و میشد جای یک آجر سیاه بنشانم... میشد اما نشد که بشود... 

این فکرها مرا ازار میدهد... آزار دادنی...

۱ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۲۳
افرا

خودم گل درست کردم، کاسه کوزه ساختم، دادم به دستی، دستهایی تا بر سرم بشکنند... و چقدر از دست این "خودم" عصبانی ام.... و چه تنهاست این "خودم" که حتی من هم قهر کرده ام از او... 

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۱۵
افرا