افرا

از سیب نوشته بود که همیشه هست و بودنش چه بی ارزش است برای آدمها، چون که نوبرانه نیست هیچگاه، همیشه در دسترس... تشبیهش کرده بود به برخی آدمها و آخرش پند داده بود نوبرانه بودن را... نوشتم چقدر تلخ... یک کلیپ فرستاد و گفت این برای جبران تلخی... نوشتم دیوونه. نوشت من که مردم از خنده. نوشتم سخت خنده ام میگیرد. نوشت خنده دونت پاره شده؟ نوشتم احتمالا. نوشت چیزی شده؟ نوشتم نه ولی دلم میخواد چیزیم بشه. نوشت مثلا؟ نوشتم مثلا برم تو کما. نوشت تو کما هستیم خبر نداریم. چی شده؟ نوشتم میای یه روز ببینمت؟ نوشت با جون و دل. کی و کجا؟ 

قرار گذاشتیم. صبحش کتابخانه رفتنم تبدیل شد به کتابفروشی  رفتن. و کتاب خریدن تبدیل شد به نشستن در کتابفروشی و یادداشت برداری از کتابی که منبع خوبی برای پایان نامه ام میتوانست باشد... همزمان مرد کتابفروش که دوست خوبی ست تارش را برداشت، چوب مضراب را هم؛ و شروع کرد به نواختن. همزمان مینوشتم و او مینواخت که رسید به مرغ سحر و زمزمه های من هم خلط نوا شد... ای خدا ای فلک ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن....

و ظهر شد و قرار من و دوست. دوستی که مثل خودم سخت نیست. میتواند نشستن روی یک نیمکت حاشیه پارک را تبدیل به خاطره ای دلنشین کند.... انگار آن شب یک مکالمه کوتاه در گرفت تا من او را انتخاب کنم برای اعتراف..... حرف زدن از حس هایم، از وحشتهایی که کسی نمیداند هست ولی هست. از گله هایم. از آدمهای زندگیم.. گفتم از اشتباهات نکرده ام. گفتم که پشیمان نیستم. گفتم از اینکه دلبستگیهای نوجوانی ام شبیه نوجوانها نبود پشیمان نیستم. گفتم از نداهایی که جواب نگفتم و نداهایی که خود ندادم پشیمان نیستم. گفتم از ابن کنترلی که مادام بر احساس و بر نیازم داشته ام پشیمان نیستم. 

و گفتم اما که گاهی میترسم نکند دوست داشتن را بلد نیستم. از خودم میترسم گاهی وقتی شبیه هیچ کس نیستم. وقتی حتی توی رفیق شبیه تر از هرکسی به من هم دغدغه ها و عادات و علایقی داری که با من بیگانه ست... و حتی میترسم از این ترسم که نکند شبیهم کند به همانچه که بیگانه ست از من...

وقتی توی نمازخانه دراز کشیده ام که چندلحظه استراحت کنم و صحبتها آنقدر منزجر کننده اند برایم که بیخیال استراحت میشوم، مقنعه ام را میپوشم پ میزنم بیرون. وقتی خیابان را هندزفری در گوش و کتاب به دست گز میکنم و دوستی به رویم می آورد جدایی ام از محیط را... وقتی به پوچی خیلی چیزها میرسم... وقتی سرخورده میشوم... و وقتی امیدهایم کمرنگ میشود و وقتی گره های جدید به رشته ام میخورند و وقتی نورها کمسو میشوند و وقتی شانه ای نیست و وقتی خودم را تنها کرده ام ....

از خودم میترسم حتی وقتی پیشش اعتراف ها کردم.... 


دلم دریاست ساحلها کجایید 

دلم ره جوست منزلها کجایید 

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۳
افرا

از نزدیک شدن یک سری آدمها به خودم یا کسانی دیگر میترسم. منظورم از نزدیک شدن آن دسته ایست که چیزی در تو مجذوبش کرده و اویی که دچار نوعی از خودگریزی، از خودبیگانگی یا حتی ازخودبیزاری ست به سمت شبیه تو شدن پیش میرود. درونش تضاد را حس میکنم، کشمکشی که سعی دارد حرف تو را علیرغم عقاید خودش بپذیرد. تقلا میکند نظرت را در هرباره ای بداند، حتی عاداتت را میخواهد که تکرار کند و من از همین میترسم. اینکه تو خود هنوز به ثبات ذهنی نرسیده باشی و مشغول شکیاتت باشی و ناشناخته های زندگی ات. اینکه باورهایی که بدست آورده ای یا حتا باورهایی که از دست داده ای در طی زمان برایت رقم خورده باشد و مبدا مشخصی نشود که برایش یافت. اینها چیزهایی نیستند که یک نفر از راه برسد و به سودای درستی راه تو به راهت قدم بگذارد. ناراحت کننده تر آن وقتی ست که میدانی و یقین داری که باورهای خودش سر جایشان هستند و فقط تلاش میکند تظاهر کند به قبول باورهای تو. و از قضا فقط یک سری عادات ظاهری ات را سعی در تقلید میکند! بسیار دیده ام آدمهایی که کسی را تحسین میکنند و بخصوص شیفته مقبولیت جمعی اش میشوند و مثلا اینکه آن فرد حدودی از مرزهای کلامی را در سخن گفتنش نادیده میگیرد را بعنوان شگردی برای شبیه او شدن و به تبعش مثل او مقبول شدن اتخاذ میکنند. یا در تغییر نحوه پوشش هم همینطور. یا هر رفتار ظاهری دیگری...

از تکرار مدام جمله "راست میگی" اش میترسم، وقتی خودم به راستی نظرم اطمینان ندارم و برایش چندبار نسبی بودن همه آنچه میگویم را هم بازگو کرده ام.

این میشود که این روزها میترسم. از نزدیک شدن چندنفر به خودم و عده ای دیگر... 

پ.ن: در چندروز گذشته چه خواندم، چه دیدم و چه کردم...

-"تنگسیر" صادق چوبک را خواندم که خوب بود و یک روایت اقلیمی از آن دست که بیشتر مورد مطالعه من قرار میگیرد است. روایت سر به ناعدالتی فرو نیاوردن و حق را حتا به زور و به قیمت جان، ستاندن....

-"اطلس ابر" برادران واچوفسکی را هم دیدم که یک فیلم سه ساعته با گریمهای سنگین فوق العاده، و موسیقی متن و جلوه های ویژه ی بسیار زیبا. محصول ۲۰۱۲.

روایتی بهم پیچیده از شش زندگی مربوط به دوره های زمانی مختلف از۱۸۰۰  و دوره نظام برده داری سنتی تا ۲۱۰۰ سئول مدرن و برده داری مدرن و تا ۲۳۰۰ و زندگی در سیارات دیگر.

روایت وابستگی زندگی افراد به یکدیگر حتی در زمان و مکانهای متفاوت، روایت شکستن قاعده ها، روایت انعکاس رفتارها در طبیعت، روایت معنویت، مبارزه برای حقیقت، روایت امید...

