افرا

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

مسئول شعبه جانباز بانک برای صدور مجدد کارت نبود و تنها شعبه نزدیکی که صدور آنی کارت رو انجام میداد شعبه سجاد بود؛ بنابراین پیاده راه افتادم به سمت چهارراه خیام و بعد سجاد، و فکرشو هم نمیکردم پیاده روی عریض یخ زده پیش رو، منو ببره هوا و بندازه زمین! اما ناجوانمردانه این کارو کرد... و تا همین الان دارم دردشو میکشم و خونمردگی کف دستمو نگاه میکنم! با سرماخوردگی مزخرف این دوسه روز که علامتی جز سرفه های خشک اعصاب خوردکن نداره اوضاع جسمی شده قوزبالاقوز!!!
این زمین‌خوردن از پیاده روهایی که همیشه ازش با عشق یاد کردم و معطلی بانک و نرسیدن به سیانس سینما فقط میتونست با همون یکی دوساعت گذرون وقت توی کتابفروشی جبران بشه! کاری که همیشه دوست دارم، حتی وقتی قصد یا پول خرید کتابی رو هم ندارم! اونم توی کتابفروشی کهنه فروش محبوبم و فروشنده های خوب و دوست‌داشتنیش و مشتریهای همیشه جالبش که پاتوق خوبیه برای گردش تنهای من... که اغلب پرسه زدنهام در خیابونها به اونجا ختم میشه و با یه توقف طولانی روزمو قابل قبول و دوست داشتنی میکنه...
و امروز هم یکی از اون روزا بود... وقتی دوجلد دیوان شهریار رو به اون تمیزی و با اون جلد خوبش پیدا کردم کلی خوشحال شدم و از خریدن هر هدیه دیگه ای برای عزیز تازه از راه رسیده‌مون صرف نظر کردم ... اون خرید خوب رو با هدیه دادن یه کاست از مجموعه نوارهای کاست و ویدیویی که تازه به دستشون رسیده بود و تو قفسه چیده بودن و اشتیاق من نسبت به نوار کاست ها رو دیده بود کامل کرد... یه نوار از بنان عزیز که همینکه از راه رسیدم رادیو ضبط سونی کوچیکمون رو از پایین میز تلویزیون بیرون کشیدم و با لذت نوای زیبای آواز بنان شروع کردم به انجام کارهام...

توی راه به چیزی فکر میکردم... به اینکه تداوم آشناییه که باعث شناخت میشه و نه توضیح و معرفی فشرده یک آدم در یک وعده... من هیچ وقت از دوستانی که دارم و باهاشون احساس صمیمیت هم میکنم درمورد زندگی شخصیشون چیزی نمیپرسم... این مسائل چیزهایی بودن که مرور و به میزان نزدیکی و جنس رابطه آدمها و همینطور شخصیتشون مطرح میشه... اونم در خلال صحبتهای بی ربط به شرح بیوگرافی... و این جنس پی بردن به خلقیات، تجربیات، زندگی خصوصی و... همیشه برام جذاب تر بوده... مث یه پازل که خودش برات تکمیل بشه. بدون اینکه تو دنبال قطعه هاش باشی و بدون اینکه قطعه های وجود یه آدمو زیرورو کنی و احیانا موجب رنجشش بشی.... این چیزی بود که در طول حضورم تو کتابفروشی در ذهنم پی ریزی شد وقتی اون آقا از دوست فروشنده م سوالای زیادی پرسید و اونقدر تو جزئیات سوالها مکث میکرد و کنکاش میکرد که منِ شنونده هم آزرده میشدم چه برسه به خود اونی که داشت از رها شدنش توسط مادرش در کودکی و از زندگی مشترک این روزهاش که نزدیک بن بسته... نمیخوام در مورد تمام اون گفتگویی که مدت طولانی در جریان بود بگم. فقط اینکه به زندگی خصوصی هم احترام بذاریم، همدیگه رو قضاوت نکنیم، و برای خوب بودن تلاش کنیم.... اولین قدم مهربونیه... مثل اون آدمایی که از کنار منِ افتاده برزمین گذشتند و اثری از خنده و تمسخر بر چهره شون نبود جز همراهی یک پیرمرد دوست داشتنی و مثل دوستهای فروشنده من که همیشه برام قابل احترامند...


