"مایلز فرانکلین "
"مایلز فرانکلین "
زمان چیز ارزشمندیست وقتی که میخواهی شریکش شوی با کسی
زمان چیز ارزشمندی ست ... ارزشمندتر از هر چیز مادی و عینی دیگری که فکر کنیم میتوانیم با آن به کسی کمک کنیم.
گاهی تنها چیزی که به دیگری کمک میکند این است که در میان میلیونها ثانیه هر روزت، زمانی را برای او کنار بگذاری.
گاهی بهترین هدیه زمان توست برای کسی که هیچوقت چشمداشت مادی نداشته، هیچ وقت هدیه های مادی ذوق زده اش نکرده اند، وقتی همکلامیهای ساده و آرام برایش دلخواهند...
زمان چیز ارزشمندیست. اینقدر به دستاوردهایش نیاندیشیم و به بهانه دستاوردهای قیمتی دنیا را بهانه نکنیم برای اثبات اینکه زمان آدمها صرف چه چیزهای بهتری میتواند بشود وقتی او میخواهد با شما زمان مشترکی داشته باشد...
زمان بهترین هدیه است...
زمان خیلی کارها میتواند بکند.... دریغ شدنش هم خیلی کارها ....
"آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند . آرام ... بی صدا ... و تدریجی
همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند ، بی هیچ انتظار جوابی ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند. برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی ... همان آدمهایی که روزِ تولد تو یادشان نمیرود. همانهایی که در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمیبینی سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند ... همانهایی که در خاموشیِ غم انگیز خود ، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو میگریند..."
(نیکى فیروزکوهی / در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت /نشر ماه باران)
*و من چقدر این آهنگ «بغض» رضا رویگری را دوست دارم.
نفس یک تابلوی نقاشی است، تابلویی رنگارنگ از فرهنگ. تکهای از گذشته... برشی شیرین از خاطرات کودکی
لبخند مدامی بر لب می نشیند در نفس به نفسی که نشسته ای، و چشم از پرده سینما بر نمیداری که مباد تصویری را از دست بدهی. انتظار به بازی گرفته شدن ذهن در پیچ و تاب یک قصه را نداشته باشید. بلکه با چشمانتان و قلبتان غرق شوید در جلوه های بصری و در صداها و بحن ها و موسیقی زیبایش... آخرین نفری باشید که از سالن سینما خارج میشود و با دوربین از فراز آسمان سیر کنید تمام زندگی را... از کوچک تا بزرگ در هر سنی از دیدنش لذت میبرد. نه گریه سوزناک دارد و نه قهقهه.. لبخند لذتی دلپسند دارد که بعد خروج از تاریکی سینما همچنان همراهت خواهد بود. نرگس آبیار را تحسین می کنم به خاطر آفرینش این آلبوم فرهنگ و آداب و گذشته... آلبومی پر از تصویر چشم نواز...
-دست خالی بیرون آمدن از کتابفروشی آن هم وقتی تخفیف چهل درصدی دارد حس خوبی نیست... همانطور که دست خالی پس فرستادن دوستی که به توقع لبخندی سراغت آمده ... آدم پیش خودش بدجوری کنف میشود... بدجوری
همسایه دیوار به دیوارمان پیرمردی بود که از ما قدیمیتر بوده در این منطقه. قدیمیهای اینجا به باغ یک طور انس خاصی دارند. به قول لاله خانم باغداری مثل بچهداری میماند آن هم بچه نوزاد که همیشه باید حواست جمعش باشد که خیلی حساس است و خیلی هم عزیز... مثل تگرک پارسال که آنطوری جلوی چشممان هرچه شاخه تازه جستزده و شکوفه و برگ و انگورهای سبز کرکی بود را ریخت و حاجی میگفت در را که باز کرده و تمام راه باغ را سبزِ سبز دیده از انبوه برگ و میوه نارس، چشمانش پر اشک شده ... قدیمیهای اینجا اینطورند. ولی خب گاهی غم نان نمیگذارد! بعضی وراث در زنده بودن پدر ارثشان را میخواهند برای زندگی راحتتر و زندگی راحتتر همان جمعهها و دورهمیها و والیبال بازی کردنشان نبود بلکه چند دربند مغازهای بود که از قِبَل فروش باغ در فلان منطقه گیرشان میآمد. فروختند بهرحال و آن پیرمرد مهربان ریزجثه، از آنها که همیشه در جیبش شکلات داشت هنوز، رفت و روز رفتنشان آمد جلوی خانه که همسایگی سی سالهاش را با اشکهایش بگذارد و برود.... از آن موقع صاحب جدید این باغ آفتابی نشده! چندتا مهندس دارد که در این دو سه سال میآیند و میروند و آجر روی آجر میگذارند و سنگ جانشین درخت و چمن میکنند تا کی آماده شود برای جلوس برادران! سرایهدار جدیدشان زن و شوهر بازنشستهای هستند که خانه زندگی برای خودشان دارند اما آمدهاند سرایهداری که پسروعروسشان پول اجاره ندهند و توی خانه پدری خوب و خوش و بی دردسر زندگی کند..... مسئله نان است دیگر. شکافها حفر میکند...