فکر میکنم تعریف کردن داستان از ارزش آن می‌کاهد، اما اگر کسی به سبک فیلمهای اینچنینی علاقمند باشد و بازی فیلم با ذهن طی سه ساعت را خواهان باشد نباید این فیلم را از دست بدهد.

-موسیقی جدید قابل توجهی نشنیده ام. فقط چشم بستم و بسیاری از آهنگهای گوشی را پاک کردم... دلم چند موسیقی جدید و خوب میخواهد از آن دست که آدم را دوباره و چندباره به شنیدن خود بکشاند... اگر دارید به من معرفی کنید که تشنه ام...


۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۷
افرا
۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۳
افرا

تاری در سرتاسر وجودم تنیده ای که نه ابتدایش پیداست و نه انتهایش.... فقط نگاه که میکنم تو را میبینم که روی سطحی نامرئی در وجودم ساکنی همچون موجودی معلق! 

عنکبوتها نقل مکان که میکنند تارهایشان را با خود نمیبرند، تار جزئی از آن وجودی میشود که دورش تنیده شده... تار برای آن وجود است نه برای عنکبوت... و عنکبوت حتی اگر رفته باشد هم چیزی را به اسارت خود در آورده . ردی از خود بجای گذاشته... عنکبوت ها در عشق خطرناکند! مثل آن گونه بیوه اروپایی اش که بعد وصال، جفتش را میخورد و خودش هم دیگر هیچوقت به هیچ مرد عنکبوتی دیگری نزدیک نمیشود!

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۱
افرا

۱. باز مرگ هنرمند جوان، آن هم از نوع خودکشی. هادی پاکزاد را بهیچ عنوان نمیشناختم، هیچ آهنگی هم حتی از او.نشنیده بودم و هیچ اسمی هم. به یمن انعکاس گسترده خبر رفتنش در فضای مجازی فهمیدم خواننده راک بوده و از قضا مشهدی. توی فیس بوک اسمش را سرچ کردم و در صفحه اش دیدم که اهل نوشتن هم بوده، لینک کانال تلگرامش هم زیر یک پستش بود که وقتی بازش کردم دیدم فورواردی از یک کانال جدید در آن هست به اسم هادی عزیز که احتمالا از این به بعد به خاطره بازی با نام او می‌پردازد. زیر یکی از پستهای سهند ایرانمهر کامنتی بود که نوشته بود حیف که مردم اونطور که باید نشناختنش و قدرشو ندونستن. کاش هادی هم کلاه و عینک داشت!

بلافاصله یاد برنامه چندشب پیش رامبد جوان افتادم، رامبد تعدادی از افرادی که خود را بدل مرتضی پاشایی کرده بودند را بین تماشاچیانش جای داد. و آنها را به چالش کشید. اینکه چرا با پوشش جوانی که دیگر در بین ما نیست سعی در جلب توجه دارند و این حتی در مورد پسربچه شش ساله هم اتفاق افتاده بود! میپرسید چرا خودتان را به شمایل یکی از کمدین ها در نمی آورید؟ من هم به سوالهایش جواب میدادم. گفتم خب معلوم است که هدف همین جلب توجه است. مرگ مرتضی تلخ بود. مردم با چهره عجین با سرطانش بیشتر آشنا شده بودند و جوان اسیر چنگال سرطان و مرگ شدن نوع تلخی از مرگ است. کسی چیز زیادی از او نمیدانست، رامبد راست میگفت نمیتوان اسم اسطوره روی او گذاشت. اما حقیقت این است که اینچنین رفتن اثر خاصی میگذارد حتی روی کسانی که شناخت زیادی از او ندارند. و بخشی از دلیل کار کسانی که خود را شبیه او در می آورند مربوط به خاص بودن پوشش اوست که منطقی هم نیست بنظرم. واکنش احساسی پدر مرتضی هم به رامبد بنظرم میتوانست با صبوری و تفکر بیشتری صورت بگیرد.

اما برگردم به هادی پاکزاد که هیچکس اطلاع دقیقی از انگیزه مرگش ندارد. رگش را زده! جالب است که انتقاد از خودکشی برای عده ای که امثال هدایت و کافکا و.رومن گاری را به این عمل میشناسند و بنوعی عمل بزرگان و کسانی که از عصر خود بیگانه و حتا شاید فراتر رفته اند تلقی اش میکنند؛ ممکن نیست! از آن طرف عده ای هم میگویند اینطور آدمها را نباید در قبرستان دفن کرد! نه رد میکنم و نه ستایش. خودم به دوستی گفتم فکر مرگ در لحظه های ناامیدی به خیلیها دست میدهد، اما فرق است بین آدمها و آستانه تحملشان و اینکه در لحظه از پس خود بربیایند یا نه! آنچه بعد هربار شنیدن خبرهای این چنینی مشغولم میکند افزایش آمار مرگهای خودخواسته است. چه آنها که در اخبار رسمی منعکس میشوند و چه آنها که زیرپوست شهر من و شما از آن مطلعیم. گاهی فکر میکنم گریختن و حتی غارنشینی شجاعت مندانه تر است تا خودکشی! حتی اگر طاقتت طاق شده نوع دیگری از زندگی را برای خود میشود رقم زد حتی با کاری ضدعرف و خلاف منطق.... بهرحال راه بسیار است و اراده و توان آدمی انگار اندک

۲.عکسی که شادی صدر منتشر کرده عین بی حرمتی و نقض حرفهای خودش است. آدمی که در یادداشتش دم از ازادی عقیده میزند چرا باید تصویر به سخره گرفتن عقاید دیگران را در فضای عمومی منتشر کند؟! این عین قلقلک دادن احساسات آدمهاست و عبور از خط قرمزهایشان. هر آدمی ازاد است به چیزی عقیده داشته باشد یا نداشته باشد. استفاده از یک همچون بالش مضحکی واقعا دلیلش چیزی جز زبان درازی به مذهب قشر وسیعی از جامعه است؟ آیا از نمادهای سایر ادیان هم استفاده اینچنینی میکند؟ اصلن زیبایی دارد چنین کاری؟ تاسف بار است که افرادی که اندک شهرتی دارند و سعی دارند خود را در میان روشنفکران جای دهند چنین افکار تهوع آوری را در ذهنشان حمل میکنند. و خنده آورتر تضاد نوشته و تصویرش است. آزادی عقیده؟؟؟؟ باید ریش خند، نه زهرخند زد به چنین آدمی. یعنی توی یکی از کتابهای آن کتابخانه بزرگی که جلویش لم داده روی عقاید یک مذهب ننوشته معنی احترام را؟ 

تاسف بار است تمام انچه این روزها در جامعه ام میبینم.

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۶
افرا

با خودم داشتم نقشه میچیدم که اگر برخلاف میلم آن مهمانی سر بگیرد، چطور شلخته بنشینم روبرویشان و با غرور پا روی پا بیاندازم و اگر احتمالا صحبتی پیش آمد چطور همه ی پته زندگی ام را که چیزی جز یک دنیای ذهنی با قاعده های مخصوص به خود و معادلات نسبتا حل شده نیستند را روی آب بریزم که البته برای یک همچون خانواده ای عین مرزشکنی و عرف گریزی محسوب میشود.

