افرا

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

گلهای اهلی رهاشده در شهر من زیادند. گلهای اهلی سرگردان، گلهای اهلی ناکام...

اشتباه نکنید. اهلی کردن وظیفه یا عادت آدمها نیست که دنبال راه حل اجتناب از آن باشند. آدمها خواهی نخواهی اهلی میشوند. اینکه شازده کوچولو و روباه درباره اهلی شدن چه میگویند را همه خوانده ایم. خیلی چیزها را همه خوانده ایم اما فقط خوانده ایم. گاهی فکر میکنم این حجم خواندنها و حتی ستودن همیشگی آدمهایی و کتابهایی آیا فقط در حد ستایش باقی‌اند؟ و نه الگو میشوند و نه تبدیل به تصمیم یا بخشی از روش زیستن میشوند؟ شعارگونه زیستن را باعث میشوند؟

هه... خنده دار است. رفته چهارتا شعر از یه آدم خوانده در توصیفش به من میگوید خیلی شیفته اش شده ام. فکر میکنم برای کسی که دوست دارد حاضر است با دنیا بجنگد!!!! بعد به من میگوید شاعر و نویسنده مثل این سراغ نداری بشود جایی دیدش؟ میخواهم مشورت بگیرم! میخواهم تصمیم بگیرم! 

دنیای شعارگونه! 

عینک خوش بینی ام ترک برداشته. من  غرغرو بودن، از گلایه‌مند بودن، از بی امیدی را خوش ندارم.... اما این روزهایم شبیه همین است! آسمان و زمین، دور و نزدیک، همه ابعاد زندگیم خبر از نشدن میدهند. بعد من به کدام خیر دل ببندم که پیش بیاید؟ بله. منزجر شوید از حرفم. ازش بی ایمانی چکه میکند.... دارم دل میکنم از زمین و آسمانی که هیچش انگار برای من نیست. گاهی خودم را نامرئی میبینم. انگار اصلا نیستم... شاید وهمم! یک خواب! یک افسانه بی سامانی! 

همه دنیا باید دلجویی ام کند. 

.

.

.

.

ساعت چهار صبح ازگرما بیدار شدم. رفتم توی هال. نمیشد کولر را روشن کنم، مامان و بابا سردشان میشد بیدار میشدند. پنجره هال را باز کردم. هوای خنک خورد به صورتم. همانجا دراز کشیدم و بی هدف شروع کردم به تایپ کردن، آخرش که این سمت و سوها را گرفت اشکم بی هوا ریخت.مثل دیشب  که با دیدن جوجه تیغی که انگار ترس و خجالتش را کنار گذاشته بود و دقیقا از کنارم رد شد و رفت سمت باغچه تا کمی آب بخورد، از اینکه بالاخره عشق ما ثابتش شده بود صورتم خیس شد! گوشی را گذاشتم کنار. به پنجره نگاه کردم و دیدم هوا روشن شده.نه. این خواب دیگر خواب نمیشود... کتابم را برداشتم و رفتم توی حیاط. روی تخت دراز کشیدم به کتاب خواندن که دو صفحه بعد کتاب بسته شد و چشمهای من هم. ساعت هفت بود که گرمای خورشید روی صورتم بیدارم کرد... روفرشی تخت را کشیده بودم روی خودم. و چه خواب خوبی...

و باز یک روز دیگر...


۳ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۹:۵۷
افرا

در مقابل همه کسانی که هرازچندگاه موضوعی برای نوشتن دارند آن هم قربان صدقه والدین و قدردانی و این حرفها. آدمهایی هم هستند که پرداختن به این موضوع چیزی مثل دروغ بافی برای شبیه دیگران شدن است. اما روی دیگر این قضیه مرسوم نیست. کمتر کسی وقتی دلش از پدر و مادر میشکند برای دیگری تعریفش میکند چه برسد به اینکه بنویسدش در فضای مجازی. چون قاعده و اعتقاد این است که پدر و مادر اگر هرچه بگویند و بکنند صلاح فرزندانشان را میخواهند. آنها تو را به دنیا آورده اند و بزرگت کرده اند و شب بیداری کشیده اند پس باید قدردانشان باشی! 

کمتر کتاب و فیلم و داستان و شعری به قشر دیگر فرزندان پرداخته که خاطره های تلخش از پدر و مادر بسیار پررنگ تر از حتی خاطره های خنثی ست چه برسد به شاد و پر عشق....

