افرا

۱۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

تن دادن دلیل بر توانستن نیست...

به خودت اگر باشد تا ته دنیا میخواهی که نتوانی تاب بیاوری.... 

اما این ربط دو سره وا میداردت به کنار آمدن... که: باشد... تن میدهم به آنچه که احتمالا "مصلحت" است...

و من حالم از این تک واژه توجیه کننده بهم میخورد... که حفره ها را با حجم گچی و بیخودش پر میکند... حفره نبودن ها را ، رفتنها را، گرفتنها را....


و من هیچوقت موافق این ایده نخواهم شد.... اگر چنین کلمه ای لق لقه زبانها نمیشد حالا زندگی ها و عشقها و شورها طور دیگری بودند حتی اگر تمام عشاق بر گلیم میخفتند یا فدای عشق میشدند...

مصلحت در زنده ماندن و مال اندوختن و خطر نکردن نیست....


۱ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۴
افرا

تبریک ها رنگ وبو دارند.... یکی دستش رفته توی جیب خودش و ذوق داردبعد سالها رفاقت برای دوستش کادو بخرد، آن هم با فراق خاطر، بگوید بیا برویم بیرون هرچه میخواهی انتخاب کن.... یکی ازفاصله ها گذر میکند و این را بهانه میکند تا همه چیز را فراموش کند... یکی بعد 15 سال رفاقت هنوز خوشش می آید چندروز زودتر از موعد تبریکش رابگوید تا در این مسابقه خودساخته اول شود... یکی بعد صمیمیتی عمیق، به تبریک و تشکری نسبتا رسمی قناعت میکند...

گفتم که پایبند این چیزها نیستم... اما باور دارم که این مناسبتها بهانه اند.... و آدمها محتاج بهانه ... بهانه ای تا بازگردند.. تا همه چیز را پشت سر بگذارند... تا دوباره برانگیزند هرآنچه که دفن شده ... بهانه ای تا از قالب سخت خود بیرون بیایند و دغدغه ها را بیخیال شوند و فقط با یک جمله خشک و خالی بفهمانند که هنوز در ذهنشان دارندت..... 

من باور دارم که اگر در خانه جشنی به پا نشود، کیکی و شمعی و هدیه ای در کار نباشد من قانعم به همان چند ثانیه ای که خواهرم و رفیقم به من فکر میکنند و برایم مینویسند... من قانعم به ترمزی که بخاطر خبردار شدن از تولد من فشرده شد تا از کنار جمله من که فردا تولدم است نگذرند... من قانعم به همین 24 ساعت مکالمه همراه اول... من قانعم به لبخند آدمها ... من به بودنتان قانعم.... اینکه برایم بمانید بهترین هدیه ای ست که میتواند خوشحالم کند... تویی که مرا میشناسی باید باورکنی که من چقدر قانعم ... به کلام تو قانعم رفیق... هیچ چیز به اندازه ماندنت راضیم نمیکند.... وقتی که همیشگی باشی برایم انگار مدال قهرمان ترین دختر عالم را به گردنم آویخته اند که توانسته نگهت دارد... نگهتان دارد...

۴ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۵
افرا
این زندگی لعنتی کجاست و من الان دارم چکار میکنم؟ 
زندگی هوای گرفته امروز است. بادی که بخاطر من بر شاخه ها و درختها می تازد... آسمانی که بخاطر من تیره شده... ابرهایی که بخاطر من بغض کرده اند... بارانی که بخاطر من در شرف آمدن است ..
هوای امروز سراسر بخاطر من است ... تنها آسمان، امروز من و امروزهای من را درست پاسخ گفت ...
زندگی همینهاست ... همینهایی که گذشت و همینهایی که دارد می گذرد ... و من نمیخواهمش، من دست و پا برایش نمیزنم، من دلم میخواست واقعا افرا باشم، زندگی برای من آن وقتی بود که واقعا درخت باشم ... من درخت بودن را جدی گفتم آن روزی که گفتم: در خیال هم اگر خواستی چیزی بهتر برایم تجسم کنی درخت بدانم، آن روز که درخت شوم آن روز، روز جاودانگی من است حتی اگر به تیغ بشر بریده شوم، حتی اگر روزنامه ای با تیتر مرگ آیلان شوم ... حتی اگر ......................
هوای امروز مال من است، پشت این پنجره منتظر مانده ام، لحظه موعود که برسد، گره بغضش که باز شود میروم و اشکهایش را می نوشم، به جان مینوشم چون تنها او درد بغض حالای من را فهمیده و برایم دست و پا میزند، برایم دارد تدارک می بیند، تدارک میهمانی، میهمانی به صرف اشک......