وقتی سر ناهار پدر گفت که قرار است بیایند و بعد معلوم شد که سربه سرم گذاشته و گفت: تو اگر اینطور از کوره در نروی و خوددار باشی من هوایت را دارم. حواسم هست. کسی قرار نیست بیاید. آرامِ آرام شدم... الان که میخواهم بخوابم حسابی به خودم رسیده ام. یک حمام حسابی و موهایی که مرتب شانه شده، بلوز نارنجی که بعد مدتها از کشو در اوردم و اتویش کردم و با دامن سبک سورمه ای زیرزانویی پوشیدمش. اتاق را مرتب کرده ام، کلی برنامه ریزی کرده ام و طی یک هفته کلی کار برای خودم پیش بینی کرده ام. 

انگار باید سایه ی یک زندگی خلاف میل بر روزمرگی این روزهایم میافتاد تا خودم به خودم سامانی بدهم.... به اینکه باید خودم آستین بالا بزنم پی پیروزی بر سرنوشت محتومی که اغلب نصیب آدمهای روزگارم می‌شود. 


پ.ن: کتاب بابالنگ دراز در بازار مشهد نایاب شده! یک.نسخه اش را آبان داشت با جلد گل گلی و صفحات آبی و قطع جیبی. گفتم نمیخواهمش. گفت چرااا به این قشنگی. گفتم کتاب باید جلد اصلی خودش را داشته باشد، با صفحات ترجیحا کاهی و نخودی یا سفید. به شاگردهایش نگاه کرد گفت این هر وقت میاد رو یه چیزی کلید میکنه. ولکنم نیست. جز اونم هیچی برنمیداره.

یک نسخه هم میم داشت. کهنه ی کهنه. از آن بوهایی که دوست دارم. ولی ورق که زدم آن وسطها چندصفحه ای نبود. بنابراین کتاب بابالنگ درازم الان آرزوست. خانم کتاب بهاران با لبخند همیشگیش گفت چطور یاد این کتاب افتادی؟ بخاطر جودی؟ گفتم نه اتفاقا، بخاطر بابا....... 


۱ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۷
افرا

دیروقت رسیدیم به خانه.یک نگاه سرسری به تلگرام انداختم بی آنکه پیامها را باز کنم. فقط پیام دوست جانی جلب توجه کرد و پیام را خواندم. نوشته بود: "عشق کردی برای حسینی... عجب اتفاق خوبی بود برای امشب." بااشتیاق و تعجب رفتم کانالها را چک کردم که بله... شهاب حسینی نخل طلای بهترین بازیگر مرد را برده. خوشحال کننده بود بسی. آن هم برای کسی مثل شهاب حسینی که شایسته این موفقیت هم هست.

اینکه من در بین هنرمندان از همان نوجوانی هم شیفته ی چهره شان نبودم از آن رو بود که فکر میکردم وظیفه و عامل جذب هرکس در حرفه اش چیزی جز ظاهرش است. بودند و هستند بسیار چهره های دلربا. اما در بازیگری آنچه اهمیت دارد قدرت فرد در فرو رفتن در نقشهاست و باورپذیری نقش هایشان ورای تیپ اصلی شخصی شان... در بین زنان کشورمان فکر میکنم گوهر خیراندیش از این قدرت برخوردار است، فاطمه معتمدآریا هم... مریلا زارعی هم ...کسانی که بی تفاوت به زیبایی، حرکات طبیعی ای به چهره شان میگیرند و حس نهفته در نقش را به مخاطب منتقل میکنند. اینکه کسانی مثل الناز شاکردوست، شیلا خداداد و نیوشا ضیغمی و محمدرضا گلزار و حسام نواب صفوی عمدتاً روی چهره شان مانور میدهند هم نظیرشان بسیار است.
لیلا حاتمی و ترانه علیدوستی و امثال این دو نفر بیشتر به سبب تیپ شخصیتی شان است که محبوبیت کسب میکنند. لیلا خوب انتخاب میشود ترانه هم... برای نقش هایی که به شخصیتشان می آید . و الحق هم در انتخابهای بجا دلپذیر جلوه میکنند. والا توان بازی آدمی که نیستند را ندارند. در این طیف افراد من هنگامه قاضیانی را هم بسیار دوست دارم. افرادی که به متانت و سادگی درخوری آراسته اند. و شاید مهمترین عامل جذب در میان هوادارانشان همین باشد.
اما بگویم از شهاب. شهاب آدم پخته ای ست، خانواده محور است، ایمان خاص خودش را دارد و حرفه ای ست... شهاب مخاطب را میتواند گام به گام دلبسته خود کند یا از خود زده کند. طی این یک روز که از کسب نخل طلایش میگذرد متنهای زیادی خوانده ام. یکی به جمله آغازین شهاب اشاره کرده بود: الهی شکر غلیظش و اشاره مدام دستان و چشمانش به آسمان. دوستی هم سخنانش را کاملا احساسی میدانست. در مقایسه با دیکاپریویی که بعد جایزه اسکارش از محیط زیست گفت یا کن لوچ که از رسالت امیدبخشی هنر گفت..

شاید بشود گفت که تمام افکار شهاب را در "ساکن طبقه ی وسط" میتوان دید و لذت برد.
یک سکانسی از فیلم معلمش ضرب المثل قدیمی را یادآور می‌شود: پایین رفتیم دوغ بود قصه ما دروغ بود، بالا رفتیم ماست بود، قصه ی ما راست بود. پایین و طبقه پایین آپارتمان او انچه هرروز و شب جذبش میکرد سایه ی پر التهاب رقص زنی جذاب بود. و آنچه بالا بود فقط نوا بود. نوای نی... عارفانه. عجیب. حزن و آرامش توام.
پایین رفت تا به ثبات برسد. رخت شکیل و خوش آب و رنگ به تن کرد و رفت. و در را مردی شیطان گونه به رویش باز کرد که تمام این روزها و شبها به تمثال زنی پشت پرده به رقص او را مجذوب خود کرده بود. برگشت..... و باز حیران و.سرگشته.... رخت از تن کند و تنها به ردایی سفید و راحت خود را پوشاند... (نماد رهایی از دلبستگی های بی معنا) بالا رفت. در باز شد. زنی سپیدپوش و فضایی روحانی و پر از قرار. در را همسر واقعی شهاب برویش باز کرد و همزمان قربانی خواند: باز آی دلبرا که دلم بیقرار توست. این جان بر لب آمده در انتظار توست...
شهاب در این فیلم نقش جوانی سرگشته را داشت. که در پی معنای زندگی خود را در هر کالبدی فرض میکرد و خود را در معرض توصیه هر آدمی قرار میداد تا راه را بیابد. در نهایت آنچه آرامش کرد نمادی بود از عدم تعلقات مادی و عمق عشق که همراه با وفاداری اش به خانواده بود که همسرش را که اصلن در این فیلم نقشی را بعهده نداشت را در سکانس نهایی بعنوان لحظه ی قرار یافتن نشان داد.
عکس روی تیشرت شهاب هم بخشی از اثر آفرینش انسان میکل آنژ بود، همان دو دستی که به سوی هم کشانیده میشوند یا در حال رهایی از همند. دست خالق و مخلوق. لحظه دمیدن روح در آدم و موجودیت مستقل یافتن انسان. که پوستر اصلی فیلم تصویر شهاب با همین تیشرت را نشان میداد.