فرزندی اگر رو به تلخی برگرداند و زبان به گلایه بگشاید و حتی دل ببرّد از مهرشان سرزنش میشود... قیاس میکنند با زمانی که او طفل بوده و پدر و مادر قربان صدقه بدخلقی هایش میشده اند... اما آخر این چه قیاسی ست؟ او طفل بی زبانی بوده... امااینها زن و مرد بالغ و جاافتاده اند.....

نمیدانید فرزندانی که هیچ گوشی برای شنیدن دلگیری شان از والدین وجود ندارد با چه بغضی زندگی میکنند. اصلا تا همین حد گفتن سربسته از این موضوع باعث تصورات و برچسبهایی میشود... یکی حتی سرزنش میکند که روزی که نداشته باشیشان قدرشان را میدانی.... نمیداند که انفصال به هر نحوی آرزوی خجالت بار آن فرزند شده. که اگر این اجتماع کوچک تکه تکه شود همه خوشبختتریم...

شمایی که از خوبیهای والدینتان مینویسید و قربان صدقه شان میروید، فکر کنید به کسان دیگری که پدر و مادر دارند اما از مهرشان محرومند، عجیب نباشد برایتان وجود پدر و مادری که همه زندگیشان را منت بر سر فرزند میکنند حال آنکه نعمت نان مهیا کرده اند اما نعمت آرامش و نشاط؟ عجیب نباشد که این نبود آرامش فقط مربوط به تنش بین خودشان نیست بلکه با بهانه گیریهای غیرمنطقی و پرخاش و زبان تلخ فرزند را هم به دایره کشمکش مدام وارد میکنند که به جای نظاره گر، خودش هم وسط رینگ بوکس بزند... عجیب نباشد برایتان وجود پرخاش هایی که برای ما عصرحجری تلقی میشود و یا مربوط به قشر خیلی پایین جامعه... عجیب نباشد برایتان که صبحانه خانواده ای وسط صداهای بلند، و کلام آزاردهنده برگزار شود، عجیب نباشد برایتان که نفرت و نفرین وسط روزگار کاشانه ای ریشه کند، عجیب نباشد برایتان که فرزندان تحصیلکرده یک خانواده پر نارضایتی باشند بجای اعتماد به نفس. و به خاطراتشان که فکر میکنند به این نتیجه برسند که چقدر پدر و مادر مدیونشانند.... عجیب نباشد....

فرزندان باید بتوانند حرف بزنند تا موعظه گرانی که میگویند اُف به پدرومادر نگویید بدانند آدمهایی در این دنیا هستند که خودخواهانه کسانی را وارد اجتماع کوچک پرتنش و خالی از عشق خود کرده اند و حتی آزادی پر کشیدن و دوری از این مکان بیمارگونه را هم سلب کرده اند.... تا بجایی که اگر ازادی هم مهیا شود دیگر امید پرواز برای قرار گرفتن بر آسمانی دیگر کمرنگ شده.... با این موعظه ها پدرومادر خود را بر خق میدانند که هرگونه تندی و تحقیر و تحمیل را به فرزندان خود روا دارند اما فرزند با کوچکترین اعتراض و به تعبیر انها اُف گفتن وجدانش به درد بیاید و باز بغضهایش را فرو بخورد... موعظه گران مذهبی دعا میکنند که جوانان هدایت شوند. انگار هرچه گمراهی و اشتباه جامعه مربوط به جوانهاست و بزرگترها عاری از آن ... کاش به همان اندازه موعظه برای والدین وجود داشت. هرچند که هر پدر و مادری خود را پیامبر بی عیب و نقص رابطه خانوادگی ود میپندارد...


۲ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۰۸:۴۵
افرا

عشق در میان انفجار! خطر کردن، تعجیل، بی گدار زدن به آب، تجربه رویاها، رهایی از دغدغه ها و اسارت برنامه ریزی های بلندمدت.

جنگ، کودتا، حمله تروریستی ... هرآنچه که به ترس پایان زندگی منجر شود آدمها را هل میدهد به زندگی "حقیقی"، پر از تحقق رویاها...

وسط هرج و مرج دختری را میبینی تنها در تقلای رساندن خود به اتوبوسی که مقصدش را هیچگاه در مخیله خود راه نمیداد! چون غیرممکن بود. اما حالا وسط این حذف نظم دل به دریا میزند برای دیدار! حتی اگر نافرجام اما بقدر وسعش در فرصت مبهم زندگیش میکوشد. 

در میان هیاهوی آژیرها و فریادها و انفجارها، پس کوچه ها شاهد هویدا شدن عشق های دفن شده زیر غبار قاعده ها و هنجارهاست....