گریه در آب چه لذت بخش است
من که انباشته هستم از اشک
وسط آب اگر گریه کنم، تو نخواهی فهمید
من دلم میخواهد، خانه ای داشته باشم در آب
آب یعنی همه خوبی ها ....


فکر کن اگر واقعا در آب آرام بگیرم ... فکر کن اگر برانگیخته شوم در شمایل یک درخت .... یک افرای واقعی ....


۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۲۶
افرا
مُردن مرام ما نیست، عمری دوباره باید ... عمری دوباره باید ......
وقتی که کوچه، از ریتم قدمهایم غصه اش می گیرد، وقتی که عینک دودی به داد چشمهایم می رسد که سدی که در شرف شکستن است را رها کند، وقتی که آشوب می شوم و آرامشی ....؟؟.... وقتی که حرفهای خودم به داد خودم نمی رسند، وقتی که از پس خودم بر نمی آیم، وقتی که .............

۲ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۸
افرا

-بهم دروغ بگو... کاری کن تا ازت بدم بیاد .. کاری کن تا از این فکر لعنتی بری بیرون...

او هم کلی دروغ گفت! چشمانش را بست و هرچه می‌توانست گفت تا خودش را بدترین کند در نظرش ، تا دیگر جایی در فکر و خیالش نداشته باشد...

شب نوشت: یک فنجان چای و یک موسیقی آرام، به جهنم که مرا دوست خودت نمیدانی......


هر دو خود را می‌فریبند که دروغ باور شده! تنها راه رهاییشان را در این فریب جستجو کردند،‌ آنی که دروغ گفت می‌دانست که دروغش دروغ است  باور هم نمی‌شود اما گفت... و آنی که شنید می‌دانست دارد دروغ می‌شنود و میدانست که فقط تظاهر می‌کند که باور کرده....



۲ نظر ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۸
افرا

گاه میخواهی بحال خود رها شوی! و گاه نمیخواهی بحال خود رها شوی... 

گلاویز دنیا میشوی که بحال خود رهایت کنند... 

گلاویز خودت میشوی که چرا رها شده ای بحال خود...

فرق است بین اینها! در اولی ستیز میکنی و در دومی هم ستیز! اما این ستیز با خودت است و خودت... تمنایی در پی اش نخواهد آمد چون آدمها حق دارند در قید تو نباشند همانطور که تو حق داری...

۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۹
افرا

دوست دارم این انیمیشن کوتاه رو ببینید و برداشتتونو برام بگید ... 


دانلود

۴ نظر ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۶
افرا

میشود به "فراموشی" و "عادت" امید داشت که به دادش برسد، و خیال را آسوده کند ...

میشود برای خاطره بازترین آدم هم آرزویش کرد و خیال را راحت کرد...


