افرا

فرشته ها با هم به زمین می آیند ...

پنجشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۳۶ ب.ظ

در زدم و رفتم تو اتاق و درو بستم ...

خواستن برن بیرون، نذاشتم. گفتم: خوشحالی؟ گفت: آره .. کاغذو گذاشتم جلوش گفتم بنویس دلیل خوشحالیتو ... 

نوشت: ما دقلوهای دخترمونو دوست داریم ... گفتم: تاریخ هم بزن ... حالا تاش کن

شیشه رو گرفتم جلوشونو گفتم بندازش داخل...

پرسید: این چیه؟

گفتم شیشه خاطراته ... برای شما .. همه قشنگیای امسالو توش ثبت کنید ... حتی شنیدن یک جمله زیبا رو مثل اونی که حمید گفت: بخوام کسی رو ببینم در آهنی رو هم میشکنم ....

شیشه رو از بین شیشه های زیرزمین انتخاب کرده بودم و با هرآنچه داشتم لبخندی روش ساختم، و زمانی بهش دادم که سند مادریش دستش بود، مادر دوتا دختر ... 

کتابو هم دادم بهش گفتم تو راه با هم بخونید: "مغزنوشته های یک جنین"...


خدا خوب میدونه چکار کنه؟ مادر لالی رو سرراهش بذاره در حالیکه نمیتونست دخترکش رو آروم کنه با کلام و فقط به ضربه های دستش بود که میخواست بگه دخترکم شرمگینم که نمیفهمی ام ، که نمیفهممت ... و این صحنه هاست که خواهر ماهم را یاد داشته هاش میندازه، یاد تمام سلولهای تنش، یاد برگه ی توی دستش که میگه: دو جنین دختر سالم ....... و دیگه هیچ چی مهم نیست  

پ.ن: دل نازک شدم... دلم برای هردوشون میتپه از همون روزی که تلفنو قطع کردم و وسط گریه و خنده سجده رفتم ...  


۹۴/۰۱/۲۷
افرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی