افرا

۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

جویای حالم میشود و پی اتفاق نیافتاده می‌گردد، مثلا اینکه "خدای نکرده کسی مرحوم شده؟" فقط بخاطر مانتو و مقنعه‌ای که مشکی‌ست... آن هم در شهری که لباس مشکی به تن زنانش چیز عجیبی نیست. آن هم در اداره‌ای که تمام کارکنان زنش روشن‌ترین لباسشان سورمه‌ای‌ست ... انگار وظیفه‌ام شده که مشکی نپوشم... 

و درحالیکه مقنعه مشکی ام را اتو کرده‌ام و مانتوی مشکی‌ام را هم همینطور که این هفته را باآنها سر کنم ایشان به ما تلنگر می‌زنند حالا که همیشه خودت را رنگی نشان داده‌ای دیگر به مست تیرگی نرو... حتی اگر خوب و خوش نیستی باز یادت نرود که نباید اخم کنی، نباید به تیرگی‌ها اضافه کنی...

اینکه این پیرمرد رنگ لباسهای من را به رویم می‌آورد خوب است... هیچ چیز از چشم دیگران پوشیده نیست حتی اگر هیچ نگویند! حتی اگر اصلا به قیافه‌شان نخورد که به این چیزها توجه کنند.

۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۲
افرا

شاید بتوان گفت هوشیار زیستن،‌ بهترین فرمول برای زندگی‌است. غفلت و بی‌تفاوتی اتفاقا گره گشا نیست. و خیلی جاها در حق این واژه‌ها خیانت می‌کنیم،‌چراکه چیزی را به آنها نسبت می‌دهیم که در واقع متعلق با آن نیستند. مثلاًهوشیاری است که باعث می‌شود محیط اطرافت را بهشت‌گونه بخواهی و بدانی که از دستان توست که ساختن این بهشت آغاز میشود! و بدانی که بهشت‌هایی که توی تصویر می‌بینی می‌شود با هوشیار نبودن تو تبدیل به یک آشغال‌دانی بدردنخور شود! هوشیاری باعث می‌شود حتی وقتی که پاکت آبمیوه‌ات را توی سطل آشغال می‌اندازی و به اشتباه بیرون می‌افتد، رد نشوی .. باز برگردی و دوباره برش داری،‌ و توجیه نکنی که پس نارنجی‌پوش‌ها برای چه استخدام می‌شوند؟!

هوشیاری است که باعث می‌شود وقتی کسی با اشتباهش تو را توی دردسر انداخت بدانی که با خشونت زمان به عقب بازنخواهد گشت، و او هم ادب نخواهد شد! و علاوه بر این، خشونت همیشه تبعاتی دارد که معلوم نیست این بار تو بتوانی از مهلکه‌اش جان سالم به در ببری یا نه؟!

هوشیاری است که باعث می‌شود وقتی به در بسته میخوری برای چندمین بار،‌ ننشینی به سوگ! و بدانی که فقط حرکت است که بالاخره تو را به نتیجه‌ای خواهد رساند ... و همین حرکت است که معنای زندگی‌ست. دین خودت که بر گردنت نباشد کافی‌ست: اینکه تو تلاشت را کردی...

هوشمندانه زیستن به آدم اجازه نمی‌دهد با صدای بلند صحبت کند.

هوشمندانه زیستن، آراستگی را یک باید می‌داند و هیچ وقت در آن افراط وارد نخواهد کرد و دغدغه‌ و هدفش نخواهد بود بلکه فقط یک باید است که در نتیجه به انسان حس رضایتمندی و اعتماد به نفس می دهد. به انسان تلنگر می زند که قوز نکند! مسواک را فراموش نکند،‌ موهایش را شانه بزند،‌ حواسش به خشکی پوستش باشد، ناخن‌هایش را مرتب نگاه دارد،‌ورزش را در زندگی‌اش بگنجاند،‌ حواسش به مرتب بودن لباسش باشد. اما هیچ وقت در تمام اینها وسواس به خرج ندهد.

هوشمندانه زیستن باعث می شود مدام اشتیاق به آموختن داشته باشی،‌یک واژه ناآشنای انگلیسی که میبینی سعی کنی  معنی‌ش را سریع از دیکشنری ات پیدا کنی،‌یک دسر خوشمزه که در مهمانی می‌خوری از میزبان طرز تهیه‌اش را یاد بگیری، آدمهایی که تحسینشان می‌کنی را مورد بررسی قرار دهی  تا شخصیت خودت را رشد دهی .