۱ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۸
افرا

گفتند: آن مرد ماهی گیر است. آن مرد از دریا ماهی میگیرد

گفتند: آن مرد کشاورز است. آن مرد در زمین دانه می کارد

جوانمرد گفت: چه نیکو که آن مرد، ماهی گیر است و از دریا ماهی میگیرد

و چه نیکو که آن مرد، کشاورز است و در زمین دانه می کارد

اما نیکوتر مردی است که از خشکی ماهی میگیرد و دانه اش را در دریا می کارد

و نیکوتر از این دو، کسی است که میتواند از آب، آتش بگیرد

و از زمین، آسمان را برداشت کند

ممکن را به ممکن رساندن کار مردان است

اما کار جوانمردان آن است که ناممکن را ممکن سازند

هزاران معجزه میان آسمان و زمین معطل است

دستی باید، تا معجزه ها را فرود آورد

و آن، دست جوانمرد است

عرفان نظر آهاری

کتاب: جوانمرد، نام دیگر تو


*تازیانه- فریدون مشیری


۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۸
افرا

پلکانی که همیشه آب بر آن جاری بود حالا خشک بود. تصمیم مدیریت پارک این بوده که در این تایم آب را قطع کنند. و چه چیز بهتر از اینکه بتوانیم آن بالا بنشینیم، جایی که چمن نباشد تا بخاطرش مأموران پارک مجبورمان کنند بلند شویم. نشستیم و مشغول خودمان شدیم و حرفهای گفتنی‌مان روبروی چشم‌اندازی از مردمانی در تکاپو... که یکهو بادی تند شروع به وزیدن گرفت؛ صدای گریه کودک ناگهان بلند شد .... وسط پلکان مانده بود تنها با وحشت بادی که می‌توانست جثه کوچکش را بردارد و بکوبد به سنگها و درختها ... هیچ آشنایی آن نزدیکی نبود که به صدای گریه اش بدود و آرامش کند... بی اعتنا به کفش‌هایی که در آورده بودمشان پابرهنه دویدم و رسیدم کنارش، دستم را که به سمتش بردم،‌ به غریبه بودنم توجهی نکرد و بی درنگ هردو دستش را به سمتم بالا آورد، در اغوش که گرفتمش آرام شد... رفتم سرجایم نشستم و روی پایم نشاندمش... و برایش از باد گفتم که چیست و نباید ازش ترسید، که تمام می‌شود که در امان است .... آنقدر کوچک بود که نتواند جواب بدهد اما باورم کرد و صورتش را در کنار صورتم نگه داشت و به طوفانی که بر پا شده بود خیره شد، به خاک و برگهای رقصان در هوا.......

باد که تمام شد بردمش پایین گذاشتم که برود سمت خانواده اش، وقتی که برگشتم انی که کنارم بود را فرورفته در فکر دیدم، خیره به جایی نامعلوم.. لحظه‌ای به چشمهایش نگاه کردم و آرام دستم را از کنار شانه‌هایش بردم پشتش و آوردمش در آغوشم ... فشردم و فشرد، نفس کشیدم و کشید .. گریستم و گریست ...


طوفانی دختربچه‌ای را به وحشت و بیتابی انداخت و او در آغوش من آرام گرفت.... طوفانی دیگر دخترانی را به گلودرد دچار می‌کند که در آغوش هم بی صدا گریه کنند.... آنچه اینجا مشترک است آغوش است! آنچه اینجا مشترک است این است که یک نفر بالاخره باید پیش قدم شود و آغوش بدهد، آغوش بطلبد ...آنچه اینجا مشخص است این است که ما آدمها محتاجیم، محتاج شانه،‌محتاج آغوش، محتاج اشک، محتاج فوران، محتاج مجالی که تمام بغض و عقده و گله‌مان را بریزیم بیرون تا وقتی برمی‌گردیم پرده‌ای پیش دیدگانمان نباشد تا مانع دیدن خوبیها شود... که وقتی در خیابان قدم می‌زنیم بتوانیم به آدمها لبخند بزنیم،‌بی دلیل، بی دریغ.... که به همه نشانه‌ها نگاه کنیم ، که به همه زیبایی‌ها دلخوش شویم، که دست خدا را بفشاریم، که بگوییمش: "میدانم که هستی و میبینی،‌ هرچه پسندی رواست" .........................


*هوشنگ ابتهاج

۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۰۹
افرا

مارال خط تو مثل روح صحرا، ساده و ابتدایی است. و من آن را به همین دلیل دوست دارم.

حرفهای تو مثل آتشی که در کوهی از کاه خشک افتاده باشد بلند شعله میکشد و خوب می‌سوزاند. و من حرفهای تو را به همین دلیل دوست میدارم.

من از صحرا دور نیستم مارال، چراکه صحرا همیشه و همه جا با من است.