در هیاهوی انفجار ترس ازدست دادنها هویدا میشود، تازه آدم وابستگی‌هایش را کشف میکند، عشق‌های حقیقی فقط در جنگ قابل تشخیصند!

از پی هر فاجعه آرزو میکنم کاش آنجا بودم! تهمینه نوشته زمان بلند شدن اولین نعره‌ی انفجار در تکسیم بوده و بلافاصله به سمت خانه شروع به دویدن کرده... من اگر بودم برمیگشتم به سمت صدا! میرفتم به دل ماجرا... 

من دلم میخواست در نیس بودم، در استانبول، در فلوجه، کوبانی، بیروت، سلیمانیه، هرجا که انفجار هست، و هرج و مرج!

در هیاهوی بی نظمی عشق ها هویدا میشوند. 

من جنگ را زیبا میبینم! 

من کودتا را زیبا میبینم!

من یک آنارشیستم!


۱ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۹
افرا

از این ساده تر که سلام و خداحافظ بعنوان پرانتزهای یک گفتگوی خودمانی سر جایشان باقی باشند؟ که وسط این مجازستان حال و احوال پرسی چندروز یکبار سر جایش باشد؟ که موضوعی اگر به ذهن رسید بهانه گپ و گفت شود؟  

دوستی قناعتمند ترین رابطه است...

بی توقع، بی انتظار، بدون سنجش و میزان، بدون تعهد روابط خونی و خانوادگی یا سازمانی...

دوستی ذخیره روزهای تنهایی ست. روزهایی که هیچ کس حرف آدم را نمیخواند، روزهایی که نمیشود درد را به هرکسی گفت، روزهایی که هم قدم میخواهی برای ساعات بی حوصلگی ات، همکلام میخواهی برای لحظه های بی کسی ات.... روزهایی که هیچ کس حتی همان دوست عمق تنهایی ات را نمیداند، و هجوم درد و رنج را به درونت و فقط نگاه کم سویت چشمه درونت است و چند کلمه که از پی عبور از فیلترها باقی میمانند... کلماتی که اگر پیکی یا پوکی چاشنیش بود! بیشتر از اینها بود... بی پرواتر هم...

گاهی هزار نفر در نزدیکیت معادل هیچ کسند و یکی از فرسنگ‌ها دورتر معادل همه کس است... 


-لطفا نگو که دوست هم نمیتوانیم باشیم!



پ.ن:من از سه آرزوی غول چراغ جادو فقط دوتا را گفتم....


۱ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۹
افرا

خسته‌م مثل یه قایق شکسته ام

که چشم رو درد دنیا بسته ام

چشای بسته ی تو کی میبینه غصه منو


خسته‌م که دیگه کوله بارو بسته ام

غم تو میمونه رو دستم

چه بد دادی جواب گریه ها و غصه خوردنو

دلت نخواست بمونیو باهام یه حس تازه تر بسازی

دلت نخواست خطر کنی بیای 

همش می ترسیدی ببازی

دلت نخواست نگو نشد میشد 

اگه می خواستی اما رفتی

با اینکه خستم عاشقم

دلم میخواست یه جور دیگه میشد ته مسیر زندگیمون

دلم میخواست تا آخرش یه ریز ادامه داشت این عاشقیمون

دلم میخواست تموم نشه نری تو بهتری از هر کی دیدم

حالا می فهمم عاشقم

♫♫♫♫♫♫♫♫

خسته‌م تو نیستی من همیشه هستم

برات مهم نیست حتی یه کم

که کشتی دل من اینجوری به غرق گل نشست

خسته‌م برای تو یه حس مبهمم

آخه چی میدونی تو از غمم

چه جوری تو نفهمیدی

چی می شه خیلی فاجعه است

دلت نخواست بمونیو باهام یه حس تازه تر بسازی

دلت نخواست خطر کنی بیای همش می ترسیدی ببازی

دلت نخواست نگو نشد میشد اگه می خواستی اما رفتی

با اینکه خسته‌م عاشقم

دلم میخواست یه جور دیگه میشد ته مسیر زندگیمون

دلم میخواست تا آخرش یه ریز ادامه داشت این عاشقیمون

دلم می خواست تموم نشه نری تو بهتری از هر کی دیدم

حالا می فهمم عاشقم


( خسته‌م، با صدای محمد علیزاده و میثم ابراهیمی)

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۲
افرا

آدمهای معمولی و کم توقع هم گاهی انتظار دارند! انتظار لحظه ای دلجویی، انتظار اینکه اگر کسی میداند که حرفهایی هست که جز گوش او به گوش دیگری نمی‌رسد بفکر بی آشیانه ماندن آن حرفها باشد، انتظار اینکه اگر خراشی از تیزی هر تیغی به جانش افتاده باشد دستی که میداند مرهم از او بر می آید دریغ نکند، انتظار اینکه زبانی که میداند یک کلام ساده اما صمیمی اش کاری میکند که هیچ فیلسوف و روانشناس و آدمهای دیگر زندگی نمیکنند به کار بیافتد....

