افرا

با من حرف میزنی و جهانم به تکاپو می‌افتد... سکوت می‌کنی و جهانم می‌ایستد، زمین از چرخش می‌ماند، زمان پیش نمی‌رود... اما من پیر می‌شوم... چشمم بی‌فروغ می‌شود... 

اگر می‌دانستی یک کلمه از زبان تو، هرچه که باشد، چه توانی دارد، هیچ‌گاه لب فرونمی‌بستی...

هیچ‌گاه در انتظارم نمی‌گذاشتی... 

اگر می‌دانستی شبیه حسرت است نشنیدنت... اگر می‌دانستی شبیه امید است دوباره شنیدنت...


۱ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۱:۰۷
افرا
۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۱
افرا

یه روزی برای بچه هام تعریف میکنم که اولین منبع درآمد اصلیم تایپ کردن بوده! من یک دختر تایپیست بودم... وچه شبها که بیدار بودم و انگشتهام از ضربه های مکرر روی کیبورد کج و معوج میشدند و یه شبایی حین تایپ آخرین خطوط یه فایل صدصفحه ای  با هر تیک کیبورد صدای شکستن ریز بند انگشتهام می اومد.... یه روزی براشون میگم که چندباری چشام پای سیستم برفک زد و مجبور شدم دقایقی ببندمشون و به وقت بازکردنشون ترس دیگه ندیدن دنیا به جونم افتاده بود... یه روزی میگم اولین بار صفحه ای 250 تومن بابت تایپم گرفتم ... یه روزی میگم پول ویراستاریمو موکول میکردن به بعد انتشار کتاب... یه روزی میگم یکی بخاطر تایپ دقیقم قیمتی که خودخواسته بهش تخفیف داده بودم رو مابه تفاوتشو برام بدون اینکه بگه واریز کرد... یه روزی میگم آدمای قدرشناس زیادی طرف حسابم بودن... یه روزی میگم انگشتام برام چقدر عزیز بودن... انگشتایی که خیلیا با دیدنش میگفتن ساخته شدن برای ساز زدن و من با کیبوردم همیشه ساز زدم... یه روزی زیر و بم ورد رو یادشون میدم .... اون روز همچنان تایپ خواهم کرد.... هرچه پیش آمده باشه، حتی اگه مدیر یه قهوه خونه با کتابفروشی باشم، یا پژوهشگر میراث فرهنگی، یا یه نویسنده پاره وقت و منتظر پیشنهاد کار، یا حتی یه کارمند اداری ساده، یا معلم آسایشگاه کودکان، یا شایدم نجار، یا یه گلیم باف! من تایپ خواهم کرد اون موقع هم... پایان نامه بچه هاتونو برای تایپ به من بسپرید... !!

۵ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۰
افرا

تو می‌توانی دلیل تکاپوی من در جایی باشی...

تو می‌توانی دلیل پرسه زدنم در کوچه پس کوچه‌ای باشی...

تو می‌توانی دلیل دیوارنوشته‌هایی باشی که در هر عبور از خود به جا می‌گذارم...

تو می‌توانی دلیلِ دلیل‌دادن به همه چیزم باشی...

تو می‌توانی دلیل من‌بودنِ من باشی...