۲ نظر ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۷
افرا

هووووم... راس می‌گفت. "نبین «چی» میگه! ببین «کی» می‌گه" گاهی بعضی مثلها رو باید وارونه بخونی...

شاید اونجایی که از حرفی رنجیدی، تنها جاییه که باید میدیدی کی میگه؛ نه اینکه چی میگه... همونی که اونقد دوسِت داره، همونی که اونقد دوسِش داری... همونی که نفسش برات رفته، همونی که برای غصه‌ت اشک ریخته، حتی اگه اون اشکها رو ندیدی، همونی که می‌خواسته دنیاش نباشه اگه یه لحظه دردتو ببینه... همونی که مزه‌های دلخواهتو چشیده، کتابای عزیزتو خونده، موسیقی‌های دلخواهتو شنیده، فیلمهای مورد پسندتو دیده، چیزایی که دوس داشتی رو امتحان کرده... همه رو واسه خاطر اینکه زندگی کرده باشدت! همه رو واسه خاطر اینکه نفس کشیده باشدت! همه رو واسه خاطر اینکه تو بودنو چشیده باشه! همه دوس داشته هاشو برات گفته باشه که تو هم اگه خواستی ذره ای زندگی کرده باشیش! نفس کشیده باشیش! چشیده باشیش...

یه همچین آدمی که بودنت براش عادی نبوده و لحظه های آغشته به تو رو آلبوم کرده تو اون قسمت حذف نشدنی یادش؛ اگه چیزی هم گفته که به مذاقت خوش نیومده، خرده نگیر... ببین کی میگه! اونی که غمت دنیا رو میتونه رو سرش آوار کنه، اگه عامل این غم خودش باشه ببین چی میشه....


۲ نظر ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۳
افرا
مشاوره و روان‌درمانی این نقیصه را کامل نمی‌کند! شاید فرم تکه‌های چند پازل شبیه هم باشند و تکه‌ها در هر پازلی جا بخورند! اما اگر تصویر همان تصویر نباشد! مثل یک وصله وسط طرح کلی آن پازل تو ذوق می‌زند! طرح‌واره ناقص ذهنی هم با روان‌درمانی شبیه یک پینه دوزی روحی می‌شود! وقتی یک خاطره که زخم عمیقی به جانت زده همراهت باشد و روزگارت را شبیه انتظار حادثه های مکرر کند؛ تنها راه رفع آن یک اتفاق خوب وسط سیل رنج‌های کوچک و بزرگ است...
گاهی فقط یک اتفاق می‌تواند آن پازل ناقص را کامل کند و امکان وقوع لحظه‌های دلنشین را دوباره در دل یادآوری کند... یک اتفاق هرچند ساده! دل آدم گاهی نیازمند یک دلخوشی است، دلخوشی میتواند صدای یک زندگی تازه باشد، یک مسافر از راه رسیده، یک نفسِ نو... 

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۰
افرا

آدم باید بلد باشد با خودش حرف بزند... خودش را قانع کند... خودش را نجات دهد... یک وقتهایی فقط خودِ آدم است که میفهمد دچار شده! دچار هر حسی! یک عشق نابه هنگام و نادرست! یک حسادت مرموز! یک خشم بیش از حد! یک کینه طولانی! یک انکار بی دلیل! یک فرار بی نتیجه! یک تحمیل بی منطق! یک دلسوزی نابه جا! 

اینها را آدم باید خودش پیش از آنکه ریشه بدواند در رگ و پی جانش قطع کند... ببخشد، بپذیرد، آزاد بگذارد، رها کند، آرام بگیرد، دوست بدارد، خوشحالِ حال خوب دیگری باشد ...

تنها کسی که میتواند دل آدم را از ناخالصی ها پاک کند خودش است، خودش وقتی که بتواند همه سنگها را وابکند، خودش وقتی که بفهمد تکانی لازم است...

آبی به صورتت بپاش... ایمان بیاور به امکانِ اتفاق خوب... که تا نفس هست دیر نیست...