مگر عقده چیست؟ همین که ذره ای از اینها برآورده نشود. در عمرش کسی دلجویی اش را نکرده باشد... اینها بغض میشود میماند بیخ گلو که لابد من اشتباهی ام اصلا..... قرار بوده یک تک درخت باشم روی قله کوه.... تک و تنها که سایه شوم برای آنکه دل به کوه و دشت زده... بماند، بگرید خراشی به خاکم بکشد و برود ... و باز تنها! میبینی.. حتی خیالاتم از زندگی دیگر این شکلی بافته میشود با تار و پود تنهایی....

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۵
افرا

پرت و پلا میپراکنم به سمت تمامی. دستِ ترس دلتنگی و تنهایی دهانم را میفشارد، دست بی طاقتی و غرور و وجدان و منطق و هزار کوفت و زهرمار دیگر آن دست را پس میزند. میگوید چه حرفها که ناگفته خواهد ماند، میگوید به جهنم. میگوید چه بغض ها که بلعیده خواهد شد میگوید به جهنم. میگوید چه سردرگمی ها که غرقش خواهند کرد میگوید به جهنم. میگوید چه حسرتها که میخراشدش میگوید به جهنم، میگوید چه خاطرات که تا ابد میسوزاندش میگوید به جهنم. میگوید چه سلامها که از سر ناکامی مدامش بی جواب خواهد ماند میگوید به جهنم. میگوید و میگوید و میگوید... بر سر من ستیز میکنند این هردو دست

چه مهم؟

وقتی ناکامم مدام، وقتی حیرانم مدام، وقتی هیچم مدام، وقتی لایق ساده ترین خواست‌هایم نیستم مدام، وقتی به سمت دنیای واقعی هلم میدهند مدام، به سمتی که تاریک و ترسناک و خفقان است مدام، وقتی از کوچکترین گوشه امنم به زور میکشندم بیرون مدام....

چه مهم؟

رگه های سرخ چشم را، کش آمدن خیسی روی گونه ها را، چکیدن قطره هایی از زیر چانه را، فشردن دندانها به هم را، ابروهایی که بزور بالا نگه داشته شده اما لرزان را باید نگریست و تمرین استقامت کرد....



۲ نظر ۲۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۶
افرا

به قاعده نخوابیدم! وارونه خواب را گریستم! سر جای پا... پا جای سر! زیر سر هم هیچ.... منی که خواب دیدن اتفاقی ست در حد کسوف برایم، هر صبح انگار که برانگیخته شده ام از پی پنج شش ساعت تاریکی جهانم.... و گاهی میشود که نخواهم به قاعده بمیرم! به پلشتی روزگار قاعده نمی آید. وقتی جهانم وارونگی ست، همرنگش میشوم که رسوا نشوم! وارونه میخوابم... چه مهم که هیچش به کام من نیست... 

حمید مصدق در شعری خواب را می‌ستاید و در شعری آب را... خواب را دولت خاموشی ها میداند و گریستن در آب را لذتبخش میشمارد... خواب را درمی یابد و خانه ای در آب را تمنا میکند.... 

خواب در آب .... تمنای همیشه من!

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۵ ، ۰۸:۴۳
افرا

توی یک کاغذ کوچک کارهایی که در دانشگاه و در راه باید انجام میدادم را نوشتم، به درب دانشگاه که رسیدم دیدم بسته ست! خیال کردم شاید بخاطر خلوتی روزهای تابستان فقط درب اصلی را باز گذاشته اند، محوطه را که دور زدم تا به در اصلی برسم یهو با تعداد زیادی مامان و بابا مواجه شدم و ذهنم جرقه زد که امروز کنکور سراسری ست! و من در کمال تعجب بیخبر مانده ام! حوصله نداشتم برگردم خانه، چادر هم که همراهم نبود که بروم و کتابها را از کتابخانه حرم بگیرم... زنگ زدم، گفت می آید پارک قدم بزنیم و برویم فلافل بخوریم. رفتم پارک ملت و تا او برسد کتابم را باز کردم به خواندن. مداد همراهم نبود و من عادت دارم زیر جمله هایی را در کتابهای خودم خط بکشم... توی ذهنم بود بگویم با خودش مداد برایم بیاورد که دو پسر کنکوری که از زیرگذر روبروی دانشگاه فردوسی بالا آمدند، با شیطنت مدادشان را شوت کردند به سمتی که نزدیک من بود. آرام گفتم دمت گرم و برش داشتم.