بین بودن و نبودن آدمهایی توفیر هست. حتی در تلاطم بودنشان هم چیزی هست که خواهش امتداد بودنشان را تثبیت میکند... نمیشود بی تفاوت عبور کرد از آدمی که همچنان رو به سویت دارد. که لیلیمرام میتواند آنقدر بر راهی بنشیند که چشمانش خشک شود...
معلوم است که از آنچه پیش میآمد راضی نبودم، دلم پژمرده میشد، حسرت سراغم میآمد، شادیها نوش جانم نمیشد، سنگینیِ رنجها بیشتر میشد... اما و اما میخواستم این بار او بخواهد...
او نخواست...
و من هرچه حرف و عادت و بستگی بود را گل گرفتم... تا کی باشد که صبر تمنایی سر برسد و توان به کار گیرد و این دیوار گلی به زورش ویران شود... آن وقت اما حرفها توده یخ شدهاند مثل بهمن یا بخار میشوند بر فضا یا که سیل میشوند بر زمین یا که رود میشوند بر روان؟
کاش او میخواست... به قول پرستو:
"اگه تو بخوای، نمیشه که نشه. میشه بخوای؟"
میشود بخواهی؟
خواب دیدم که مثل آن وقتها با عقیل و گروهی از دوستان رفتیم که برویم کوه نوردی، از مسیری که قرار بود به بلندی و کوه و سنگ برسد در گوشهای از راه قسمتی از یک دیوار گلی را دیدیم و یک در بسته. انگار عقیل راه را بلد بود. مثل همان وقتهایی که از بقیه جلو میزدیم و با فاصله از بقیه مسر را دونفری یا چندنفری با دوستان میرفتیم اینجا هم همان کار را کردیم. زدیم به فرعی و در آن دیوار گلی را گشودیم... و چه منظرهای .... امتداد آن دیوار گلی تا دورهای دور و گلهای زردی که از این دیوارها آویزان بودند و درختهایی هم که همه زرد بودند، نه زرد پاییز که زرد بهاری انگار! آخر مسیر دیده نمیشد. عقیل از من هم فاصله گرفت... به پشت سر نگاه میکردم و میدیدم کسی از گروه دیده نمیشود و نگران از اینکه نکند آنها این فرعی زیبا را نبینند و رد شوند. به سمت عقیل نگاه میکردم و او دور میشد. بی اعتنا به عقب راه را پی گرفتم که برادر را لااقل گم نکنم. رسیدم به آخر دیوار. یک در سمت چپش داشت که باز میشد به یک خانه از آن قدیمی ها. انگار داخلش مجلسی به راه بود. دم در میخواستند راهم ندهند گفتم برادرم آنجاست. رد شد... زنهای زیادی نشسته بودند. کنجکاو شدم کمی بنشینم به تماشا به میل همیشگی ام به سر در آوردن از رسم و رسوم. کمی که نشستم فهمیدم انگار بساط مجلس نیست این جمعیت بلکه همه منتظر نوبتشان برای طالع بینی پیش یک فالگیر خیلی مشهور هستند. بی تفاوت بلند شدم که بروم پی عقیل. در دیگری بود که باز میشد به خانه ای از آنها که اندرونی و بیرونی دارند و هشتی و این حرفها. وارد شدم. زن مسن و مهربانی نشسته بود گفت دنبال چه آمده ای جانم؟ کسی اینجا نیست. انگار توی خواب آن خانه برایم آشنا بود. انگار خانه آشنایی دورافتاده بود. یک نزدیکِ دور... اسمهایی آوردم که یادم نیست به جز کتایون! معلوم شد همانهایند. عزیزان دورگشته ما! (چنین کسانی در واقعیت وجود ندارند اما) مرا برد به خانه... با اشتیاق به همه چیز نگاه میکردم. رسیدیم به میزی که رویش مهره هایی به غایت زیبا قرار داشتند. چوبی بیشتر، درشت، بعضیها رویشان نقش اسلیمی داشتند و بعضی ها ساده، چندتایی هم خط رویشان کار شده بود...معلوم بود با آنها دستبند درست میکند. نگاه پراشتیاقم را دید گفت هرچه میخواهی برای خودت یادگاری بردار.با تعارف و خجالت براندازشان میکردم که در باز شد... عقیل آمد. انگار میدانست اینجایم و آمده بود سراغم که برویم... یکی از آن مهره ها را که نسبتا تخت بود و چندضلعی برداشتم. بیه کاشی بود و چقدر زیبا. گذاشتم در جیبم وبه سمت عقیل رفتم و رفتنم را اما دیگر ندیدم. چه فرعی دلپذیری بود.... آخرین باری که عقیل را در خوابم دیدم خواب خوبی نبود... هنوز آن فریادها، هنوز آن صدایی که از گلویم در نمی آمد در جواب فریاد کمک خواستنش و به حالت خفگی از خواب پراندم در یادم است... هنوز آن روزها یادم است ... به خواب و تعبیر و این حرفها چندان اهمیت نمیدهم هیچ وقت اما حس خوب یا بد اجتناب ناپذیر است و دلم میخواهد این حس خوبم از خواب به روزهای او مربوط باشد .....