هوشمندانه زیستن باعث میشود آخر شب وقتی میبینی تمام روز حتی یک خط هم مطالعه نکرده ای کتابت را برداری و چند صفحه ای را بخوانی و حس خوشایند خوابیدن در آغوش کتاب را از ان خودت کنی، وقتی که کتاب روی سینه ات می افتد و تو به خواب می روی.

هوشمندانه زیستن باعث می شود مدام در جستجوی راهی برای جبران عیوبت باشی. فراموش کاری؟ برگه یادداشت، یادآور تلفن همراه میشود راه حلش. سست اراده ای؟ ایده هایی میشود آفرید برای تلنگر زدن.

هوشمندانه زیستن باعث میشود خودت را بین مشغله ها و دغدغه هایت فراموش نکنی. هنر را لازمه زندگی بدانی و یک طوری سراغش بروی. حتما لازم نیست که یک کلاس اموزش گران قیمت باشد! گاهی میشود با یک قلممو و رنگ برای خود نقش آفرید و از روز خود راضی بود.

هوشمندانه زیستن ساعت ایده آل خواب را در زندگی آدم میگنجاند، هوشمندانه زیستن مدام نوشیدن آب را به آدم گوشزد می کند. هوشمندانه زیستن به آدم اجازه نمی دهد که روی صندلی نشسته باشی و انسان پیری در نزدیکی ات ایستاده باشد. هوشمندانه زیستن مدام از تو میخواهد ایده آل باشی... هوشمندانه زیستن اجازه نمی دهد از کنار رنجاندن دیگری رد شوی. هوشمندانه زیستن خوبیهای دیگران را از یادت نخواهد برد. هوشمندانه زیستن قدرت درک شرایط را به تو می دهد. هوشمندانه زیستن تحنل عقیده مخالف را میسر میکند، گله مندی را از میان میبرد، مانع تاختن بر روزگار و سرزنش گذشته میشود.

هوشمندانه زیستن آرامش را به آدم هدیه میدهد....

اگر هوشیار باشم...


 

 

۳ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۴
افرا

- کجا؟

-همون جای همیشگی


-چی سفارش بدیم؟

-همون همیشگی


- چی گوش بدیم؟

-همون همیشگی


و کلی همیشگی های دیگر....


و یک نفر لازم است که باشد تا با او همیشگی برای خودت رقم بزنی... زمینی که زیر قدمهایتان همیشگی شود، قدیمی شود، آشنای کفشهایتان شود... کافه چی ای که لبخند آشنا به رویتان بزند و فقط هربار بیاید سروقت میزتان و شما بگویید همان همیشگی... حالا چه فرقی میکند این همیشگی یک لیموناد خنک باشد، یا قهوه تلخ یا یک دم نوش گیاهی دلچسب یا همان نوشیدنی همه پسند آشنا و مظلوممان که از بس همیشه هست، بودنش دیگر اتفاق خاصی نیست: چای.... اصلا فکر کن کافه ای باشد که چای هایش را توی همان استکان هایی که عاشقشانم بریزند.. همان کمرباریک ها، همانها که به جرعه ای تمامند. فکر کن که موسیقی اش همیشه هم کلاسیک نباشد. سه شنبه ها را بگذارد برای سنت پسندها.. رومیزی اش را ترمه پهن کند، موسیقی اش را کمانچه... نوشیدنی اش چای، کیکش نان زنجبیلی! نورش هم نور فانوس، نور چراغ های قدیمی... 

چه اشکال دارد که روز همیشگی رقم بزنند برای بعضی ها... 


تا بیایی میگردم پی پنجره ای رو به دشت... رو به آسمان ... که عشق بازی زمین و آسمان را با هم از پسش تماشا کنیم... دلت خواست سه شنبه روزی باشد و چای و ترمه و شمع.... و اگر نه روزی دیگر و طعمی دیگر و روشنایی دیگر... اینها همه بسته به آمدن است که همیشگی شوند... که ........

تا بیایی میگردم پی اش.....

۵ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۱
افرا

آمد خواند و رفت... و هرکلمه ای که به ذهنم میرسد را گوگل میکنم اما پیدایش نمیکنم... 