آمد و تا ظهر قدم زدیم، طبق معمول حرف نبود و گله مندی و اعتراض بود که هروقت با او هستم در صحبتهایمان جریان دارد. از کلیپ انگیزشی که صبح دیده بودم گفتم، و اینکه آدمهای توی آن کلیپ از رسیدن به رویایشان مایوس بودند و آن جمله ها محرک بود که از رویا بازنگردند.... گفتم رویاهای آن کلیپ رویاهای بزرگ بود، قهرمانی، موفقیت، حداعلای یک مهارت، کشف یا هرچیز دیگر... گفتم رویاهای این روزهای آدمهای دنیای ما چیست؟ یک روزمره ایده آل و معمولی و آرام! آنقدر بخاطر محدودیتهای اجتماعی، خانوادگی یا مادی معمولی ترین خواسته ها سلب شده که داشتنشان یک رویاست! هنوز هستند آدمهایی که تجربه روال زندگی ای که درونش سینما بگنجد، جمعهای دوستانه با فراغت بال بگنجد، کوهنوردی بگنجد، تجربه قدم زدن در کوچه مهتاب خالی بگنجد، آموزشهای جانبی بگنجد، لباس پوشیدن طبق سلیقه و علاقه شخصی بگنجد و از همه مهمتر آرامش بگنجد را نداشته اند که همینها برایشان رویاست! آنقدر اراده سلب شده است که کسی دیگر به این فکر نمیکند که میتواند در حوزه علاقه اش رقابت کند و رتبه و جایگاه بدست بیاورد! صرفا تجربه اش یک رویاست.... و همین....

آخر قرار گفتم دفعه بعد که هم را دیدیم لطفا فقط دیوانه بازی! مثل همان چنددقیقه ای که کنار محوطه فواره های آب ایستادیم و وقتی تو دستت را روی آب گرفتی من سرم را جلو بردم و گفتم مثلا صورتت را خیس کنی چه میشود؟ و تو هم این کار را کردی.... چه مهم که تا آخر قرار کتانیهایمان شلپ شلوپ صدای آب میداد! گله ها که هست... دز دیوانگی دنیایمان کم شده... فکر کن اگر به خانه نرسیم و این لحظه ها آخرین باشند چه کرده ایم؟ اعتراضی که صدایش به هیچ کجا نمیرسد حتی آسمان؟ لااقل میشد بیشتر بخندیم ...

دفعه بعد کوچه سنگشور! ما هنوز پرسه زدن در کوچه پس کوچه های قدیمی اطراف حرم را عملی نکرده ایم.... 

پ.ن: اینجا قرار بوده شبیه پارک آب و آتش تهران باشد که نشده! نه آتش دارد، نه فواره هایش فاز غافلگیری دارند... 



۲ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۱
افرا

-حق با توست آقا معلم، شغل سوای مشغله است. آدمیزاد مشغله میخواهد. تو هم مشغله پیدا میکنی.

+میدانی درویش، مشغله کار کلّه است، کار کلّه هایی که باد دارد. اما حالا دیگر این جور کلّه ها به درد نمیخورد. قرار است کلّه ها را از باد آرزو خالی کنیم. قرار است بشویم گدای واقعیت، گدای رفاه، گدای پایین تنه، گدای نانی که ازمان دزدیده اند. حالا دیگر شده ایم مرغهای قدقدکننده به خاطر یک تخم.

-آدمیزاد تخم مرغ نیست که تا همیشه زیر پر و بال کسی باشد، هرکدام از ما یک روزی باید سر از تخم در بیاوریم.

+شعر میگویی درویش. این حرفها را از عهد بوق تا حالا توی کتابها نوشته اند. سر از تخم در آوردن! آن هم توی این دنیا؟ توی این ده؟ آن هم وسط این واقعیت؟

-خیلی دمقی که آمده ای توی این ده؟ ببینم آقا معلم میخواستی کجا بفرستندت؟ توی بهشت هم اگر بی رضایت خودت بروی بدل میشود به جهنم. چرا روزگار را به خودت سخت میکنی؟ اگر دل ببندی هر خراباتی یک بهشت است. تو تنها مانده ای. وحشتت گرفته. تو که دنبال مشغله میگردی، باید بتوانی با تنهایی کنار بیایی. درویشت هم تنهاست، عزایی ندارد، عین خار بیابان.