-واهمههای بی نام و نشان غلامحسین ساعدی که مجموعه داستانی عالی و خواندنی بود. اما فضای تمام داستان ها آنگونه است که آدم باید در روزهای ناامیدی بخواندشان تا بزند کار خودش را تمام کند، از آنرو که خودکشی و مرگ در آنها تکرار میشود آن هم به عنوان امری طبیعی، گاهی به حق، و گاه حتی لذتبخش از پیِ ساختن روزی دلانگیز و کشف محبت آدمها و اقدام به ابدی نمودن این احساسات ....
-آذر، ماه آخر پاییز ابراهیم گلستان هم مجموعه داستان دیگری بود که در این هفته خواندم، اینکه بعضی داستانها به هم ربط دارند و از زاویه دید دیگری و یا در زمان دیگری با رشتهای به آن داستان پیوند داده میشود در حین مطالعه جذاب است. به غیر از یک داستان که در فضای ایل اتفاق میافتد و البته آن هم یاغی شدن علیه ارباب را روایت میکند، پنج داستان دیگر به زندان سیاسی و مسائل مربوط به آن در دهه 20 میپردازد.
-گیله مرد بزرگ علوی هم که از اولین داستانهای اقلیمی و روستایی محسوب میشود از زاویهای به روایت مسائل دهقانان در گیرودار مناسبات ارباب و رعیت میپردازد، در مورد ملزم بودن دهقانان به پرداخت سهم مالکین، رفتار مالکین و مأمورین دولت در این باره و ....
-فیلم پرستیژ کریستوفر نولان هم از آن فیلمهایی بود که دیر دیدم مثل خیلی فیلمهای دیگر که زودتر از اینها باید دیده بودمشان اما خب هنوز زمانش نرسیده! از بازی هیوجکمن مخصوصا بخاطر بازیاش در fountain بسی بسیار لذت میبرم و در این فیلم هم چه جاه طلبی را خوب به نمایش گذاشت. تمام فیلم داستان رقابت ناسالم دو شعبدهباز (بوردن و انجییر) است، که مدام در پی ایجاد اخلال در نمایشهای یکدیگر، دزدین حقههای هم هستند تا بهتر از دیگری باشند. بعد از دیدن فیلم که در ذهنم به کنکاش فیلم مشغول بودم تا نکته یا نکتههایی از دلش برای خودم در آورم، به آن قسمتی فکر کردم که بدل انجییر روی سن مورد تشویق تماشاگران قرار میگرفت و انجییر در قسمت زیر سن با این احساس که حالا به جای او کس دیگری جلوی تماشاگران تعظیم میکند گلاویز بود و نهایتاً هم بخاطر همین احساس جاهطلبیاش شکست خورد، اما بوردن که تمام عمر بدلی داشت که هردو برای راز نگه داشتن این مسئله سالها فداکاریهای زیادی کردند، تا حتی قطع کردن انگشت برای شبیه دیگری شدن. حتی از دست دادن عشق و ... نهایتاً بوردن هم نیمی از خود را از دست داد به تاوان تمام جاهطلبیهایش، اما لااقل زندگی و دخترش برایش ماند و پیروز این دوئل شد... نقش بوردن را بتمن بازی کرده ☺️ (کریستین بیل) و نقش مبتکر شعبدههاشان را هم مشاور بتمن ☺️ (مایکل کین)
-و موسیقی... آلبوم ترکمن حسین علیزاده را که یک ترکش را در فیس بوک گوش داده و تعریفش را خوانده بودم از دوستی گرام به دست آوردم و ای بسا زیباست این کارِ حسین علیزاده. یک تک آهنگ خیلی زیبا هم از عارف در این هفته خیلی دوست داشتهام به اسم "کی بهتر از تو" و دو آهنگ هم از ریحانا Towards The Sun و Dancing In The Darkکه خیلی خوبند و مفرّح ☺️ توی انیمیشن home هم بودند این کارها، و پیشنهاد اکید می کنم که اگر این انیمیشن را خواستید ببینید به زبان اصلی ببینید چراکه موسیقی در آن خیلی خوب جاافتاده. حیف است...