۳ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۲
افرا
من زیاد تلویزیون نگاه نمی‌کنم، یعنی اکر شبانه‌روزی بگذرد و من تنها در خانه باشم تلویزیون روشن نخواهد شد، فیل هم بخواهم ببینم از همین فیلم‌هایی که در صفند برای دیدن گلچین می‌کنم و می‌بینم، فقط برای موسیقی ممکن است با چرخیدن بین فولدرها و رغبت نداشتن به انتخاب هیچ کدامشان رادیو آوا را بگیرم و بگذارم او برایم انتخاب کند، حالا هم که رادیو هم، نما هم شده! عکس دارد یعنی که باز هم با عث نمی‌شود نگاهش کنم...
اما بهرحال با تمام این بی رغبتی‌ام به تلویزیون در شرایطی که دیگر رادیو هفتی هم نیست که دلم بخواهدش (صدبرگ هیچ وقت نتوانست تکرار رادیو هفت باشد؛ رادیو شب را هنوز نمیدانم) باز ه صدایش به گوشم میرسد و در جریان خبرهای تکراری و مشکوک اخبار، و سریال‌های در حال پخش و بعضا تیتراژشان قرار می‌گیرم... گاهی هم اگر بقیه حوصله‌شان سر نرود و اجازه بدهند ترانه باران شبکه شما را می‌گیرم.
سریالی در این اواخر از شبکه دو پخش می‌شد به اسم «هشت و نیم دقیقه» که نوای میانی‌اش به زبان کردی کرمانجی بود با صدای محسن میرزاده. این را منی که کرد هستم متوجه می‌شوم و معلوم نیست بقیه بدانند یا نه! اگر این نوا برای یک سریال بدون برجستگی اقلیم یا قوم خاصی انتخاب شده بود حرفی نبود، اما وقتی سرایل در منطقه شمال می‌گذرد امکان به اشتباه افتادن مخاطب وجود دارد که آنچه می‌شنود به لهجه گیلکی است. نمونه این تصور را عینا خودم دیدم وقتی مهمان‌مان حدسش را به زبان آورد و از حرف ما هم تعجب کرد که چه موضوعیتی دارد انتخاب یک موسیقی کردی برای داستانی در کنار دریا! با پخش شدن موسیقی قومی و اقلیمی در شبکه‌های سراسری خیلی موافقم، با مطرح شدن فرهنگ و سنت‌هایی که عمومی نیستند و مردم با آنها آشنا نیستند خیلی موافقم، که هنر برای زنده نگه داشتنشان بهترین انتخاب است، و رسانه های جمعی هم بهترین وسیله برای این امر هستند. اما دقت هم برایشان لازم است. موسیقی سریال پس از باران و ان صدای گرم فریدون پوررضا، یا همین سریال پرطرفدار پایتخت و لهجه شیرین مازنی، اینها نمونه های خوبی‌اند برای داستان‌هایی که میتوان در کاور فرهنگ و قومیت و اقلیم خاصی پیچید و مخاطبی از سراسر کشور به آن جذب کرد.

پ.ن: گوشیم را پرت کردم، محمکم کوبیده شد به لبه تخت طوری که باتری اش هم پرت شد بیرون،! حالا مشکل شارژش برطرف شده و به قاعده پر و خالی میشود، اصلا هم خاموش نمی‌کند!!! از قدیم‌الایام روش زدن ضربه برای تعمیر وسایلی مثل تلویزیون باب بوده و نتیجه بخش... وقتی عصبانی هستید در انتخاب چیزی که میخواهید پرت کنید دقت کنید :)
۲ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۰۹
افرا

رنجیده‌ام

دستم را در دست لحظه‌ات بگذار

که آغوش این شهر افق ندارد

که خواهش بزرگی‌ست

دلتنگ نبودن در کوچ

و آرزوی زیبایی‌ست 

بازگشت...


نیکی فیروزکوهی-پاییز صدساله شد

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۸
افرا
میدانی چه چیزهایی را پشت هم گوش میکنم حالا؟
این کانال دیالوگ باکس عجب کانالی ست با این شیوه بازی کردنش با فیلمهایی که برای آدم خاطره ساخته‌اند... الان فقط "چیزهایی هست که نمیدانی
این صدای نصرالله مدقالچی عجب صدایی ست وقتی دارم نامه وداع مارکز را با آن گوش میدهم. مهلا برایم فرستاد. عجیب نیست وقتی که یاد تو بیافتم و آن حرفهای اولین گفتگوها، که گفتی برو شبه وصیت‌نامه مارکز را بخوان، وقتی از ویترین عقاید برایم گفتی که لازم است برای خودمان بسازیم و خودمان را بشناسانیم..