پی نوشت: یکی از نقشهای خوب شهاب حسینی نقش شهید عباس بابایی در سریال شوق پرواز بود که به حق سریال قوی و خوبی بود. جایزه کن هم همزمان شد با مرگ ملیحه حکمت، همسر شهید بابایی. 
پی نوشت۲: دنیای هواداری گاهی عجیب میشود. همیشه یکسری اشتیاق ها و رویاپردازیهای آدمها در دنیای هواداری برایم غریب بوده. شبیه ستودن نیستند خیلیشان...
۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۰
افرا

دهلیز کجاست؟ در فرهنگ معین دالان و راهرو معنی شده. در فرهنگ من مسیری غارگونه! تاریکِ پرخوف... کورسویی آن سوی غار تو.را به خود میخواند و در خیال تو نور آنجا پیدا شدنی ست! کسانی در این مسیر هستند که حفره هایی را در غار نشانت میدهند و افروختن آتش را هم... که بیفروزی و همانجا بمانی. تو ولی نگاهت به همان نور است مدام. دلت ایمان دارد که آن طرفی باید رفت حتی اگر نوری که دیده ای جز سراب نباشد یا راه رسیدنش مصدود باشد. اما پابندهای ساکنین دهلیز خسته ات میکنند. کلافه میشوی از وقتی که بر سر دست و پا زدن میان زنجیرها صرف میشود. دلت به ماندن و گرمای آتش رضا نمیدهد، رفتن تنهایی دارد و سرما... اما گوش به دل نسپردن خود انجمادی در پی دارد که خرسهای قطبی را هم از سرمایش خواهد کشت...

این میان کسی اگر باشد، عزیزی، رفیقی، آشنایی، که رویش حساب باز کرده ای اگر بزند و هرچه چراغ کم نور غار هست را خاموش کند تا بترسی و وحشت کنی ... دردی به تنهایی و سرما خواهد افزود... درد احتمال! احتمال ماندگار شدن! احتمال انجماد! نمیدانند یخ میکنم اگر در آن حفره ساکن شوم.... نمیدانند چه میکنند ... اگر میدانستند آب پشت سرم می‌ریختند که راهی راه خودم شوم حتا اگر راهم سراب باشد.... حتا ... حتا.... 

۱ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۵
افرا

شده برای ردّ مسئله ای از تو دلیل بخواهند و تمام دلیلِ تو بی دلیلی باشد؟ قانع کننده نیست و منطقی و پذیرفتنی هم! اما مهم این است که تمام تمام دلیل تو را این حجم بی دلیلی پر کرده....

با غصه های خاک خورده کنار می آیی، با روزمره های بعضا خستگی آور هم... اما گاهی که  فشارهایی به تو وارد میشود و اراده و استقلالت را ازتو میگیرد و توان بالایی برای ایستادن مقابلشان می‌طلبد، آدم خسته میشود اما دلش هم رضا نمیدهد به کوتاه آمدن و تسلیم شدن... یک دهلیزایی ست... تاریک و سخت...

کاش ازشان بیرون بیایم... حوصله مبارزه کردن ندارم... جانش را هم...

کاش میشد از تو طلب میکردم کمکی را که از این دهلیز تنگ نجاتم دهی... کاش چیزهایی جلویم را نمیگرفت... کاش امکان هایی وجود داشت... چقدر پر ای کاشم حالا که این همه تحمیل بالای سرم است... هوووم... بخند به منی که ضد ای کاش بودم و حالا اسیرشم... دیگر مدتهاست دعا نمیکنم. تو اگر میتوانی دعا کن. بگذرم از این دهلیز نروم آن راهی را که همه نشانم می‌دهند ولی دلم پایم را محکم زنجیر کرده که آن طرفی نروم... نکند زنجیر دلم را پاره کنند... تصورش هم میکشدم. دعا کن رفیق... یک بار میخواهم به حرف دل خودم گوش بدهم... از این تنگنا که بگذرم فکری اساسی میکنم و کاری کارستان..... فقط بگذرم....




"اینگونه که تو دستانم را رها کردی

یا نمی دانی سقوط چیست

یا نمی دانی چقدر بالا آمده ایم....."

(روزبه معین)

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۶
افرا

گفتم یک وقتهایی دردها آنقدر زیاد میشوند که فکری احمقانه سراغت می آید که دسیسه ای در کار است انگار که تمام زلزله های عالم در جغرافیای کوچک تو اتفاق میافتد... احمقانه ست. اما وجود دارد... میدانم درد برای همه هست اما گاهی بیش از ظرفیت آدم میشود. یک جایی آدم می ماند. متوقف میشود. شاید آن حزنی که مرا در خود نگه داشته کوچکتر از خیلی دردهایی باشد که دیده ام اما آنجا جایی بود که نگهم داشت... خالی شدم... فرو ریختم... آوار شدم روی خودم... و کسی هنوز نمی‌داند چه کوچه ها که من با چشمان خیس گز کردم و میکنم...

نوشت این نیز بگذرد... نوشتم و مرا جا میگذارد.... 


پ.ن: حالم خوب است... یک سال سوگواری در تنهایی کافی ست... شاید باید این ملودی غمبار و حزن انگیزی که با آن خاطراتم را مدام مرور میکنم را عوض کنم....با نوایی دیگر هم شاید بشود در یاد نگه داشت حتی غصه ها را... خطاها را... جفاها را...

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۱
افرا

وقتی ازش خواستم واسه م هماهنگ کنه پرسید چندنفرید؟ گفتم یک! باتعجب گفت تنها میخوای بری؟ گفتم ترجیحا آره. شاید هم دو.... اما نمیدونستم نفر دوم کی باید باشه.... و دوازده شب یهو پیامی از نوار بالای گوشی رد شد که نوشت: سلام افرای افراشته.... دلپذیر بود این خطاب قرار گرفتن وقتی تعداد زیادی نیستن افرادی که از ربط افرا به من مطلع باشن... فرشته بود، بعد مدتها اومده بود تا بی ربط حرف بزنیم... با این دختر میشه تا خود صبح مشاعره کرد... حرف زدیم. نه در جواب هم اما پراکنده از تمام اونچه ذهنمون رو شخم میزد. از دلتنگیا که گفتیم. یهو به دلم افتاد این همونیه که باید باهام باشه...گفتم فردا دارم میرم همدم. میای باهام؟ گفت آره. و فرداروزِ من تماما با فرشته گذشت...