به اطلاعات عمومی قومیمان هم یک کلمه افزوده شده: "گُلوَنی" که به سربند زنان لُر گفته میشود. از همان روسریهایی که نقششان را بسی زیاد دوست دارم.
-به اطلاعات املایی-روانشانسی مان هم نکته ای افزوده شد. همیشه "تفکر غالبی" را با اطمینان به کار میبردم با این ذهنیت که منظور تفکر مسلط و چیره است. حال آنکه صورت صحیح ان "تفکر قالبی" ست که در روانشناسی مضمون خاص خودش را دارد و به فکری اشاره دارد که در یک قالب و ساختار اشتباه شکل گرفته.
زندگی یک تختهپاره در دسترس دارد که اگر آن را گم کند با سنگینی درد و شرمساری غرق خواهد شد. غرقی سرد و تاریک و نکبتی. غرقی که در وجدان آدمی روی میدهد. آدم که پیش خودش گم شود، پیش خودش نابود شود و پیش خودش تمام شود تنها آدم بدبخت است. همه جا میتوان رفت و همه کار میتوان کرد اگر نزد خودت گم نباشی، اگر نزد خودت نابود نباشی، اگر نزد خودت شرمسار نباشی. اگر تختهپاره رضایت ازخودت را از دست بدهی، اگر کارهایت و اندیشههایت این تختهپاره را از دست تو برباید در دم فرخواهی رفت. و اگر هزار سال زندگی کنی و بر اوج عزت بنشینی، همیشه خود را گم و پست و نابود خواهی یافت.
آذر، ماه آخر پاییز، ابراهیم گلستان، داستان سوم، تب عصیان، صفحه 80
پتو را زیر بغل میزنم و شانهام به عادت به ارث برده از "مادرجواهر" میافتد بیرون، اصرار میورزم به بیدار ماندن که آذر نرسیده "آذر ماهِ آخر پاییز" گلستان را هم بخوانم... پلکم به سنگینی روی هم می رود و به اصرار باز بازش میکنم. چراغ اتاق روشن است، فولدر موسیقی ای که تاحالا گوش ندادهام دارد پخش میشود، ملودی آرمی است که به خواب قدرت میدهد که بر من مسلط شود. دلپذیر است که خوابم ببرد، یکی بیاید موسیقی را قطع کند، کنترل اس ورد را بزند و لپ تاپ را ببندد. وای فای گوشی را خاموش کند و بگذاردش روی کمد که باز زیر سرم نماند موقع خواب! پتو را بکشد روی شانهام، کنار چشمم را ببوسد و لامپ را خاموش کند و در را نیم بند بگذارد...
همه این کارها را خودم میکنم و بدون بوسه و مسواک میخوابم :) و از چهار و نیم صبح بیخواب میشوم و تا پنج که میفهمم خبری از بازگشتن خواب نیست بلند میوم به ادامه عزم دیشب... آهنگهایی که بچه ها این همه دیشب ازشان تعریف میکردند را گوش میدهم. چند کار از سینا حجازی! نمیتوانم دوستشان داشته باشم و میروم سراغ ترکمن حسین علیزاده ... و کتاب را میآغازم!