+ تو تنها نیستی درویش. تو ادای تنهایی را در می آوری. عین یک نارون وسط دشت، یا نه، عین همان بته ی خار. ریشه ات توی زمین است. چتر آفتاب و بارانت بالای سر. خزنده و چرنده و پرنده دور و برت. یا وابسته بهت. یا محتاجت. یکی دانه ات را ور می‌چیند، یکی زیر سایه ات میخوابد، یکی ساقه ات را میچرد. آدمی مثل من تو همچه دنیایی تنهاست. چه تو این ده باشد چه تو شهر چه هرجای دیگر. اما تو مال تو کتابهایی. اما هنوز راست راست داری راه میروی، چون ریشه داری. اما دور من هنوز نرسیده؛ من حتی روی این زمین جایی ندارم، چه برسد به توی کتابها. میدانی که نهال هرچیزی را از روی زمین بر میدارند و توی کتابها نشا میکنند.

نفرین زمین

جلال آل احمد

صفحه ۷۰-۶۸

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۰
افرا

رفته بودم کتاب میم دنبال سنگی بر گوری آل احمد، دیدم مدیر مدرسه را هم دارد برش داشتم. پیرمرد دوست داشتنی وارد مغازه شد و علویه خانم هدایت را خواست که موجود نبود، بعد سر صحبت را با من باز کرد و از هدایت گفت و اینکه پیغمبر زمان خودش میداندش، همینطور کتاب توصیه میکرد و هرچه در قفسه به چشمش می آمد توی بغلم میگذاشت که "اینو حتما بخون" دید کتابهای جلال دستم است گفت سه تارش را خوانده ای؟ گفتم نه. آقای عمارلو که میشنید صحبتها را از قفسه درش آورد و به دستم داد. قصه دومش "بچه مردم" را نشانم داد و گفت این عالیه.  حتما بخون. و بعد کمی تورق کرد و رفت. من هم هرسه کتاب را که طبق میلم کهنه و قدیمی بودند را به پانزده تومان برداشتم.

(کتاب نفرین زمین جلال را هم چندروز پیش در تخفیف پنجاه درصدی کتاب آبان به دوهزاروپانصد تومان گرفتم، آن هم نه کهنه و دست دوم. این هم نوعی شکار است...)

برگشتنی توی اتوبوس سه تار را داشتم میخواندم که چند ایستگاه نزدیک خانه دختر کناری که از لحظه ای که نشسته بود تلفنی داشت صحبت میکرد، تلفنش را قطع کرد و گفت رمان میخونی؟ کتاب را بستم و جلدش را نشان دادم گفتم داستان کوتاست از آل احمد. بعد بلافاصله از درس و دانشگاه و کار پرسید و یک ایستگاه قبل خانه ما که خواست پیاده شود سریع شماره اش را داد و گفت بهم تک بزن باهات در ارتباط باشم.

امروز بعد یکی دو هفته گوشیم زنگ خورد و اسم او روی گوشی آمد. خیلی صمیمی صحبت کرد. گفتم غافلگیر شدم از تماست. گفت چرا. گفتم عجیب است در این عصر. گفت عصر که عصر ارتباطات است. گفتم درست اما نه تبدیل یک خوش و بش کوتاه اتوبوسی به صمیمیت و شاید دوستی. البته خوشحال کننده ست... خیلی صمیمی گپ و گفت کوتاهی کرد و قول گرفت که روزی هم را ببینیم و قطع کرد. دلم نخواست پسش بزنم. این روزها از ارتباطات تازه استقبال میکنم. بد نیست اینکه به لبخندها اعتماد کنی. من تابحال چوب اعتماد را نخورده ام و گمانم دنیا به اعتماد من جواب مثبت میدهد. شاید یک لبخند و اعتماد یا دریغش روی زندگی ای اثر بگذارد....