این آهنگ "طلوع کن" عجب متن خوبی دارد با صدای ابی... «اشاره کن که بشکفم... حتی در این یخ‌بستگی»
امروز باید صدای ضبط شده جلسه دیروز را هم گوش کنم. وسط این همه لغویات! مشهد، از موج کنسرتهای کنسل شده تا آن بازیهای کودکانه‌ای که سر پاگذاشتن زیباکلام روی پرچم در آوردند تا آن جلسه دوسال پیش فائزه و آملی ... تا جلسه چندصدنفری همین اربعین امسال و اجازه ندادن سخنرانی علی مطهری؛ این بهترین جلسه‌ای بود که در این مدت در مشهد به خوبی برگزار شد و چه خوب بود که ما متصدی‌اش شدیم... مصطفی ملکیان آمد که مثل همیشه ازاخلاق بگوید وحرفهایش طبق انتظار همیشه چنان خوب بود که دوباره هم بخواهی به آن گوش دهی... بزودی توی کانال قرار میگیرد و بزودی در مورد کتاب "امکان دیگرگزینی" تامس نیگل که جلسه دیروز هم به بهانه رونمایی کتاب بود چیزهایی خواهم نوشت... دیگرگزینی در مقابل خودگزینی برای زیست اخلاقی راهی ست امکان پذیر و در پیچ و خم توضیح این مباحث، میشود به افکارمان تکانی بدهیم و به قلبمان و به روش زیستنمان...

*به قول سیما که به علی گفته بود: یه چیزی بگو... مهم نیست چی... هر چیزی... من به جای تو میگم: یه چیزایی هست که نمیدونی.... امابقول مارکز باید بگیمش "بی‌آن‌که ابلهانه بپندارم تو خود می‌دانی"

پ.ن: لینکها همه از تلگرام است :)
متن نامه وداع مارکز در ادامه مطلب:

۱ نظر ۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۰:۲۲
افرا

از پل هوایی رد شدم و باید منتظر اتوبوس می‌ماندم.. چند مرد به فاصله داخل محوطه شیشه ای ایستگاه جلوی صندلی ها ایستاده بودند، طوری که نمیشد کنارشان ایستاد... و من راهم را کج کردم و پشت شیشه منتظر ایستادم که سوز شتاب ماشینهای در حال عبور بیشتر از این به صورتم سیلی نزند و دهانم را توی شال‌گردنم فرو کردم... پسر دیگری هم بعد من آمد و همان بیرون منتظر ماند... صدای بلندی شنیدم و حرکت پسر جوان به سمت مردها نشان آن بود که صدا او را فراخوانده... صدا دوباره تکرار شد و بعد صدای تقّی به شیشه جلوی من و حرکت دستی که: "بیا این ور یخ میکنی" یک تشر دلنشین و برادرانه توی صدای جوان تنومند بود که آدم نمیتوانست ردش کند. رفتم آن سمت و او جابجا شد: "ما هم مث برادرت، سرده هوا"  حس امنیتی که همین یک حرکت و جمله ساده او به من داد یاد دیروزم انداختم وقتی که رفته بودم الهه را برسانم ترمینال و برگشتنی شلوغی اتوبوس بود و ماندنم روی پله های جلوی در و فشار جمعیت و ایستادن کنار نرده و آدمهایی که حرکات اضافه‌شان خانم ها را وادار میکردبه فشاری خودشان را از میله دور نگه دارند و چسبیدن به همدیگر را ترجیح دهند به چسبیدن به میله ای که صرفا مماس شدن معمولی زنهای این سوی میله و مردهای آن سوی میله را در پی ندارد بلکه حرکات اضافه‌ای در آب گلالودی هست که امنیت را از آدم میگیرد. بدترش هم این است که اعتراض کردن زنی در این شرایط به چنین حرکاتی، نگاه دیگران را به خود زن میکشاند و نه آن دست گستاخ و چشم دریده!

به هم امنیت ببخشیم... به هم لبخند بزنیم... بی تفاوت نباشیم به هم ... دوست های غریبه خوبی باشیم برای هم... روزگار را نقاشی کنیم.. زمستان را گرم کنیم ... هوای هم را داشته باشیم... آسمان هم باشیم... بشویم آن چراغ ماشینی که میدیده دختری در ترس تاریکی می‌دود و نورش را با حرکت کند هدیه مسیر دختر کرد که دلش آرام شود... بشویم دستی که وسیله سنگین آن پیرمرد را از دستش میگیرد... بشویم همان مردی که زیر سایه بان پیتزا فروشی ایستاده بود و دختری که زیر رگبار تگرک داشت راهش را ادامه میداد را به سمت خود فراخواند ... بشویم نفس راحت هم... بشویم همکلام کناریمان، فرق نمیکند پیر و جوان و کودک و زن و مرد... بشویم خیال راحت هم


۱ نظر ۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۷
افرا

وقتی چیزی را می شنویم یا میخوانیم، و از شنیدن یا خواندنش لذت میبریم، نیازمند کسی هستیم که آن خوانده یا شنیده را با او در میان بگذاریم.این یکی از نیازهای پایه ای انسان است...
و عمیق ترین رابطه عاطفی ما، با کسی است که این نیاز را بیش از دیگران برای ما تامین میکند....