توی همدم همه به استقبالمون میومدن. همه بدون هیچ تاملی میخندیدند و سلام میکردن و لمست میکردن... بردنمون پیش زینب. همسن ما بود و اما ناتوان.. اما توانایی ویژه ش قدرت دعا کردنش بود. میگفتن همه میان پیش اون که دعاش کنن... با اشک و بوسه آرزوها رو گفتیم و اون خیره به جایی مشخص تو آسمون کلمات نامفهومی میگفت. گفتم داری با خودش حرف میزنی نه؟ چه خوب که تو میبینیش...... تکتم هم تو کارگاه گلیم و گبه بافی کلی آواز برامون خوند با چشمایی که بسته بود و دستی که به مهر لمس میکرد: ای عاشق شیدا دلداده رسوا گویمت چرا فسرده ام......در گل نه صفائی در خود نه وفائی جز ستم ز دل نبرده ام......

 قسمت بچه ها هم که حال و هوای خودشو داشت مخصوصا اون دوتا دختر دوقلوی شش ساله به یاد عزیزای خودمون که دقیقا توی همچین روزی از دستشون دادیم... از در بیرون اومدیم و بارون شروع به باریدن کرد.... عینکامون خیسِ خیس... تنمون خیس بارون و ما تمام مسیر رو زیر بارون پیاده برگشتیم... نشسته بودیم منتظر که ناهارو بیارن. خیره همو نگاه میکردیم... سر تکون دادم به معنی چیه؟ فرشته گفت نوشته خودتو قبول نداری؟ گفتم چطور؟ و فهمیدم صحبت اون کافه و اون رویای سراسر سکوته.... گفتم پس نیاز به کاغذ و خودکار داریم. دست کردم تو کیفم و تازه یادم اومد اومدنی سه تا گل محمدی چیدم... گذاشتم تو مشتش و بوییدشون. یکیشو دوباره به خودم داد. هرکدوم گلمونو گوشه موهامون گذاشتیم و شروع کردیم به نوشتن توی دفترچه من.... میشه از مشاعره شب و جملات روز متنها نوشت..... میشه از اشکهای دیروز... از خنده های دیروز... از به حرف آوردنای دیروز متنها نوشت... یه دفتر رو پر میکنه حس و حال دیروز. اون دعا... اون بغض.. اون بارون... اون دردهای مشترک... اون لحظه ها... اون نوشته ها....

در انتهای روز، و آخرین قسمت از کاغذ پیش رو شعر مشیری رو نوشتم:

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن –به خدا– سهل ترین کارست

و نمی دانم که چرا انسان

این دانا

این پیغمبر

تا این حد

با خوبی بیگانه است

و همین درد مرا سخت می آزارد.....

که یکهو توی چشماش نگاه کردم. گفتم آدم توی دنیا چندتا دوست داشته باشه که معنای رفاقت رو به غایت فهمیده باشن دیگه از دنیا چی میخواد؟

خندید و گفت: اصلن دنیا جز این چی داره؟؟

پایان بندی خوبی بود برای روزی پر از فراز و نشیب حالات روحی. پر از قهقهه خنده، پر از اشک و بغض، اعتراض، سکوت، آواز: آدما با هم و تنهان. هرکدوم یه جور معمان. بعضی واژه ها یه رازن بعضی واژه ها بی معنان. آدما نقشای رنگین. گاهی شادن گاهی غمگین. آخه زندگی بنا نیست. که سراسر باشه شیرین. زیر آسمون این شهر. چرا دشمنی چرا قهر؟ وقتی که میشه تهی کرد. جام زندگی رو از زهر....


*مشهد- خیام شمالی. عبدالمطلب ۵۸. بهشت همدم...


۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۳۳
افرا

درد کشیدن هم حوصله میخواهد... حوصله که داشته باشی همه طبیعت را میکنی توی قوری که دم بکشد بشود دوای دردت... یک روسری به پیشانی و یک شال به پهلو گره میزنی که درد از هم نپاشاندت... تحمل میکنی، به خود میپیچی، راه میروی که فروکش کند... از خواب میزنی که محتاج قرص و دارو نشوی...

اما نیمه شب درد بیدارم کرد تا به خود بپیچم و من جان پیچیدن نداشتم... حوصله اش را هم... جز این بود برق را روشن میکردم پی نبرد با درد... اما حوصله نبود و ژلوفن بود.. محتاج خواب بودم و اما با درد نمی‌شد آرام گرفت.. نمیشد خوابید... یک دانه خوردم. به سقف خیره شدم... عرق روی صورتم یخ کرد... و با تنی تهی از درد اما خسته ی درد خوابم برد... 

چندوقتی ست حوصله را گم کرده ام... 

بی حوصلگی بیش از هرچیز خود فرد را آزار می‌دهد... آن زمان که نمیتوانی از ته دل بخندی وقتی همه در تلاشند که جمع شادی را رقم بزنند چه برسد به اینکه تو هم بخواهی بخندانی... آن زمان که نمیتوانی میزبان ذوق زده و شادمانی باشی برای عزیزِ از راه آمده ات... آن زمان که نمیتوانی همسفر شاد و شنگولی باشی برای رفقایت... آن زمان که نمیتوانی دروغ را باورپذیرتر بگویی وقتی عقربه فشارسنج روی ۱۶ لق میزند و درست یا نادرست میخواهی اوضاع پدر یا مادر را که خودشان رفته اند گوشی و فشارسنج را آورده اند پیشت که "سرم گیج میرود، درد میکند"  روبراه اعلام کنی... بد است که حوصله الهی بمیرم گفتن نداری وقتی پدر از دست تازه از گچ بیرون آمده اش یادش رفته که گیر ندارد مثل قبل و بشقاب از دستش میافتد وسط سفره.... 

حتما میگویی حوصله که نداری چرا میروی توی جمع؟ چرا سفر؟ چرا میزبان و مهمان؟

نمیدانم! شاید حوصله ی مردن در تنهایی را هم ندارم. زندگی ست دیگر... به جبر باید نفس کشید و با بی حوصلگی هم گاهی در هوای بهتری نفس کشید... 