-در مورد خواب یک مدل هم از پدر به ارث برده ام وقتی که روی پشت میخوابم و پایم را روی پا میاندازم و یک مدل هم از مادر وقتی یک دستم را روی سرم میگذارم طوری که بازویم یک چشمم را بپوشاند و ساعدم پیشانیام را! اما هنوز من همان مدلِ زنده شده مادرجواهرم از نظر فامیل با همان «بژن و بال» :) (اصطلاح کوردی به معنای قدوبالا)
پی نوشت: باید بنشینم تمام "ی" بدل همزه ها را از پایان نامه ام حذف کنم، استادراهنماجانم دوستشان ندارد و من هم او را خیلی دوست دارم
پاس دلم بدار که دل پاسدار توست...
حمید مصدق
«بدون این سنگ اون تنها بود... که همین اون رو عصبی و نامعقول، و از لحاظ فیزیکی خشونت آمیز کرده بود. درست مثل دختر انسانی.. غمگین-عصبانی بود.» (انیمیشن home)
در پی تقاضای دوستی برای معرفی چند انیمیشن خوب و با ذکر عنوان home مابین بقیه انیمیشن ها دلم دستمو کشید به سمت فولدر انیمیشن و نشستم به دیدن دور تند home... انیمیشن هایی از این دست که موزیک سهم زیادی درش داره حیفه که با دوبله دیده بشه. مخصوصا اینکه صداپیشه های اصلی کارها خیلی بیشتر از صدای دوبلورها روی شخصیتها میشینه.... از اون موقع دو تا از آهنگای ریحانا رفته تو پلیرم و موسیقی هرروزم شده... Towards The Sun و Dancing In The Dark... و حس خوبی با خودشون برام میارن. باید از اون دوست و تقاضای به موقعش که باعث مرور قشنگی برام شد تشکر کنم.
باقی انیمیشن هایی که بهش توصیه کردم بهترینهای گذشته تاکنون دیده های خودم بود: مری و مکس، wall e عزیزم که دوست داشتنی ترینه برام، up، رنگو، inside out و زوتوپیا بود.
وقتی که مقروضم، حتی اگر قرض درازمدت باشد، و حتی اگر دهندگانش عزیزانی باشند که به روی خود نمی آورند و فکر کردن تو به پس دادن قرض را هم اصلا دوست ندارند؛ باز باعث میشود به وقت هر تصمیمی که بار مالی داشته باشد حتی کمی ، باز هم تعلل بورزم، و حتی گاهی بعضی سینماها یا کتابها یا حتی خریدن کفشی که دوست دارم را هم از خودم دریغ کنم! تا هرچه زودتر کمی از لطف عزیزان را جبران کنم! من همینقدر دوست دارم مستقل باشم که بدون درگیرکردن خانواده ام مسائل مالی زندگی ام را رفع و رجوع کنم، هرچند تا استقلال کامل فاصله ها دارم... و فضای شغلی معضل مسئله ای ست!!!
از جمعهایی که در آن تعداد خانمها از آقایان بیشتر ست اصلا لذت نمیبرم. ایده آل ترین حالت در جمع های مختلط برابری جنسیتی ست و اگر این نباشد برای من تعداد بیشتر آقایان تحمل پذیرتر است تا خانم ها. من همینقدر فمینیست هستم! با وجود آنکه در جمع دوست ها و آشنایم بیشتر گوش میدهم تا حرف بزنم اما گوش دادن به حرفهای آقایان اغلب بیشتر خوشایندم است تا خانم ها! و همین هم میشود که کائنات در این عرصه به کمک می آید و مرا در جمع هایی می اندازد که حتی یک نفرم در برابر چند آقا. پیش آمده حتی که با چند تایشان هم قدم شدم و از سیگارشان هم هیچ سرفه ام نگرفته...
بچه که بودم از عدس پلو بدم می آمد، از ترشی هم! ماست هم فقط در یک صورت میخوردم! که شکر قاطی اش کنم! به سالاد شیرازی به خاطر پیازش لب نمیزدم، از کره صبحانه متنفر بودم حالا اما همه شان را میخورم. عدس پلوهایی درست میکنم زرد رنگ با کلی کشمش و زرشک و به غایت خوشمزه. سالاد شیرازی را هم میخورم هرچند هنوز هم از پیاز خام بدم می آید اما دیگر حتی از توی سالاد جدایش نمیکنم. کره را البته که بدون مربا یا عسل یا پنیر نمیخورم اما بهرحال در صبحانه ام جای محکمی دارد و الخ...