"مایلز فرانکلین "

۲ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۲:۰۲
افرا

زمان چیز ارزشمندی‌ست وقتی که میخواهی شریکش شوی با کسی

زمان چیز ارزشمندی ست ... ارزشمندتر از هر چیز مادی و عینی دیگری که فکر کنیم میتوانیم با آن به کسی کمک کنیم.

گاهی تنها چیزی که به دیگری کمک میکند این است که در میان میلیونها ثانیه هر روزت، زمانی را برای او کنار بگذاری. 

گاهی بهترین هدیه زمان توست برای کسی که هیچوقت چشمداشت مادی نداشته، هیچ وقت هدیه های مادی ذوق زده اش نکرده اند، وقتی همکلامی‌های ساده و آرام برایش دلخواهند...

زمان چیز ارزشمندی‌ست. اینقدر به دستاوردهایش نیاندیشیم و به بهانه دستاوردهای قیمتی دنیا را بهانه نکنیم برای اثبات اینکه زمان آدمها صرف چه چیزهای بهتری میتواند بشود وقتی او میخواهد با شما زمان مشترکی داشته باشد...

زمان بهترین هدیه است...

زمان خیلی کارها میتواند بکند.... دریغ شدنش هم خیلی کارها .... 

۱ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۲
افرا

"آدم‌ها ذرّه ذرّه محو می‌‌شوند . آرام ... بی‌ صدا ... و تدریجی‌ 

همان آدم‌هایی‌ که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند ، بی‌ هیچ انتظار جوابی‌ ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند. برای آنکه بگویند هنوز هستی‌ و هنوز برای آنها مهم ترینی ... همان آدم‌هایی‌ که روزِ تولد تو یادشان نمی‌رود.  همان‌هایی‌ که در هیچ کجای دنیای تو گم می‌‌شوند و تو هرگز نمی‌‌بینی‌ سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می‌‌برند ... همان‌هایی‌ که در خاموشیِ غم انگیز خود ، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می‌‌گریند..."

(نیکى فیروزکوهی / در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت /نشر ماه باران)



*و من چقدر این آهنگ «بغض» رضا رویگری را دوست دارم. 

۱ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۵
افرا

نفس یک تابلوی نقاشی است، تابلویی رنگارنگ از فرهنگ. تکه‌ای از گذشته... برشی شیرین از خاطرات کودکی

لبخند مدامی بر لب می نشیند در نفس به نفسی که نشسته ای،  و چشم از پرده سینما بر نمیداری که مباد تصویری را از دست بدهی. انتظار به بازی گرفته شدن ذهن در پیچ و تاب یک قصه را نداشته باشید. بلکه با چشمانتان و قلبتان غرق شوید در جلوه های بصری و در صداها  و بحن ها و موسیقی زیبایش... آخرین نفری باشید که از سالن سینما خارج میشود و با دوربین از فراز آسمان سیر کنید تمام زندگی را... از کوچک تا بزرگ در هر سنی از دیدنش لذت میبرد. نه گریه سوزناک دارد و نه قهقهه.. لبخند لذتی دلپسند دارد که بعد خروج از تاریکی سینما همچنان همراهت خواهد بود. نرگس آبیار را تحسین می کنم  به خاطر آفرینش این آلبوم فرهنگ و آداب و گذشته... آلبومی پر از تصویر چشم نواز...