پ.ن: میگن یکی از مصادیق خوشبختی اینه که یه آهنگی که خیلی دوسش داری رو پیدا کنی.... و این قطعا پیش میاد زمانی که باید... اون موقع تقدیمت میکنم..


۳ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۹
افرا

فقط مانده بود که مطمئن شود به سلامت عبور میکند... و رفت...

۱ نظر ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۴
افرا

دوستش داشتم و این اتفاق کوچکی نبود. . 

ساعت‌های زیادی با هم چت کرده بودیم.

گوش می‌دادم و می‌دیدم و می‌شنیدم، اسکایپ اما نه. حتا تو فیسبوکش هم عکس تازه‌ای نبود … همان عکس پنج سالگی … خوش داشت عکس دیگران را ببیند، اما عکس خودش: «نه، من چیز جالبی برای تماشا ندارم.»

برای من اما تماشایی بود، این قدر تماشایی که از هزاران فرسنگ راه دور می‌توانستم ببینم چطور پشت میز می‌نشنید و انگشتانش را چه‌جور روی کیبورد می‌سراند  .

وقتی فکر می‌کردم به روزی روزگاری که نباشد و نیاید و صدایش را نشنوم، تاریک می‌شدم و من از تاریکی می‌ترسیدم، همه‌ی عمر از تاریکی ترسیده بودم. برای همین بود که او را سرزنده و شاداب می‌خواستم


به خواهرم گفتم: «او جوان است، دوست فیسبوکی من است. مهندس است، عمران خوانده و  …»

خواهرم حرفم را قطع کرد: «یعنی هنوز او را ندیدی؟»

گفتم: «نه! نمی‌آید اسکایپ، فقط چت  …»

صدا دوباره گفت: «پناه برخدا!»

من خیلی وقت بود که جهانی برای خودم ساخته بودم که نظمی کیهانی داشت و پرت هیچ خدایی نمی‌شدم اما حالا پرت این یکی شده بودم. پرت دوستی در فیسبوک.

پ.ن: بخشی از داستانی ست که نویسنده اش را نمیشناسم اما...

۱ نظر ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۵
افرا

راز چشمهایشان
قصه بر سر پرونده تجاوز و قتل یک دخترجوان است، که بنجامین اسپوزیتو به آن رسیدگی میکند. او معاون زنی به اسم  ایرنه است و خودش هم دستیاری دارد به اسم پابلو.
راز چشمها را از آلبوم خانوادگی دختر کشف میکند از چشمان پسری که به طرزی خاص در تمام عکسها به او خیره بوده. و اما پیدا کردن این فرد کار آسانی نبود چراکه محل کار و زندگیش را ترک کرده بود. و علیرغم اینکه قاضی اجازه تجسس در خانه مادری این فرد را نداد اما بنجامین به همراه دستیارش پنهانی وارد این خانه میشوند و نامه های عاشقانه "گومز" را پیدا میکنند. اما نامه ها فاقد پاکت و اسم و آدرس هستند و متن آنها چیز روشنی را نشان نمیدهد. تااینکه پابلو که دائما باید در مشروب خانه در حال مستی پیدایش میکردی، در همان مشروب خانه و بین رفقای مستش توانست نامه ها را رمزگشایی کند. او میگفت: "یک مرد میتواند همه چیز را در خودش تغییر دهد بجز اشتیاق و هوسش، همانطور که هوس من مست بودن است، و اشتیاق تو فکر کردن به ایرنه حتی وقتی که دارد نامزد میکند". در تمام نامه ها نامهای ناشناسی دیده شده بود، که پابلو پی برده بود همه آنها مربوط به یک باشگاه فوتبال هستند و در نتیجه این طریقه نوشتن که مدام در حال تشبیه زندگی واقعی به جزئیترین عادات بازیکنان یک باشگاه فوتبال بود، نشان از علاقه و اشتیاق خاص او به این باشگاه داشت. بنابراین بارها و بارها به ورزشگاه رفتند و در بین هواداران آن باشگاه به جستجوپرداختند، تااینکه در حال ناامیدی از امکان پیدا کردن او، کاملا ناگهانی توانستند او را پیدا و دستگیر کنند.
و او همان قاتل بود، چراکه ایرنه توانست با نوعی تحقیر، گومز را علیرغم انکارهای پی در پی اش تحریک به گفتن حقیقت کرد.
همسر دختر از حکم حبس ابد ناراضی نبود چرا که از نظر او اعدام ناعادلانه و نوعی لطف در حق مجرم بود. چراکه هیچ وقت کسی به او تجاوز نمیکرد و تا سرحد مرگ کتکش نمیزد. بلکه فقط در یک لحظه زندگی را از او میگیرند.
اما پس از چندی شاهد آزادی گومز شدند. درواقع قاضی بخاطر همکاریهایی ک گومز در زندان با آنها داشته او را نه تنها آزاد که به استخدام نیز در آورده. و در جواب اعتراض بنجامین و ایرنه گفت: عدالت جز یک جزیره دورافتاده نیست و اینجا زمین است و زندگی واقعی!
تا اینکه گومز که حالا جایگاه و منصبی برای خودش پیدا کرده بود، عده ای را برای قتل بنجامین فرستاد، و پابلو که به تنهایی در خانه بنجامین بود، خودش را جای او جازد و او را از مرگ نجات داد و خودش کشته شد! 
۲۵سال بعد بنجامین که به شهردیگری منتقل شده بود بازگشت و قصد داشت در مورد این پرونده رمانی بنویسد. و بنابراین به دیدار ایرنه و بعد از آن به دیدار "مورالس" (همسر آن دختر) رفت. مورالس تاکید بر فراموش کردن گذشته داشت و از اینکه بنجامین هنوز در ۲۵سال پیش متوقف شده ابراز تاسف کرد. اما بنجامین در بازگشت از آنجا یاد حرف پابلو افتاد که یک مرد نمیتواند هوس و اشتیاقش را تغییر دهد. و مورالسی که هنوز بعد ۲۵سال عاشق همسر خود بود و نتوانسته بود به هیچ کس دیگری فکر کند، مورالسی که فقط با حبس ابد بودن آن مرد میتوانست آسوده بماند نمیتوانست آزادی گومز را تحمل کرده باشد،‌حتی نمیتوانست که او را کشته باشد، چون کشتن او یک لطف بود و نه یک انتقام! بنابراین در بازگشت مخفیانه اش به خانه مورالس پی برد که او ۲۵سال است که زندانبان گومز است، بدون حتی یک کلمه حرف زدن با او! ......