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۰
افرا

به خاطر خودت می‌گویم

که سردت نشود

که دلت نلرزد

که ترس برت ندارد

که دستت خالی نماند

به خاطر خودت می‌گویم دوستم داشته باش

که در سالن انتظار بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی

که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی

که اس ام اس ساده رسیدم، بخواب، دلت را خوش کند

که بتوانی راحت شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی

که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی

که ترست بریزد و در کوچه برقصی

که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی

به خاطر خودت می‌گویم

دوستم داشته باش

که ادبیات بی استفاده نماند

و شعرهای عاشقانه به کاری بیاید

به خاطر خودت می‌گویم

دوستم داشته باش

بی دوست داشتن تو که نمی‌شود

دوستم داشته باش لطفا

دوستم داشته باش تا از این سطور سطحی گذر کنیم

و به ادبیات برسیم

وگرنه من که سرم شلوغ است و

کاری به این کارها ندارم


#پوریا_عالمی

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۲
افرا

من عاشق اینم که دوستی داشته باشم تا، جمعه‌ها عصر برویم یک کافه‌ی نیمه‌تاریک با لامپ‌های کوچک رنگی. بدون هیچ حرفی، ساکت بنشینیم و هم را نگاه کنیم. تا به حال صدای هم را نشنیده باشیم و قول داده باشیم تا ابد هروقت همدیگر را دیدیم، هیچ کلمه‌ای به زبان نیاوریم. هر هفته یک کتاب به هم بدهیم. کتابی که در طول هفته خوانده‌ایم و با مداد، برای هم حاشیه‌نویسی کرده‌ایم. در مسیر برگشت، چند خیابان را در سکوت پیاده‌روی کنیم و یک سیگار را باهم بکشیم. موقع خداحافظی، چشم‌هایمان را ببنیدیم و محکم و طولانی هم را بغل بگیریم. آخر، موقع بغل کردن، نه با چشم‌ها باید حرفی زد و نه با لب‌ها؛ دست‌ها حسابی کارشان را بلدند. اصلا عصرهای جمعه، متعلق به چشم‌ها و دست‌هاست. وقتی توی کافه نشسته‌ایم دست بکند توی کیفش و دوتا ماگ رنگی بیرون بیاورد. یکیش را هل بدهد سمت من و بنویسد که باید همه قهوه‌های عمرم را با همین بخورم. هر دو لبخند بزنیم و به قهوه-ای نگاه کنیم که توی ماگ‌ها نیست. بعد مردی خوش‌آمد بگوید و از ما بخواهد سفارش دهیم. یکی از کاغذهایی که از قبل توی کیفش آماده کرده را بردارد و سفارش‌مان را بنویسد. سرش را بچرخاند و یک لاخ از موهایش بیاد جلوی صورتش. بعد مرد لبخند بزند و برود پشت پیشخوان تا سفارش را آماده کند. به دوست موفرفری‌اش بگوید: «اونا رو می‌بینی؟» موفرفری با چشمانش اشاره کند که چی را؟ و مرد بگوید: «دو ساعت تمام می‌شینن، بدون اینکه یه کلمه بگن. فقط چای سبزشون رو می‌خورن و به هم نگاه می‌کنن» موفرفری دوباره اشاره کند که کدام؟ و مرد ادامه دهد: «اون میز گوشه‌ایه. پسره‌ای که کتاب دستشه. همونی که الان با دستش، موهای رفیقشو کنار زد» موفرفری چند لحظه زل بزند به میز گوشه‌ی کافه. بعد، مرد دو تکه کاغذ سفارش را نگاه کند و بگذارد توی جیب عقب شلوارش. کنار بقیه کاغذها...


*از یادداشت‌های فرحان نوری

@Farhan_Nuri

۲ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۲
افرا

"چه سرنوشت عجیبی برای کسی که این همه ازخودگذشتگی دارد... با این حال تنها رضایت ساده زندگی برایش لذتبخش بود"


سرگذشت آملی، سرگذشت ساده دختری معمولی ست که  زندگی او را به سمت انزوا سوق داده بود و روح زیبای او بسنده میکرد به لذتهای کوچکی که مخصوص به خودش بود: مثل فرو کردن دست در کیسه حبوبات و مثل نگاه کردن به آدمها در تاریکی سینما.

اما از روزی که جعبه ای را پشت کاشی خانه اش پیدا کرد در مسیری دیگر قرار گرفت که معنای دلپذیری به لحظه هایش بخشید، جعبه حاوی کودکی پسر بچه ای بود که حالا بعد چهل سال آملی با پیدا کردنش به جستجوی صاحب جعبه پرداخت و با دیدن حس مرد از مواجه شدن با خاطرات کودکی اش، در خود کششی یافت برای خرج کردن مهربانی:

*توازن خالصانه!*

"لحظه بسیار عالی است، نوری ملایم، رایحه ای در هوا، زمزمه آرام شهر... او عمقی نفس میکشد...

زندگی ساده و شفاف است

موجی از عشق و انگیزه برای کمک به هم نوع بر او غلبه یافته"


در اولین لحظه با شتاب دست مرد نابینایی که هرروز در خیابان میدید را گرفت و خواست خیابان و صداهایش را برای مرد دیدنی کند:

(بذار کمکت کنم، بیا پایین بریم- بیوه سرگرد طبل زن! از وقتی شوهرش مرده کت اونو پوشیده- سر اسب یه گوش از دست داده- خنده گلفروشانه، چشماش تب داره- توی ویترین نانوایی آب نبات چوبی گذاشتن- بو کُن! دارن قارچ طالبی میدن- بستنی قیفی- داریم از جلوی قصابی رد میشیم- حالا مغازه پنیرفروشی، پنیر پیکادور ۱۲/۹۰، پنیر کاباس ۲۳/۵۰- یه بچه داره سگی رو تماشا میکنه که اون سگ داره مرغا رو نگاه میکنه- دیگه به کیوسک مترو رسیدیم- من تو رو اینجا ولت میکنم! خداحافظ)

زندگی بده بستان دارد با آدمی، آنچه میدهی را پس خواهی گرفت، اگر نه حالا، بالاخره زمان جبران فرا میرسد...

حالا در این زمان، تنها لذت واقعی زندگی که آملی کشف کرده در دیگران معنا میشود و نه خودش! تلاش میکند به شاگرد کودن سبزی فروشی کمک کند، دلگیری زن همسایه از همسر مرده اش را بدل به عشق کند، زن تنهای کافه را به مهمان هرروز کافه که مردی بی نصیب از عشق بود نزدیک کند، پدر تنهایش را از حال و هوای باغبانی اجنه ها! جدا کند و دنیای کوچکی که دستش به آن میرسد را رُفت و روبی بکند و تحویل زندگی بدهد...


"شاید او سخت سعی داشته زندگی از هم پاشیده دیگران را درست کند..."


"خب امیلی کوچولو! استخونهای تو از شیشه ساخته نشدند... تو میتونی خدمت این زندگی برسی. اگه این فرصتو از دست بدی نهایتا قلبت به خشکی و شکنندگی اسکلت من میشه..."

آملی در آنچه انجام میداد جایی نداشت و این حرفها باعث ترتیب دادن بازی ای شد که در نهایتش آملی عشقی را به زندگی خود وارد کند که کرد و زندگی به او هم سهمی از این لذت ارزانی کرد...


 آملی را سالها پیش چندباری دیده بودم و حس خوبش همراهم بود بدون اینکه جزئیاتش در خاطرم مانده باشد. دیدنش بعد سالها برایم خوشایند و دلپذیر بود.


 "بدون تو احساسات امروز مانند برف دیروز ناپدید میشود!"



* سرنوشت شگفت انگیز آملی پولن، محصول 2001، فرانسه، به کارگردانی ژان پییر ژونه و بازی دوست داشتنی "آدری توتو". موسیقی یان تیرسن برای آملی هم از آن کارهای خاطره انگیز و خوبی ست که هیچ وقت کهنه نمیشود و در هرزمانی شنیدنی ست.