همین الان یکهو یاد آن داستانی افتادم که پسری تمام کتابها و وسایل مدرسه اش را بار خودش کرده بود به سمت خانه که تعدادی از هم مدرسه ای هایش به باد تمسخر گرفتنش و هلش دادند. پسری صحنه را دید، دستش را گرفت و کمکش کرد و در راه هم قدم و همکلام شدند و با هم دوست شدند. روز بعد دوباره آن پسر با همان وسایل به مدرسه برگشت... سالها بعد در رپز فارغ التحصیلی دانشگاهش که همچنان با آن پسر دوست بود گفت که روزی وسایلش را بدوش کشید تا به خانه برود و دیگر برنگردد اما دست کمک و لبخند آن پسر بود که از خودکشی بازش داشت....

همیشه به این معتقد بوده ام که کوچکترین کنش ما بر لحظه های بعد زندگی آدمها و حتی اتفاقات و تصمیماتش تاثیر میگذارد.

شاید این دوست جدید یک رهگذر باشد و بعد چندوقت غباری از پیَش برخیزد؛ شاید هم یکی از آنهایی باشد که باید باشد! آدمها بیخود از زندگی هم نمیگذرند.... 


۰ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۶
افرا

ترسیدم، وقتی عکسهای پروفایل محمدرضای پانزده ساله را دیدم، همه ش عکس نوشت بود، و توی همه عکسها گفته بود "گرگ باش"، دوست ۳۱ ساله ام تازه بعد از مدتها حضور در فضاهای شغلی خاص و بعضا رابطه های میان فردی، این جمله ورد زبانش شده؛ با این حال در جواب تجربه های ظاهرا ناخوشایندش گفتم ترجیح میدهم برّه خوو سلّاخی شوم تا اینکه گرگ بشوم و دیگران را بدرم، اگر انتخاب فقط بین این دو ست؛ والا که میشود درخت بود و سایه داشت و اگر تبری سایه ات را هم از زمین گرفت ریشه ات زیر خاک به امید سربرآوردن دوباره باز تقلا کند. میشود پرنده بود و بیکرانگی تمنا داشت... میشود خیلی چیزها بود، ولی گرگ بودن... چه در سر یک پسر پانزده ساله باید بگذرد با این جمله های تکرارشونده...


پ.ن: توی کتاب رازهای سرزمین من قسمت اول گرگ اجنبی کش را روایت میکند که فقط وقتی به دامنه سبلان می آمد که بوی غریبه های مزاحم به مشامش میرسید. گرگ ها در دریدن انسان پوزه خود را در شکمش فرو میکنند اما گرگ اجنبی کش فقط گلو میدرد و سر از تن اجنبی جدا میکند!

۲ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۰
افرا

اینکه سیاست بخوانی، بعد برای پایان نامه ات قفسه های کتاب دانشکده ادبیات را زیرورو کنی زیاد توی دانشکده علوم سیاسی پیش نمی آید.

تصور همه بر این است که من باید با ولع و اشتیاق خاصی اخبار را دنبال کنم طوری که انگار قرار است اولین تحلیل وقایع را  صبح فردا ارائه دهم. طبیعی است که به سبب رشته تحصیلی در جمعهایی قرار میگیرم که اول حرفش سیاست است و آخرش هم به همچنین.. میبینم، میخوانم، میشنوم اما هیچ نمیگویم... سفره هم تبدیل به میتینگ های سیاسی میشود و سیاست خوان خانه ساکت ساکت است... زمزمه فعالیت داعش توی شهر را تعریف میکنند، و من حوصله واردشدن به بحث و اثبات این که این شایعه هست یا نیست را ندارم، همکلاسیها چه توی همین فضای مجازی و چه جمعهای دیگر توی سروکله هم میزنند که بگویند دولت پاک دستان کدام بود و دولت راستگویان کدام؟ از عدالت چه در آمد و اعتدال چه؟ کجا برای چه کسی کولر گازی روشن کرده اند و کجا کدام میزبان سیاسی پیش پای میهمانش بلند نشده، ترازوهای خودشان را با وزنه های مختص خودشان میگذارند که ببینند چه داده ایم و چه گرفته ایم در توافق، جام زهر خورده ایم یا شهد عسل، غواصها که برگشتند پیامشان برای کدام گروه بود، فیش حقوقی ها چند رقمی اند و بحق است یا نه، 

و شاملو توی ذهنم میخواند که چه قصاب خانه ای شده این دنیای بشریت...

و سهراب در پی اش می آید و در گوش دیگرم پچ پچ میکند: جای مردان سیاست بنشانید درخت... تا هوا تازه شود....

و من پوزخند میزنم که چه چیزهایی رفاقتهای این جماعت را تعیین میکند؟ تو راستی هستی پس نمیتوانی دوست من باشی، تو چپی هستی، مرا با لامذهبها چه کار...