۱-درباب عدالت؛ همیشه با حکم اعدام مخالف بوده ام. اعدام ناعادلانه ترین حکم در قانون است. وقتی کسی با عمل وقیحی تمام شان انسان بودن را زیر سوال می‌برد،‌وقتی آدمها با دیدن بروز چنین جرائمی روشنایی دنیا را نمی‌بینند. جرم چنین قاتلی آیا فقط قتل است؟ و آیا اعدام عادلانه است؟
۲-درباب خیانت!؛ وقتی گومز را بخاطر جاسوسیهایی که برای دولت کرده بود و رفقای قدیمش را لو داده بود آزاد کردند، یاد "رایحه یک زن" افتادم. در آن فیلم چارلی تهدید به اخراج از مدرسه شده بود اگر همکلاسیهای خرابکارش را لو نمیداد! اما سرهنگ به صیانت از او پرداخت و نگذاشت چارلی تاوان سکوت و خیانت نکردنش را با محروم ماندن از تحصیلش بپردازد. چطور میشود که استفاده از دانسته‌هایمان و به تعبیر عامیانه لو دادن و راپورت دیگری را دادن هرچند که گزارش یک کار خلاف باشد، تبدیل به ارزش می‌شود؟! کجا این ارزش است و کجا قبح؟

۳-درباب فداکاری؛ فداکاری این فیلم فقط برایم در پابلو و کاری که کرد خلاصه شد. وقتی در یک قدمی مرگی بود که خودش انتاب کرده بود و بجای ترس از مرگ حواسش به برگرداندن قاب عکس های بنجامین بود تا کسانی که برای قتل بنجامین آمده بودند پی به هویت او نبرند! شاید خودش را بی مصرف‌تر از آن میدانست که به زندگی ادامه دهد و شاید بنجامین را بیشتر لایق زندگی می‌دانست. امادرواقع او همانی بود که توانسته بود گومز را پیدا کند، بنجامین شناسایی کرد، پابلو پیدا کرد و ایرنه از او اعتراف گرفت و این پرونده نتیجه تلاش هرسه نفر آنها بود. هرچند که دغدغه اش برا بنجامین بیشتر از همه آنها بود.