-دست خالی بیرون آمدن از کتابفروشی آن هم وقتی تخفیف چهل درصدی دارد حس خوبی نیست... همانطور که دست خالی پس فرستادن دوستی که به توقع لبخندی سراغت آمده ... آدم پیش خودش بدجوری کنف میشود... بدجوری

۳ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۰:۴۴
افرا

همسایه دیوار به دیوارمان پیرمردی بود که از ما قدیمی‌تر بوده در این منطقه. قدیمیهای اینجا به باغ یک طور انس خاصی دارند. به قول لاله خانم باغ‌داری مثل بچه‌داری می‌ماند آن هم بچه نوزاد که همیشه باید حواست جمعش باشد که خیلی حساس است و خیلی هم عزیز... مثل تگرک پارسال که آن‌طوری جلوی چشممان هرچه شاخه تازه جست‌زده و شکوفه و برگ و انگورهای سبز کرکی بود را ریخت و حاجی می‌گفت در را که باز کرده و تمام راه باغ را سبزِ سبز دیده از انبوه برگ و میوه نارس، چشمانش پر اشک شده ... قدیمی‌های اینجا اینطورند. ولی خب گاهی غم نان نمی‌گذارد! بعضی وراث در زنده بودن پدر ارث‌شان را می‌خواهند برای زندگی راحتتر و زندگی راحتتر همان جمعه‌ها و دورهمی‌ها و والیبال بازی کردنشان نبود بلکه چند دربند مغازه‌ای بود که از قِبَل فروش باغ در فلان منطقه گیرشان می‌آمد. فروختند بهرحال و آن پیرمرد مهربان ریزجثه، از آنها که همیشه در جیبش شکلات داشت هنوز، رفت و روز رفتنشان آمد جلوی خانه که همسایگی سی ساله‌اش را با اشکهایش بگذارد و برود.... از آن موقع صاحب جدید این باغ آفتابی نشده! چندتا مهندس دارد که در این دو سه سال می‌آیند و می‌روند و آجر روی آجر می‌گذارند و سنگ جانشین درخت و چمن می‌کنند تا کی آماده شود برای جلوس برادران! سرایه‌دار جدیدشان زن و شوهر بازنشسته‌ای هستند که خانه زندگی برای خودشان دارند اما آمده‌اند سرایه‌داری که پسروعروسشان پول اجاره ندهند و توی خانه پدری خوب و خوش و بی دردسر زندگی کند..... مسئله نان است دیگر. شکاف‌ها حفر می‌کند...

۲ نظر ۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۳
افرا

بین بودن و نبودن آدم‌هایی توفیر هست. حتی در تلاطم بودنشان هم چیزی هست که خواهش امتداد بودنشان را تثبیت می‌کند... نمی‌شود بی تفاوت عبور کرد از آدمی که همچنان رو به سویت دارد. که لیلی‌مرام می‌تواند آنقدر بر راهی بنشیند که چشمانش خشک شود...

۱ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۶:۴۳
افرا

معلوم است که از آنچه پیش می‌آمد راضی نبودم، دلم پژمرده می‌شد، حسرت سراغم می‌آمد، شادی‌ها نوش جانم نمی‌شد، سنگینیِ رنج‌ها بیشتر می‌شد... اما و اما می‌خواستم این بار او بخواهد...

او نخواست...

و من هرچه حرف و عادت و بستگی بود را گل گرفتم... تا کی باشد که صبر تمنایی سر برسد و توان به کار گیرد و این دیوار گلی به زورش ویران شود... آن وقت اما حرفها توده یخ شده‌اند مثل بهمن یا بخار می‌شوند بر فضا یا که سیل می‌شوند بر زمین یا که رود می‌شوند بر روان؟ 

کاش او می‌خواست... به قول پرستو:

"اگه تو بخوای، نمیشه که نشه. میشه بخوای؟"