۳ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۱
افرا

راست می‌گفت، البته فقط آرزو کرد که با گرفتن بالاترین نمره خستگیم در بره! خب از اولش اینکه با یک استاد سختگیر واحد پایان نامه رو بردارم، موضوعی رو انتخاب کنم که پیشینه‌ای نداره و بین راه بارها و بارها مونده باشم تو اینکه خب حالا اینو چطور باید تحلیل کنم، این چیزی که دارم می‌نویسم سزاوار چسبوندن تنگ یک پایان نامه رو داره؟ چه برسه به اینکه تصمیم خودم و تشویق استادم در مورد تبدیلش به کتاب قرار باشه اجرایی بشه!

حالا که همه‌شو نوشتم و منتظر اصلاحات استادم و به احتمال قوی تا قبل عید دفاع میکنم، چسبیدم به درآوردن چندتا مقاله خوب از دل همه اونچه تو این یک سال و اندی خوندم و خوندم و خوندم... پایان نامه من بیشتر از اینکه برام بعد نوشتن داشته باشه، خوندن داشت، و خوشحالم از اینکه لااقل روندش لذت بخش بود، هرچند کش اومد اما این زمان بردن فرسایشی نبود مگر به خاطر نگاه و انتظار و سوال اطرافیان... 
مریم که امروز برای مشورتی بهم زنگ زده بود و بین حرفاش بارها کلیدواژه "منبع الهام" رو به کار میبرد، به همه چیزایی که میتونن منبع الهام باشن و بوده‌ن هم تابه حال فکر کردم حتی به اون روزی که کتاب فرشته رو ورق میزدم و اون نوشته خودکاری صفحه اولش نظرمو جلب کرد وقتی توش لیست کارهایی رو نوشته بود که حالا بعد گذشت چند سال بخش زیادیش انجام شده بود. اون یه الهام بود که حتی روحیه مادیات گریز خودم رو کمی کنار بگذرام و زوم کنم روی هدفهایی که گاهی نادیده شون گرفتم، در حالی که میتونستن به وجود آورنده بهترین انتخاب ها باشن.
گاهی یه دستخط ساده و شاید حتی تکراری، تو یه زمان خاص میشه منبع الهام یه آدم...

فرشته پیامی داد به من که نفهمیدم از دل کدوم جمله یا نوشته یا فیلمی که بهش دادم در اومده، اما این حرفو در خودش داشت که من هدیه ای بهش دادم که دلیل بودنش رو بفهمه! دوستان خوب، بهترین اتفاق زندگی یه آدم میتونن باشن و من خوشحالم اگه کم اما چندتاشو دارم ... شاید پیش از این سختگیرتر از این حرفا بودم، اما حالا پرده هایی کنار میرن و اونایی که باید باشن میمونن و خودشونو بهت یادآوری میکنن، موندنشون و بودنشونو به هر نحوی بهت گوشزد میکنن...

حواسمان جمع هم باشد که ما کسانِ همیم...

۲ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۴۴
افرا

یادآوری فیس بوک جملاتی از  چندسال پیش در همین روز را برایم نشان داد... میخواهم تکرارشان کنم. تکرار کنم که غم سنگینی است بر دل آنچه این روزها دارد میگذرد...:

برای اشکهایی که ندیده ایم دعا کنیم ...

برای انتهای مبهم حادثه ها دعا کنیم ...

برای بیتابی های بی درمان دعا کنیم ...

برای دلهای نگران زمین خورده دعا کنیم ...

برای رفتنها دعا کنیم ...

برای نبش قبر روح های دفن شده دعا کنیم ...

برای غریبه ها دعا کنیم ....

برای تپیدنهای نابسامان دعا کنیم ....

برای ادبیات منحرف شده واژه ها دعا کنیم ...

برای لاعلاجی ها دعا کنیم ...

برای آفت زده ها دعا کنیم...


برای بیداری خدا دعا کنیم ....

برای تو روزی سرودم ... دوباره می سرایمش:

"بخیر بگذرانش این قائله را ای خدای عزیز ............."

۲ نظر ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۱۸
افرا