۴-درباب عشق؛ تمام عشقی که بین بنجامین و ایرنه در جریان بود فقط و فقط از طریق چشمها خودنمایی می‌کرد بدون کمترین دیالوگی که بین آنها رد و بدل شود. اما بنجامین همواره از ابراز این عشق هراس داشت چراکه خود را در حد ایرنه نمی‌دانست. خودش را لایق عشق ایرنه نمی‌دانست. و وقتی قاضی بطور تحقیر آمیز در حضور ایرنه به بنجامین گفت که او دست نیافتنی است اما تو نه! ایرنه به تکاپو افتاد که به بنجامین بفهماند دست نیافتنی نیست. از او صراحتا خواست که از ازدواج ایرنه ابراز نارضایتی کند اما بنجامین باز هم این کار را نکرد. شاید این را ظلم به ایرنه می‌دانست که او را از آن خود کند در حالیکه نمیتوانست اسباب خوشبختی ایرنه را آنگونه که لایقش بود فراهم کند! اما آیا این خیانت نبود؟ اینکه ایرنه را از داشتن آن عشق محروم کند؟ و وقتی ایرنه رمان بنجامین را خواند و توصیفات بنجامین از لحظه حرکتش با قطار به سمت شهر جدید محل خدمتش را خواند آن را غیر قابل باور دانست و گفت که اگر تمام عشق و تمنایی که در این خطها در جریانند وجود داشت چرا من را با خودت نبردی؟؟؟؟ .... بنجامین به ایرنه بدهکار بود... عشق که بود اما دریغش کرد...

۵- در باب گذر از ترس؛ یک دله شدن.... Temo -> TeAmo... ،فیلم با این سکانس به پایان میرسد: تصویر نمادین اضافه کردن حرف A به عبارتی که روی دفتر یادداشتش نوشته بود، (می‌ترسم -> عاشقتم) و گذر از حسی که ۲۵سال مانع میشد تا  بنجامین عشقش را به ایرنه ابراز کند....

پ.ن: کاش میشد باهم میدیدیم ...

۳ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۶
افرا

رفته کلاس "همسرداری". یاد گرفته که باید لباسهای تنگ بپوشد! و یاد گرفته که چای را باید در استکانهای کوچک ریخت... و این دو آموخته به هم ربط دارند کاملا!!!

کلا جمله های کلیدی اش از کلاسی که رفته همین دوتاست!

و نتیجه این آموخته ها این شده که میشود در طول روز با زبان آزرد و شب با آغوشی جبران کرد!!! و به او نگفته اند که کلام آدمی آنچنان قدرتی دارد که تمام جذابیت جسم را تحت الشعاع قرار میدهد.

کتاب خواندن را دوست ندارد، از نوع رُمانش هم که اصلا و ابدا! اروانشناسها را هم بالکل به پشیزی حساب نمیکند. 

زندگی برایش خلاصه شده در "زن" بودنش.... 

و من روزی برایش آرزو میکنم که دل بدهد به کنار زدن پرده ی پنجره دنیایش... تا روزگارش روشنتر شود ... 

۲ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۰
افرا

All love can be


I will watch you in the darkness 

Show you love will see you through 

When the bad dreams wake you crying 

I'll show you all love can do 

All love can do 


I will watch through the night 

Hold you in my arms 

Give you dreams where no one will be 

I will watch through the dark 

Till the morning comes 


For the lights will take you 

Through the night to see 

All love, showing us all love can be 


I will guard you with my bright wings 

Stay till your heart learns to see 

All love can be


* متن آهنگ  انتهایی فیلم بی نظیر "یک ذهن زیبا"

پ.ن: "آلیشیا"هایی همیشه لازمند تا "جان نش" هایی روزی برابرشان بایستند و بگویند: "فقط در معادلات پررمزوراز عشق است که هر دلیل و خرد و منطقی میتواند یافت شود"

۴ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۷
افرا

تجربه دلپذیر دیدن فیلمی ست که ندیده ستایشش میکردی. آن هم روی پرده سینما

ندیده میدانستی از دیدنش پشیمان نمیشوی! ندیده میدانستی سوسن تسلیمی چطور هنرش را به دل می‌نشاند.