می‌شود بخواهی؟

۱ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۷
افرا
وسط پیام دوستی یک جمله درخشید: "هرکس مرکز جهان خودشه"
و جملات دیگری به یادم آورد. سخت نبود برای ذهن من که دوتا کلمه کلیدی‌اش را سرچ کنم و از دل یک صفحه چت بیرونش بکشم: 
"تو به ازای هرکسی تو زندگیت یه دنیا داری. که اون آدم تو مرکز دنیاست و تو تو حاشیه و با فاصله از مرکز ایستادی... حالا با فواصل کم و زیاد... هیچ وقت نخواستی یه دنیا بسازی با محوریت خودت و شعاع فاصله آدمای زندگیت رو کنترل کنی.. دنیایی که اصل خودت باشی... نه هیچ کسی... که بفهمی دنیا بی تو بی معنیه نه بی هیچ کس دیگه..."
مهم نیست که در زندگیش جایی داشتم یا دارم یا نه. مهم نیست که در ذهنش و در خاطراتش مانده باشم، بمانم یا نه... مهم این است که جایی در زندگیم برای خود باز کرد که جای هیچ کس دیگری نیست. مهم این است که خاطراتم از او پاک نمیشود. مهم این است که حتی یک کلمه وسط تمام جملات دیالوگ یک آدم دیگر می‌تواند چه چیزها به یادم بیاورد. مهم این است که چه موسیقی‌هایی برایم یادآور چه حس‌هایی هستند... مهم این است که در ذهنم ماندگار است. حالا می‌خواهد از هر چه فروبکاهد...... در من فروکاسته نمیشود حتی اگر رویشان درپوش بگذارم.. میتواند مصرانه  روی اعتقادش باشد و خیالش راحت از اینکه کمرنگ و کمرنگ تر میشود و روزی دیگر اثری از او باقی نخواهد ماند. اما و اما دنیاهایی که من ساخته‌ام ماندگارند رفیق . 

-زمانی که نقطه‌ها از لابلای جملات من حذف شوند..................... :(

پ.ن: جایی بگذاریم برای اینکه یکی روزی که دلش هوایی شد بتواند بیاید بگوید دلم تنگ شده برایت....
۲ نظر ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۶:۵۰
افرا

خواب دیدم که مثل آن وقتها با عقیل و گروهی از دوستان رفتیم که برویم کوه نوردی، از مسیری که قرار بود به بلندی و کوه و سنگ برسد در گوشه‌ای از راه قسمتی از یک دیوار گلی را دیدیم و یک در بسته. انگار عقیل راه را بلد بود. مثل همان وقتهایی که از بقیه جلو میزدیم و با فاصله از بقیه مسر را دونفری یا چندنفری با دوستان میرفتیم اینجا هم همان کار را کردیم. زدیم به فرعی و در آن دیوار گلی را گشودیم... و چه منظره‌ای .... امتداد آن دیوار گلی تا دورهای دور و گلهای زردی که از این دیوارها آویزان بودند و درخت‌هایی هم که همه زرد بودند، نه زرد پاییز که زرد بهاری انگار! آخر مسیر دیده نمیشد. عقیل از من هم فاصله گرفت... به پشت سر نگاه میکردم و میدیدم کسی از گروه دیده نمیشود و نگران از اینکه نکند آنها این فرعی زیبا را نبینند و رد شوند. به سمت عقیل نگاه میکردم و او دور میشد. بی اعتنا به عقب راه را پی گرفتم که برادر را لااقل گم نکنم. رسیدم به آخر دیوار. یک در سمت چپش داشت که باز میشد به یک خانه از آن قدیمی ها. انگار داخلش مجلسی به راه بود. دم در میخواستند راهم ندهند گفتم برادرم آنجاست. رد شد... زنهای زیادی نشسته بودند. کنجکاو شدم کمی بنشینم به تماشا به میل همیشگی ام به سر در آوردن از رسم و رسوم. کمی که نشستم فهمیدم انگار بساط مجلس نیست این جمعیت بلکه همه منتظر نوبتشان برای طالع بینی پیش یک فالگیر خیلی مشهور هستند. بی تفاوت بلند شدم که بروم پی عقیل. در دیگری بود که باز میشد به خانه ای از آنها که اندرونی و بیرونی دارند و هشتی و این حرفها. وارد شدم. زن مسن و مهربانی نشسته بود گفت دنبال چه آمده ای جانم؟ کسی اینجا نیست. انگار توی خواب آن خانه برایم آشنا بود. انگار خانه آشنایی دورافتاده بود. یک نزدیکِ دور... اسمهایی آوردم که یادم نیست به جز کتایون! معلوم شد همانهایند. عزیزان دورگشته ما! (چنین کسانی در واقعیت وجود ندارند اما) مرا برد به خانه... با اشتیاق به همه چیز نگاه میکردم. رسیدیم به میزی که رویش مهره هایی به غایت زیبا قرار داشتند. چوبی بیشتر، درشت، بعضیها رویشان نقش اسلیمی داشتند و بعضی ها ساده، چندتایی هم خط رویشان کار شده بود...معلوم بود با آنها دستبند درست میکند. نگاه پراشتیاقم را دید گفت هرچه میخواهی برای خودت یادگاری بردار.با تعارف و خجالت براندازشان میکردم که در باز شد... عقیل آمد. انگار میدانست اینجایم و آمده بود سراغم که برویم... یکی از آن مهره ها را که نسبتا تخت بود و چندضلعی برداشتم. بیه کاشی بود و چقدر زیبا. گذاشتم در جیبم وبه سمت عقیل رفتم و رفتنم را اما دیگر ندیدم. چه فرعی دلپذیری بود.... آخرین باری که عقیل را در خوابم دیدم خواب خوبی نبود... هنوز آن فریادها، هنوز آن صدایی که از گلویم در نمی آمد در جواب فریاد کمک خواستنش و به حالت خفگی از خواب پراندم در یادم است... هنوز آن روزها یادم است ... به خواب و تعبیر و این حرفها چندان اهمیت نمیدهم هیچ وقت اما حس خوب یا بد اجتناب ناپذیر است و دلم میخواهد این حس خوبم از خواب به روزهای او مربوط باشد ..... 