به ناخن هایم لاک زدم! ناخن پایم افتاد! از بچگی از این اتفاق خوشم می آمد، انگار ناخن نو دوست داشتم... اما کاش آن ناخن شست پایم می افتاد که از آخرین دره نوردی در شمخال ناقص شده و همینطور عجیب غریب قیافه گرفته برایم. جلوی موهایم را خودم با قیچی چیدم! تا روی چشم هایم... خود موهایم را اما دلم نمی آید دست بزنم، تازه رسیده اند به گودی کمرم... حتی با همان موخوره ها سرجایشان باشند بهتر است. جدیدا به کشمش و گردو علاقه ای نزدیک به اعتیاد پیدا کرده ام. درد شانه ام خوب شده، حالا انگشتانم گاه به گاه تیر میکشند. ازتایپ زیاد است احتمالا چون به آخرهای پایان نامه ام هم نزدیک میشوم و حجم کار با کامپیوتر دوبرابر شده... همین روزهاست که نفس راحتی بکشم و به جمع فارغ التحصیلان بیکار و ناامید جامعه به طور جدی بپیوندم!
با خواندن واهمه های بی نشان غلامحسین ساعدی آدم دلش می خواهد خودکشی کند از پی ساختن یک روز ساده و خوب و کشف کردن زیبایی ها و محبتهایی.... مخصوصا داستان "تب"ش. هرچه ادبیات گذشته را میخوانم بیشتر تاسف میخورم که چرا قشر جوان ما آن اندازه که باید به آثار نویسندگان خوب نسلهای قبلمان کشش ندارند. چرا مطالعه ادبیات ایران را به موازات ادبیات برون مرزی پیش نمیبرند؟
انصاف نیست که از دوستی ببرّی و تنها چیزی که باعث کلامی شود حال "خیلی" بد او باشد... به حرمت روزهای رفته .......
صدای هوهوی باد که میپیچید لابلای درختها، در بزرگ باغ به خود میلرزید، صدای تق و تقی از دریچه کولر مدام به گوش میرسید، اولین باد پاییزی سروصدایی به راه انداخته بود... سرم گرم خواندن بود و مادر روی فرش نشسته بود و به همان فکردن به سبک مادرانه! :دست کشیدن به فرش به دنبال نرمه ریزهای .... سرش را بال آورد و گفت: این همه از صبح تقلا کرد آخرشم همه برگا رو نتونست بریزه، کافیه سرما بیاد، بدون این که چیزی بگه همه برگ درختا میریزن... حرفش مزه کرد زیر زبانم... تا بیشتر مزه مزه اش کنم خودم را به نشنیدن زدم و پرسیدم چی؟ و دوباره حرفش را گفت... میدانی در ذهنم به چه تمثال در آمد این باد و برگ و سرما؟ حرف شد نسیم، حرف تلخ شد باد، سکوت شد سرما، و برگ شد بال و پر آدمی... یاد جمله کتابی افتادم «حتی با دعوا و در افتادن ربطی هست، اما با بی اعتنایی ربطی نمیمونه....»
اینکه کسی باشد و حرفهایش هوایی باشد در زندگیت، و سکوتش سوز بشود بپیچد در جانت و شاخ و برگت را بریزد... اینها همه حکایت پاییز است... خزان روابط انسانی را بهار چیست؟
مادر خوبی اگر نداشتهاید و از مهرش بی نصیب ماندهاید، روزی مادر شوید، و مادر خوبی شوید... پدر خوبی اگر نداشتهاید، پدر شوید، یک پدر خوب با سایهای به گستردگی و مهر یک درخت؛ پدر و مادری اگر داشتهاید که تمام عمر شاهد رابطهی پرتنششان بودهاید، رابطهای را آغاز کنید و با ذهن و قلبتان گرمایی در آن بسازید که تمام پیرامونتان به ویروس عشقش دچار شوند؛ اگر اشتباه رابطهای را آغاز کردهاید به توجیههای بیمایه اجتماعی به آن ادامه ندهید که سقف مریض دیگری بر تمام سقفهای موریانهزده شهر اضافه شود، خواهر و برادری را اگر آنگونه که توقع داشتهاید میانتان شکل نگرفته، فرزندانی بپرورید که گوشت هم را نخورند و شاهکارشان این نباشد که استخوان هم را در آخر دور نیانداختهاند!
به داشتهها و نداشتههایتان عالم شوید، بپذیرید، فریادها و گریهها و گلایههایتان که تمام شد، آنگاه خانوادهای به این اجتماع دوامبخش نسل بیافزایید... روزی نوبت شما میشود که جبران تمام نقصهای جهانتان را بکنید... آنی که حسرتهایش را بر سر دنیا تلافی میکند نباشید...