باشو پسربچه ایست که ویرانی را به چشم میبیند، سوختن مادر را به چشم میبیند. و هراس توپ و خمپاره به دل کوچکش پر میدهد که از نخلستان و نیزار بگریزد و ناخواسته و ندانسته سر از نارنجستان و شالیزار درآورد ...

و به دامن مادری دیگر برسد. "نایی" . 

زبان قلب همیشه بر زبان تن میچربد. همین میشود که زن جوان گیلک، اگرچه که کلام پسر شب چهره ی عرب را نمیفهمد و نمیتواند کلام خود را نیز بفهماندش، اما او را چون دو فرزند دیگرش زیر پروبال میگیرد، پناهش میشود. 

و عشق همانی ست که به آدمی شکیبایی میدهد، توان میدهد و هوش و حواس میدهد... پس راه برای ماندن و نگه داشتن را هموار میکند...


پ.ن: زبان مقوله مهم و حساسی در فرهنگ هر جامعه ست. مرز باریکی هست که اگر مراقبت نشود، چیزهایی از بین خواهند رفت. یا زبان مادری میمیرد و یا ریشه پیوند و ارتباط مردمان میخشکد. 

زبان رسمی اگر به همگان آموزش داده نشود، ارتباط از یک محدوده ای فراتر نخواهد رفت، و از طرفی اگر زبان مادری از بساط خانواده ها برچیده شود دیگر اصالتی باقی نخواهد ماند. هر دو زبان تنگ هم باید آموزش داده شوند تا به فرزندان آفتاب و خاک خیانت نشود... 


+باشو غریبه کوچک

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۲
افرا

دُرد همان دانه‌های ریزی هستند که در شراب ته نشین شده‌اند و به عنوان یک ناخالصی، باعث رشد و افزایش مرغوبیت شراب می‌گردد. زمانی که شراب از دُرد خالی شود، دیگر هرگز با گذشت زمان مرغوب‌تر نخواهد شد. نظر من؟ «دُرد» را با «دَرد» جایگزین کنید و «شراب» را با «انسان».
۴ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۳
افرا

بهانه خوبی بود تا برگردم به روزهای پانزده سالگی ... ماشین زمان همین خاطرات ماست و همین قلم...

جواهر

۵ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۲
افرا

خاطرات خوب را اگر برجسته کنی برای خودت، بازدارندگی ایجاد میکند. که به حرمت حرفهای خوبی که خرجت شده که به حرمت محبتی که دیده ای، که به حرمت گوشی که روزی حرفهای درهمت را، گلایه هایت را، خستگیهایت را شنیده، به حرمت چشمی که اشکت را بهنگام ضربه هایی که روزگار بر تو نواخت دید... به حرمت خنده هایی که باعث داشت ... و به حرمت همه اتفاقهای خوب یک رابطه میشود خیلی کارها کرد، میشود حفره ها را پر کرد، میشود به پای بیتابیها نشست، میشود خسته نشد، دلمرده نشد ... وقتی خاطره ها باشند میشود با ابرهای تیره به حرف نشست که یا ببارند و یا آبی آسمان را رها کنند از بند... وقتی نفس روزهای خوب در ریه ها نگه داشته شوند، میشوند نسیمی برای پس زدن ابرها...

۳ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۵
افرا

خواستم بنشینم پای تلویزیون، بفهمم داستان از چه قرار است و اگر شد باز سریالی را دنبال کنم! بعد دیدم طرف دختری را شب به خانه اش راه داده و خودش تا صبح، زیر باران! انگشت در آتش فرو کرده که به گناه نیافتد! نمیدانم چرا هجوم هوس برایم غیرقابل هضم است! آن هم برای آدمی که اعتقادی دارد و لقبی مثل مومن به یدک میکشد! یعنی راهی برای دور ماندن از گناه وجود ندارد که دستانش را نسوزاند! ترجیح دادم اخبار گوش کنم و ببینم رهبر طالبان کیست و در پاکستان چه شده و کردهای سوریه را چرا زده این اردوغان؟...

۶ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۲
افرا

درماندگان تنها سلاحشان حرف است و نه اعتبارِ حرفی که میزنند


*نادر ابراهیمی، جلد اول- ۱۳۵۲

۴ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۸
افرا

با کاغذی که در دست دارم پی کتابی میگردم، اما این کُد کارساز نیست... همه ی ۸فا۶۹۸ ها توی یک ردیف نیستند و منم و چند ستون و چند ردیف پر از کتاب! و وقتی کد کتاب را دست دارم اما سهولتی برایم در پیدا کردنش ایجاد نمیکند حرصم میگیرد!