اما آمدنم وقتی دستم خالی باشد،‌و سوغاتی برای تو،‌ برای آق اویلر تنها، برای مادر پالاز، و برای همه دردمندان صحرا نداشته باشم چه خاصیت دارد؟

با دلتنگی‌ات مرا بیتاب نکن، و با بی تابی‌ات مرا دلتنگ نکن. تو تکیه گاه منی مارال. تکیه گاه اگر محکم نباشد،‌تکیه بی معنی‌ست.

با قلبت احساس کن؛ اما با قلبت فکر نکن!

بگذار کمی دیگر هم تحمل کنیم، همانطور که صدها سال تحمل کرده ایم.

غذای نیم پخته از خام بدتر است؛‌زیرا خام، فریب نمیدهد اما نیم پخته می‌فریبد.

پس کمکم کن تا پخته بازگردم مارال!

آلنی

 

پ.ن: آلنی شخصیت خوبی‌ست در "آتش بدون دود" مثل همه‌ی آن بقیه دوستش دارم ... و صحرا را دلم نشاند همانطور که میخواست... این قلم واقعا قلم است!


۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۶
افرا

«اگر عاشقِ صادقِ منی، چنان باش که من می‌خواهم» یک روی سکه‌ی عشق است، و «اگر عاشقِ صادقِ منی، همان باش که باید باشی» روی دیگر این سکه.

«اگر عاشق راستین منی، تمام، در خدمت من باش» یک غزل از غزلهای عاشقانه‌ی عشق است، و «اگر عاشق راستین منی، در خدمت همان آرمانی باش که تو را عاشق شدن آموخته» غزل دیگری از دیوانِ بزرگ عشق.

«تو را همانگونه که هستی، عاشقم» یک جمله ازدفتر عشق است، و «تو رازمانی عاشقم که یکپارچه خمیر نرمی در دستهای من باشی» جمله‌ای دیگر...

عشق، این هجومِ بی محاسبه، می‌تواند تو را برای وصول به عشقی بزرگتر و باز هم بزرگتر، به جنبشی ساحرانه وادارد و تا نهایتِ «انهدامِ خود در راه چیزی فراسوی خود» پیش بَرد، و می‌تواند به سادگی زمینگیرت کند، به خاک سیاهت بنشاند، و از تو یک برده‌ی مطیع و امربَر و ضد جنبشِ بردگان بسازد...


+ آتش بدون دود، جلد سوم، صفحه 69 - نادر ابراهیمی عزیز

۴ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۰
افرا
بلاتکلیف مانده‌ام.... مانده ام در برابر خود،‌ در برابر او، در برابر آنها....
یکی نسخه برایم بپیچد، نسخه‌ای که شربت تلخ نداشته باشد،‌چون نخواهم نوشیدش! اما نسخه برایم بپیچید ای همه‌ی آنها! بدانم کجای قلبتانم، کجای فکرتان؟
 کجای این جهان درهم جای من بوده که حالا فکر میکنم آواره شده‌ام؟! 
نسخه بپیچید طبیبانی که نمیدانید این روزها تاب وزن خودم را ندارم و لخ لخ کنان میکشم خودم را بر دوش! گاه بر دوش هم نه! پی خود روی زمین میکشم، صورتم را میخراشد این خیابانها ..... 

*این عنوانی بود که زمانی توی دفتر خاطراتم سرفصلی مهم محسوب میشد!!! 

+ اینها را دلم بر نمیتابد که بر زبان آورم، شاید حذف شود! اما هست ... وقتی که باز خودم را در بغل گرفتم این خطها را خط میزنم. گاه بر خودم لعن میفرستم که چه سخت کرده ام کار را بر خودم ... که .............. 
۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۵
افرا

دیدن زیبایی چه در برگ یک گل، چه در حالت یک چشم، پیچ و تاب یک تن، عشق بازی رنگها بر تن جهان و اجزایش، لحن یک صدا و هر آن چیزی که ما نام زیبایی بر ان مینهیم چیزی نیست جز نشانه ای از اعجاز خلقت و تحسین کردنش ...