۲ نظر ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۵
افرا

-واهمه‌های بی نام و نشان غلامحسین ساعدی که مجموعه داستانی عالی و خواندنی بود. اما فضای تمام داستان ها آنگونه است که آدم باید در روزهای ناامیدی بخواندشان تا بزند کار خودش را تمام کند، از آن‌رو که خودکشی و مرگ در آنها تکرار می‌شود آن هم به عنوان امری طبیعی، گاهی به حق، و گاه حتی لذت‌بخش از پیِ ساختن روزی دل‌انگیز و کشف محبت آدم‌ها و اقدام به ابدی نمودن این احساسات ....


-آذر، ماه آخر پاییز ابراهیم گلستان هم مجموعه داستان دیگری بود که در این هفته خواندم، اینکه بعضی داستان‌ها به هم ربط دارند و از زاویه دید دیگری و یا در زمان دیگری با رشته‌ای به آن داستان پیوند داده می‌شود در حین مطالعه جذاب است. به غیر از یک داستان که در فضای ایل اتفاق می‌افتد و البته آن هم یاغی شدن علیه ارباب را روایت می‌کند، پنج داستان دیگر به زندان سیاسی و مسائل مربوط به آن در دهه 20 می‌پردازد.


-گیله مرد بزرگ علوی هم که از اولین داستان‌های اقلیمی و روستایی محسوب می‌شود از زاویه‌ای به روایت مسائل دهقانان در گیرودار مناسبات ارباب و رعیت می‌پردازد، در مورد ملزم بودن دهقانان به پرداخت سهم مالکین، رفتار مالکین و مأمورین دولت در این باره و ....


-فیلم پرستیژ کریستوفر نولان هم از آن فیلمهایی بود که دیر دیدم مثل خیلی فیلمهای دیگر که زودتر از اینها باید دیده بودمشان اما خب هنوز زمانش نرسیده! از بازی هیوجک‌من مخصوصا بخاطر بازی‌اش در fountain بسی بسیار لذت می‌برم و در این فیلم هم چه جاه طلبی را خوب به نمایش گذاشت. تمام فیلم داستان رقابت ناسالم دو شعبده‌باز (بوردن و انجییر) است، که مدام در پی ایجاد اخلال در نمایش‌های یکدیگر، دزدین حقه‌های هم هستند تا بهتر از دیگری باشند. بعد از دیدن فیلم که در ذهنم به کنکاش فیلم مشغول بودم تا نکته یا نکته‌هایی از دلش برای خودم در آورم، به آن قسمتی فکر کردم که بدل انجییر روی سن مورد تشویق تماشاگران قرار می‌گرفت و انجییر در قسمت زیر سن با این احساس که حالا به جای او کس دیگری جلوی تماشاگران تعظیم می‌کند گلاویز بود و نهایتاً هم بخاطر همین احساس جاه‌طلبی‌اش شکست خورد،  اما بوردن که تمام عمر بدلی داشت که هردو برای راز نگه داشتن این مسئله سالها فداکاری‌های زیادی کردند، تا حتی قطع کردن انگشت برای شبیه دیگری شدن. حتی از دست دادن عشق و ... نهایتاً بوردن هم نیمی از خود را از دست داد به تاوان تمام جاه‌طلبی‌هایش، اما لااقل زندگی و دخترش برایش ماند و پیروز این دوئل شد... نقش بوردن را بت‌من بازی کرده ☺️ (کریستین بیل) و نقش مبتکر شعبده‌هاشان را هم مشاور بت‌من ☺️ (مایکل کین)