بعد دست بکار میشوم، همه جلال آل احمدها را در یک ردیف چیدم! اتفاقا کدها هم به ترتیبند! جلدهای آتش بدون دود را هم کنار هم میچینم که دفعه بعد که آمدم برای جلدهای بعدی، باز حیران نشوم بین قفسه ها! البته امیدوارم کسی به قفسه من! نزدیک نشود، بهم نریزدش... حالا این امید در مورد بزرگترین کتابخانه شهر، و یکی از برترین کتابخانه های کشور ، امید به جایی ست آیا؟! 


پ.ن: خوب است که کتابخانه در حرم است.... وارد بست میشوی: سلامی و ارادتی، وارد کتابخانه میشوی، از کتابخانه خارج میشوی وارد صحن میشوی، گنبدی هست و ایوان طلایی و باز سلامی و ارادتی... و پنجره فولادی که همیشه گوشی ست مقابل لبهایت و چشمی مقابل چشمانت...

پ.ن: خادمهایی که سرسری تفتیش میکنند را دوست دارم، همیشه فلش و هندزفری هست اما فقط روزهای حرم، کیف پولم چاقتر میشود، خب فکر میکنند اسکناس است دیگر...، قبل اینکه بخواهند هم خودم گوشی ام را روشن میکنم، و در بطری آبم را باز میکنم که ذره ای برای اطمینانشان بنوشم! دیگر اعتراضی به این کارهایشان ندارم، نمیشود مراقب آن بیرونیها بود که نزدیک حرم نذری میدهند، دختر مردم را بیهوش لحظه ای  میکنند که کیفش را خالی کنند، مراقب داخل این حریم که باشند لااقل!

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۲
افرا

یک دنیا فرق هست بین آدمهایی که پای سفره هایی بزرگ شدند که همیشه پر از مهمان های جورواجور بوده با آدمهایی که پای سفره هایی بزرگ شدند ک آدمهای همان خانه را هم بزور در خود جا داده اند...

یک دنیا فرق است بین آدمهایی که پای سفره هایی بزرگ شده اند ک مهمانانش برحسب محبتشان انتخاب شده اند و آدمهایی که پای سفره هایی بزرگ شده اند ک مهمانانش بر حسب جیبشان انتخاب شده اند...

یک دنیا فرق هست بین آدمهایی که پای سفره های ساده و پر مهر بزرگ شده اند با آدمهایی که پای سفره هایی بزرگ شده اند که جزء جزئش برای چشم نوازی تدارک دیده شده نه دلنوازی....

یک دنیا فرق هست بین آدمهایی که پای سفره بزرگ شده اند با آدمهایی که از سفره و آدمهایش بیزار بوده اند ....

سفره دارها بلدند چطور آدمها را دوست بدارند اما آنهایی که بری از سفره بزرگ شده اند، هر آدمی را آدم حساب نمیکنند چه رسد به اینکه قادر به دوست داشتنشان باشند....

یک دنیا فرق هست میان این و آن ....


۲ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۹
افرا

کلید خانه اش را به برادر داد تا با همسرش بین مسیر برای استراحت توقفی بکنند....

روی آینه اتاقش عکس سونوگرافی را دیده بود... و کنار تختش تنها یادگاریهای ایام انتظار: دو دست لباس، اردک مادر و دو جوجه اردک که میچرخیدند و شعر میخواندند، عروسک دوقلویی که بجای بچه ها سرسفره هفت سین نشستند........

خواسته بود عکس را بردارد.... اما برنداشته بود

هیچ کس جرات حذف ردپای فرشته ها را ندارد.... .... انگار همه میخواهیم باشند، بمانند...


پ.ن: روزی که آن اردک ها را"ح" خرید... همگی روی سرامیک مثل بچه ها نشسته بودیم و ذوق میکردیم... مادر از همه بیشتر...آخر اولین نوه اش بود، دوقلو، دختر، فرشته................

۳ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۰
افرا

+کیستی که من اینگونه به اعتماد           

نام خود را

با تو می گویم


_تو کیستی که من این گونه به جد

در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم!


*به بهانه پانزدهمین سالگرد پرواز شاملوی عزیز.... خداوند عشق معاصر


۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۳۱
افرا