۱ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۴۶
افرا

دوستش داشت اما نمیتوانست داشته باشدش، قلبش از آن دیگری بود، دل در گروی رفیقش داشت و وصل آنها داشت سر میگرفت، بنابراین از او چشم پوشید و همه ی عشقش را پشت تظاهرش به بی تفاوتی و دوری پنهان کرد، تا اینکه بر حسب اتفاق دختر فیلم عروسی خود را که او با دوربین شخصی اش گرفته بود دید؛ همه ی فیلم صورت او بود.... فیلم نبود، فقط چشمهای او بود، لبخندش و طراوتش.... 

فهمید و پسر نماند که توضیحی بدهد، رفت و همه جا را پشت سر گذاشت تا بلکه خواهش جانش فرو نشیند... و فرو نشست ... 

و شب کریسمس که رسید، جلوی خانه اش رفت و با ابتکار دوست داشتنی اش حسش را به او گفت که او تا ابد عشق زندگی اش خواهد ماند..... و رفت .... و هنوز چند قدمی دور نشده بود که کسی دوید، به او رسید، نگهش داشت، بوسیدش و رفت .... 

و .... Enough ..... همین کافی ست.... همان یک بوسه که در پاسخ عشقش گرفت کافی بود .... و عشق مگر چیزی جز شکستن سکوت میخواهد؟ و الا همه ی دنیا داش آکل هدایت میشوند و از عشق مرجان می میرند ....

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۶
افرا

با شتاب خودش را به من رساند و با لحن کودکانه اش گفت: ببخشید. میشه منو از خیابون رد کنید؟ و بدون مکث دستش را به سمتم دراز کرد. با لبخند و اشتیاق گفتم: آره حتما عزیزم. و دستش را محکم توی دستم گرفتم و عرض خیابان را باهم رد کردیم. گفت خیلی ممنون و دوان دوان دور شد. و من با نگاهم تعقیب کردم پسرک بور خجالتی مودب با روپوش و کوله ی آبی رنگ را... و رسیدم به جایی که توقعم از میزبان چیز دیگری بود نه اینکه یک ساعت نشانده شوم خیره به لبهایی که میگفتند و دستانی که نمودار میکشیدند بدون اینکه یک کلمه حرف بشنوم یا یک خط از آن نوشته ها را بخوانم. خودش هم آخرش فهمید که موفق به مجاب کردن منی که چهار سال است با این چرخه آشنایم نشده...

از در که بیرون آمدم بوی نم خاک لبخند به لبم آورد و مانع فکرهای معترض شد. سر به آسمان بلند کردم و دستم را به قصد ربودن قطره ای باران به سمتش باز کردم...

 پشت چراغ قرمز  به اتوبوس رسیدم. هندزفری در گوشم بود و اما هیچ موسیقی ای پخش نمیشد که یکهو همه چیز را در ذهنم جابجا کردم و از مقصد بعدی منصرف شدم و ایستگاه روبروی پارک پیاده شدم. و همان ابتدای پارک آبِ رقصان دریاچه و ردیف نیمکتهای روبرویش مرا نگه داشت. چه بهتر از این که بنشینی روی یکی از آن نیمکتهایی که شکلشان را دوست داری، پشت به هرج و مرج خیابان و رو به آبی آب و سرسبزی درختان و آسمان بارانی... سهم پیاده روی روزم را رفتنی ادا کرده بودم و حالا وقت نشستن بود وقت نگاه کردن، وقت نوشتن، وقت نفس کشیدن و فکر نکردن... در آن یک.ساعتی که آنجا نشستم فقط چند بار چندنفری توقف کوتاهی کردند، چندلحظه روی نیمکت نشستند و رفتند. تنها یک پسر عینکی با پیراهن و هندزفری سفیدش و نیمکت آن طرفتر طولانی تر از بقیه زیر نم نم آرام باران نشست. داشتم نگاهش میکردم که سرش را برگرداند، نگاهم را ندزدیدم، نگاهش را ندزدید... شاید او هم میخواست بگوید: چه جالب! تو هم خیس شدن را دوست داری؟ اهل چتر و سایه بان نیستی؟ از دایره های سطح آب خوشت می آید؟

در فکرش بودم که مثل خیلی از شخصیتهای مورد علاقه ام در فیلمها بروم جلو و چندجمله ای با  غریبه ای که حس اشتراک با او دارم همکلام شوم و بگویم توی این یک ساعتی که اینجایم، تو بیشتر از بقیه زیر باران و تنها و با موسیقی نشستی . کمی شبیه من! عینکت هم که مثل من خیس شده...

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۶
افرا

داشتم نقد ادبی مربوط به نویسنده ای را میخواندم. رسیدم به آنجایی که گفته بود سرنوشت گرایی در آثار رئالیستی این نویسنده گریزناپذیر است و او فقط گاهی در پایان برخی داستانهایش سعی کرده با اعمالی غیرمنطقی برخلاف سرنوشت حرکت کند و نوعی اراده در جهت ایده آلیسم را پی بگیرد، حتی اگر آن، اراده به مرگ باشد. منتقد تلاش این نویسنده را بیهوده دانسته بود چراکه جهانبینی این نویسنده را گریزناپذیر دانسته بود.

اما من تلاش گاه به گاه او را ارج می نهم از آن رو که از نظر من رسالت هنر است پروراندن امید، اراده، تسلیم سرنوشت نشدن و خوشبینی به جهان پیرامون...


از طنز مهران مدیری با دوستی حرف زدم در این باره که با احترام به مویی که در مسیرش سپید کرده و جایگاه ویژه ای در طنز از آن خود کرده؛ اما باید کمی حواسش را جمع تر کند. بخاطر مخاطب گسترده اش و تاثیری که در فرهنگ عامیانه و بخصوص مکالمات روزمره مردم میگذارد. تا به آنجا که لهجه ها و تکیه کلامهای بسیاری از سریالها و برنامه هایش هنوز نقل دهان مردم است. اینکه (درد و مرض) و هر شوخی این سبکی ای در کارهایش رواج دارد مطلوب نیست در شرایطی که قبح بسیاری الفاظ شکسته و سازگاری با فرهنگ کلامی اینچنینی را جزئی از مدرنیته میدانند. رامبد جوان را بخاطر ادب کلامش تحسین کرده ام و احترامی که در پی رواجش است. هرچند که محمدبحرانی که بسیار بسیار برایم عزیز است در قالب کلام جناب خان معدود دفعاتی بسیار زیرکانه شوخی‌های نه چندان مناسبی داشته... دیگر در مورد طنزهای رضا عطاران و سریال‌هایی که چندسالی با بازیگرهای تقریبا یکسان در نوروز و ماه رمضان پخش میشد هم چیز خاصی نمیگویم که به اندازه کافی در برهه ای روابط توام با توهین و تمسخر و دادوقال را در خانواده اسباب خنده بیننده قرار میدادند. خنده ای که به نظر من حس تاسف را بهمراه نداشت که بشود اینطور استنباط کرد که بیننده به ضعف و عیب چنین ساختاری اینچنین پی خواهد برد...