-و موسیقی... آلبوم ترکمن حسین علیزاده را که یک ترکش را در فیس بوک گوش داده و تعریفش را خوانده بودم از دوستی گرام به دست آوردم و ای بسا زیباست این کارِ حسین علیزاده. یک تک آهنگ خیلی زیبا هم از عارف در این هفته خیلی دوست داشته‌ام به اسم "کی بهتر از تو" و دو آهنگ هم از ریحانا Towards The Sun و Dancing In The Darkکه خیلی خوبند و مفرّح ☺️ توی انیمیشن home هم بودند این کارها، و پیشنهاد اکید می کنم که اگر این انیمیشن را خواستید ببینید به زبان اصلی ببینید چراکه موسیقی در آن خیلی خوب جاافتاده. حیف است...


به اطلاعات عمومی قومی‌مان هم یک کلمه افزوده شده: "گُلوَنی" که به سربند زنان لُر گفته می‌شود. از همان روسری‌هایی که نقششان را بسی زیاد دوست دارم.

-به اطلاعات املایی-روانشانسی مان هم نکته ای افزوده شد. همیشه "تفکر غالبی" را با اطمینان به کار میبردم با این ذهنیت که منظور تفکر مسلط و چیره است. حال آنکه صورت صحیح ان "تفکر قالبی" ست که در روانشناسی مضمون خاص خودش را دارد و به فکری اشاره دارد که در یک قالب و ساختار اشتباه شکل گرفته.

۲ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۴
افرا
هرچه این چندروز اخیر خوانده‌ام ساعدی‌وار حکایت تلخی و تلخ‌کامی بوده، مدل گلستانش هم شوک‌هایی در خود داشت به غایت زمخت... با این وضعیت کتاب خواندن های فشرده اخیر، آن هم از آن جنس که شرحش رفت، از من نمایشنامه طنز می‌خواهد! 
پدر صفحه حوادث را بلند بلند می‌خواند. خبر تکراری کودک آزاری، قتل خواهر به دست برادر و .... 
و او از من نمایشنامه طنز می‌خواهد. حکایت اجتماعم را چطور در کاور طنز بپیچانم؟!
برای نوشتنش برای خودم جایزه تعیین کرده ام! :)

آهنگ سیانور محمد معتمدی روی تکرار است مدام... آرام و دلنواز آهنگی ست...

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۷
افرا

زندگی یک تخته‌پاره در دسترس دارد که اگر آن را گم کند با سنگینی درد و شرمساری غرق خواهد شد. غرقی سرد و تاریک و نکبتی. غرقی که در وجدان آدمی روی می‌دهد. آدم که پیش خودش گم شود، پیش خودش نابود شود و پیش خودش تمام شود تنها آدم بدبخت است. همه جا می‌توان رفت و همه کار می‌توان کرد اگر نزد خودت گم نباشی، اگر نزد خودت نابود نباشی، اگر نزد خودت شرمسار نباشی. اگر تخته‌پاره رضایت ازخودت را از دست بدهی، اگر کارهایت و اندیشه‌هایت این تخته‌پاره را از دست تو برباید در دم فرخواهی رفت. و اگر هزار سال زندگی کنی و بر اوج عزت بنشینی، همیشه خود را گم و پست و نابود خواهی یافت.

آذر، ماه آخر پاییز، ابراهیم گلستان، داستان سوم، تب عصیان، صفحه 80

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۸
افرا