و این بین ماندگار نبودن این زیبایی ها آدمی را از دل بستن بدانها برحذر میدارد! 


ساراماگو "کوری" را در عین بینایی نوشت .... و در آن همه اجزا دست بدست هم داده بودند که بگویند آنچه باید دوست داشته شود حس درون است که به هیچ چشمی قابل دیدن نیست...


زیبایی در دنیا کم نیست... همه اجزای این دنیا پرند از اعجاز ... اما اگر حس آدمی چیزی جز تحسین خلقت باشد مادام خواهان تصاحب آنهاست حال آنکه نمیشود همه چیز را از آن خود داشت و این حس، مدام نارضایتی را و حسرت داشتن آن بخش باقیمانده زیبایی که از دستت دور مانده را در آدمی زنده نگه خواهد داشت.

۵ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۵۳
افرا

غم و نومیدی روی کاغذ خوب مینشینند. راحت به قلم می آیند و حقیقی جلوه میکنند، اینگونه است که سخن گفتن از آنها میشود واقع بینی!

و اما صحبت از شبنم و آسمان و نیلوفر و نور بی اهمیت جلوه میکنند، نوشتن از آنها جوهر هدر دادن است. سخن گفتن از آنها وهم است، زیر برف خوابیدن است، حقیقت را ندیدن است...


و هنوز که هنوز است بشر دنبال حقیقت است

ای بسا آدمهایی که حقیقت را همین بی عدالتی ها، زشتی ها، سختی ها، دروغ ها و بی مهری ها میدانند که نباید ندیده گرفتشان! 

و ای اندک آدمهایی که به لبخندی دلخوشند و به شعری، به گلی و نوایی به سان نشانه های امید خداوند به بالندگی فرزندانش مینگرند...

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۵۰
افرا

رفتنم به رشته انسانی فقط و فقط بخاطر روانشناسی بود، ارزوی منجی شدن توی سرم بود... آرزوی اینکه حلال مشکلات پیرامونم بشم، که رنج روحها رو کم کنم، که التیام ببخشم فضای بیمارگونه رو، 

الان که فکرشو میکنم میبینم آدم ناامیدی نبودم. نخواستم خودمو از فضا دور نگه دارم، دوس داشتم موثر باشم و فکر میکردم راهش اینه: روانشناس بشم....

من و لیلا و زهرا و سپیده ها پنج نفری اسم گروهمونو گذاشته بودیم سّازل، وقتی هنوز انتخاب رشته نکرده بودیم و توی دنیای خودمون آینده خیالیمونو میکشیدیم مثلا یه مجتمع مسکونی به اسم گروهمون که ساکنش بشیم و محل کارهامون: سالن ورزشی برای سپیده ها که عاشق تربیت بدنی بودن، دفتر وکالت لیلا، دفتر مشاوره من و آموزشگاه زهرا..... البته امروز فقط سپیده ها چیزی که دوست داشتنو انتخاب کردن. لیلا جامعه شناسی خوند و من درحالیکه جامعه شناسی قبول شدم، اما علوم سیاسی خوندم و زهرا هیچوقت دانشگاه نرفت و حالا مادره!

اینکه روی روانشناسی پافشاری نکردم دلیل مشخصی نداشت، شاید من د  علاقه جدید پیدا کردن مهارت دارم. روانشناسی دوست داشتم و بعدها به تاریخ هم علاقه پیدا کردم، از سیاست همیشه با لیلا حرف میزدیم، وقتی تو مسیر سیاست قرار گرفتم ادبیات رو عاشقانه بغل گرفتم و امروز در مرحله پایان نامه کنجکاوانه انسان شناسی رو محک میزنم! و اینها همه توأمند.. یعنی جایگزین هم نشدند و از هیچ کدوم دلزده نشدم...


امروز اگر روانشناس نشدم تا زخم دنیامو مرهم بذارم اما هنوز امید دارم به درمانش و گهگاه خودمو دنیای کلماتمو به میدون میارم شاید که کارساز بشه. درسته که اغلب انرژی خودمو بطور موقت تحلیل میبرم فقط، اما از اینکه ته دلم خواستم چیزی رو درست کنم اما نشده ناراضی نیستم... فکر میکنم امیدم و تقلام منو ارضا میکنن........ 