بجز طنز فیلمهای سینمایی دیگری هم هستند با جذابیتهای تصویری برای قشر خاص و البته کثیری ا, جامعه که متاسفانه خیانت چاشنی و موضوع اغلب آنهاست. دوستی میگفت این حقیقت امروز جامعه است که بازتاب میابد در هنر. اما بنظر من تعدد کار روی این موضوع آنقدر زیاد شده که نوعی توهم و بدبینی را به جامعه تزریق کرده. برای آدمی که بجز همین سبک فیلمهایی که ساده قابل انتقالند از سایر ژانرهای سینما و هنر و حتی مطالعه استفاده نمیکند، این بسیار آسیب زاست که مدام تصویر زشتی و پلیدی برایش به نمایش در آید. هستند آدمهایی که میتوانم به یقین بگویم تحت تاثیر همینهاست که در زندگی شخصیشان به مرض شک گرفتار آمده اند و تلخی میکشند از آن رو که هرلحظه منتظر برملاشدن خیانت‌ها هستند... دوران عاشقی و گس آخرین فیلمهایی بود با این موضوع که متاسفانه دیدم... حیف از فرصت تاثیرگذاری بر مخاطب گسترده که بسیاری از هنرمندان از دست میدهند...


+من مصرّم بر این دیدگاه که هنر باید گریزگاه ناملایمتهای زندگی باشد، هنر باید دوام بخش آرمان گرایی و امید باشد، نه در حد اغراق که در قالب اراده ای دست یافتنی...


پ.ن: با من صنمای همایون در حال پخش است در باغسرای رویا!!! صدا را به عرش رسانده اند که با پنج خیابان فاصله صدایش اینجاست! چه جالب که در جشن عروسی ای  این موسیقی پخش میشود..

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۱۹
افرا

"جستن

یافتن 

و آنگاه به اختیار برگزیدن"*


اشکال زمانه ی من چرخه ی معکوس شناخت و علاقه است که آدمها به آن دچارند... اینکه برمیگزینند کسی را از پی شیفتگی و احساسشان را تا ته خرجش میکنند و بعد آن است که ذره ذره شناخت حاصل می آید ... اگر خوب بود که ای بسا اقبال این آدمها و اگر خوب نبود آنجاست که او میماند با قلبی که مخزن احساسش خالیِ خالی شده و تاوانی که باید به نسبت نوع انتخابش بپردازد... 

البته این شناخت نکته ای دارد، اینکه خصوصیات ذاتی فرق دارند با اشتباهات موقت و لحظه ای. آدمها حق اشتباه دارند و نباید قضاوتمان بر اساس اشتباهاتی باشد که ناآگاهانه اتفاق میافتد.


پ.ن: گیلاس های زودرس در مقایسه با گیلاسهای معمولی خیلی ریز و کوچکند.. اما اشتیاق آدم برای نوبرکردن گیلاس را برآورده میسازند و لذت شیرینی نصیب میکنند. گیلاسهای زودرس مدت زیادی روی شاخه نمیمانند و درختش هم عمر کمتری نسبت به باقی درختها دارد. 

بعضی آدمها هم درخت زودرس توی قلبشان میکارند، زود بار میدهد و لذت هم دارد اما عمری ندارد. فکر کن چقدر طول میکشد تا جای خالی ریشه ای که از خاک قلب برکندی را خاک حاصلخیز پر کند؟


*شاملو

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۴
افرا

فیس بوک میگه:

It's Friday! What's on your mind?

ماهم هرچی به ذهنمون میاد میگیم :)


-توتیا یکی از موجودات دوست داشتنی و زیبای دریاست... ظاهرا یه وجه تشابهی هم با کبک داره.. کبکی که سرشو میکنه زیر برف تا دیده نشه.توتیا هم یه سنگ کوچک میذاره روی تنش و فکر میکنه پنهان شده... مثل من که با اینکه سالها توی محیطی آمد و شد داشتم اما چون با بعضیا مراوده ای نداشتم پس نمیشناسنم! از قضا کارم میافته  به بعضیاشون و شروع میکنم به توضیح مفصل... که یکهو طرف شروع میکنه به هجی کردن اسمم: ا ف ر ا ، میشناسمت بابا... و این چندبار از جانب چندنفر تکرار میشه!

- اینکه به کسی فکر کنی و همون روز ببینیش یا بهت زنگ بزنه اتفاقیه که خیلی وقتا میافته. مثل چند روزی که جدی فکر کار به سرم زده بود و کسی که همون روز از ذهنم رد شده بود شب زنگ زد که کاری رو شروع کرده و پیشنهاد همکاری داد. این یعنی پیشنهاد شغل در شرایطی که مصمم شدی به پیشبرد برنامه هایی که بخاطر روحیه مستقلت ترجیح میدی بدون کمک بقیه انجامش دهی.

- یک فولدر بین آهنگهای موبایلم دارم به اسم فولکلور. حس زندگی دارند آهنگهای فولکلور... از همه قومی. اکاردئون آذری، عالم سنه حیران و حیران که فقط کافه ترانزیت را یادم می آورد، لالایی کردی، ساری گلین، هه وال یاری مین،خجه لوره کرمانجی؛  ننه گل ممد خراسانی، دوتار تربت، بارون بارون لری، آوازهای گیلکی فریدون پوررضا که آن روزهایی را یادم می آورد که تلویزیون را میبردیم روی بهارخواب و "پس از باران" نگاه میکردیم و ....


- آخرین باری که گذرم به یک باشگاه ورزشی خورد پونزده شونزده سالگیم بود. که مدت کوتاهی با لیلا میرفتیم باشگاهی که سر فرامرز هشت باز شده بود. تا چندروز پیش که خیلی اتفاقی دوباره گذرم افتاد به یه باشگاه مجهز و درست حسابی. که زمین تا آسمون با آخرین تصویری که از چنین فضایی تو ذهنم مونده بود فرق داشت. یکیش شباهت بی حد ادماش به همدیگه بود. رنگ موها، سبک آرایش، و تعداد عملهای زیبایی که روی چهره ها پیاده شده بود و حتی لباسها... خنده داره که چقدر آدمها از خودشون فراری شدن و به سمت تقلید از هم و پیروی از الگویی که هیچ معلوم نیس بهشون میاد یا نه سوق داده شدن... سروته کاری که داشتم رو با یه سوال جواب کوتاه هم اوردم و زدم بیرون.

-درسته که عینکم هنوز قهوه ایه ولی واقعن هیچکی متوجه نمیشه یه هوا بزرگتر شده؟ چرا هیچکس به روش نمیاره عینکم جدیده... واقعن مشخص نی؟؟؟؟

-یکی از جاهایی که وقتی توش قرار میگیرم گیج میزنم آرایشگاست نه اینکه دامنه ش خیلی وسیع شده و من از هیچیش هیچی سرم نمیشه ریپ میزنم وقتی تو محیطش قرار میگیرم ...

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۳
افرا