و نتیجه همه چیز دست پروردگاره.

۳ نظر ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۹
افرا


تو اون روز تاریک مطلق که سکوت مطلق فراگرفته بودش

تو فصل خزان سال، وقتی که ابرا به آسمون رو میگیرن

من سوار بر پشت اسبی تنها بودم

اونم تو تنهاترین مسیر این سرزمین

و به خودم اومدم و دیدم که داره خورشید غروب میکنه

تو کوهستان، خونه امیدم قرار داشت

میدونم که چیزی که قرار بود بشه نشد

ولی تو اولین نگاه به این وجود

من تو وجودم غم غیرقابل تحملی رو حس کردم

شعری رو میدیدم که فرار واهی منو از این ورطه نشون میداد

شعر دیوارهای متروک و بی کس

شعر کامیونهایی که توشون درختای مرده رو دارن حمل میکنن:

"غرق شدن برای پیدا کردن ذات زندگی"

(ادگار آلن پو)


همه دردهایی داریم که در سینه هایمان سنگینی میکنند

اما این را هم میتوان در نظر داشت که چیزی با نام امید همیشه وجود دارد.

میدانیم که از نیستی به هستی پای نهاده ایم 

و زندگی با بودن ماست که معنا می یابد

من هستم چون زندگی میکنم.

پس هرگاه که ارداه کنی میتوانی ویرانه های زندگی را دوباره از نو بسازی! 

گاهی اوقات برای پیدا کردن این مفهوم، غرق شدن لازم است

غرق شدن به معنای تمام شدن نیست 

بلکه میتواند شروعی باشد برای هستی 

دیگر

میتوان در متروکه ها هم، نوای امید سر داد چون «زندگی و بودن» هر دو وجود دارند....

۱.فیلم detachment رو چندی پیش دیدم و امروز تصمیم گرفتم راجع بهش بنویسم اما توضیح کامل و روانی از فیلم رو اینجا خوندم که میتونید بخونیدش. مطمینم خسته کننده نخواهد بود براتون.

۲. هنری شخصیت اصلی این فیلم که معلم جایگزین و موقت مدرسه است. کسی که مدام در درون با خودش گلاویزه تا گذشته ش رو از ذهنش پاک کنه، کسی که گریه هاشو فقط آخرین اتوبوس شب میبینه، کسی که از کنار دردها به آسونی نمیگذره، کسی که حتی در مقابل دختر نوجوون تن فروش خیابونی هم احساس مسوولیت میکنه، کسی که از اینکه نتونه کمکی برای آدمهای اطرافش باشه عذاب میکشه، کسی که با اینکه درد گذشته ش همواره همراهشه و تنهایی امروز هم دوشادوشش اما با این حال مدام در تلاشه تا امید رو زنده نگه داره و از حرفهاش حذفش نکنه، کسی که به مفاهیم اصلی زندگی پی برده، کسی که به دانش آموزانش فقط کتابهای درسی رو تزریق نمیکنه بلکه اونها رو به جستجو و کشف درونشون هدایت میکنه...

هنری از نظر اجتماعی و اقتصادی یک انسان معمولی ست و همچنین ظاهری... اما درونی پاک و درستکار داره که بیننده رو به خودش علاقمند میکنه.


پ.ن: تازه صاحب یکی از استیکرای تلگرام رو شناختم! اونی که با مکث روی این شکلک :/ هویدا میشه جناب ادگار گرامیست... 



۴ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۰
افرا

چه آسان میشود ماندنی بود. ..

چه سخت میشود رفتنی شد ....

و چه آسان سخت میشویم ...

چه آسان میشود گفت ...

چه سخت میشود فرو داد ..

و چه آسان سخت میشویم .....


چه آسان میشود با همان بود ...

چه سخت میشود بی همان شد...

و چه آسان سخت میشویم ....


چه راحت زندگی ناراحت میشود....

ما جماعت چه سهل ، دشوار شده ایم ....

۱ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۳۵
افرا