پس این میشود که پایان نامه میرود توی دنیایی دیگر، میرود آنجا که دمی قرار پیشکشم کند، که هر کتابی که برایش ورق میزنم بشود ره توشه ای، بشود قصه ای که پای صحبتی بنشینم و نقلش کنم، بشود یک پیشینه برای خودم... دلم نمیخواهد ور دل آنها بنشینم از کتابهای سیاسیمان حرف بزنم، دانستن سیاست خوب است اما غرق شدنش وحشتناک! غرق که بشوی دنیایت رنگی دیگر نخواهد بود، همین بود که هرکس به من میرسید میگفت دانشجوی سیاسی و شعر؟ ادبیات؟ داستان؟ 

و من هیچ وقت دوست نداشتم ادبیات توی دنیایم نباشد، همان وقتهایی که با لیلا توی کتابخانه مدرسه پرسه میزدیم، نظم و نثر لیلی و مجنون را میخواندیم و شیرین و فرهاد را... جبران خلیل میخواندیم و عشق کیمیاگر... و شعرهای توی سررسیدهایمان را بیشتر و بیشتر میکردیم، و شعر سیب را که پیدا کرده بودیم با اشتیاق مینوشتیم تا حفظ شویم و ......

و خب حالا راضی کننده ست که ادبیات پایش را توی زندگیم محکمتر کرده...

به آخرهای پایان نامه ام که نزدیک میشوم و حدود صد کتابی که در حوزه ادبیات داستانی خوانده ام آن هم از منظر قومی سیاسی ذهنیتهای و اهداف مشخص تری در راستای دغدغه های همیشگی ام بخشیده. 

خوشحالم که از این راه راضیم. هرچند که کمی به طول انجامید...

پ.ن: جوانی هستم جویای کار.!!!! :)

۲ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۰
افرا


- داستان ابتدا در دهه سی و مشخصا حدود سالهای ۱۳۳۸ را روایت میکند و با ماجرای قتل یک سروان آمریکایی توسط گروهبانهای یک پایگاه نظامی و بعد محاکمه و تیرباران ۱۴ نفر و حبس ابد مترجم او آغاز میشود و سپس با حدودا هفده سال وقفه به روزهای انقلاب و آزادی زندانیان سیاسی میرسد. با قرار گرفتن مترجم پس از آزادی در جریانات انقلاب، تصویر قابل لمسی از فضای آن روزها منتقل میشود.

- روایت داستان در این کتاب بین شخصیت ها دست به دست میشود، یعنی در تمام طول داستان شما با یک راوی مواجه نیستید؛ بلکه داستان به بیانهای مختلف و حتی گاه از طریق نامه روایت میشود و در هر بخش خواننده با یک مهره گم شده و نقطه تاریک مواجه میشود که هر راوی قسمتی از پازل را تکمیل میکند.

- نویسنده با زیرکی نوعی انطباق بین شرایط پیش و پس از انقلاب به تصویر میکشد. و به نوعی شکوه و پاکی را در همان تب و تاب انقلاب میداند و تکرار و همانندی نظامها هر چند در قالبهای دیگر به رخ میکشد. 


۰ نظر ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۶
افرا

مهمان برنامه احسان علیخانی، زن و شوهری بودند که دست برقضا بخاطر فرزند یک ساله شان گذرشان به پزشک میافتد و آزمایش خون، آزمایش نوعی از کمخونی را نشان میدهد که باید مستقیما از پدر یا مادر به فرزند منتقل شده باشد، با اولین بررسی ها و کنار هم قرار دادن گروه خونی والدین و فرزند وضعیت مشکوک بنظر میرسد، پزشک محترم از آقا میخواهد که پزشک را با خانم تنها بگذارد، خانم حیرت زده میشود! میخواهد که هر حرف و حدسی هست پیش همسرش مطرح شود و حدس این بوده: این فرزند، فرزند شما نیست! ممکن است مشکل از خانم بوده باشد، ممکن است در یک وضعیت غیرعادی اتفاقی افتاده باشد مثلا بیهوشش کرده باشند و ممکن است که بچه در بیمارستان عوض شده باشد.... 

تصمیم به آزمایش ژنتیک گرفته میشود، اول از مرد که پس از یک ماه مشخص میشود بچه هیچ ربطی به او ندارد؛ بعد زن آزمایش میدهد و پس از یک فاصله یک ماهه دیگر مشخص میشود که بچه به زن هم هیچ ربط ژنتیکی ندارد. و نتیجه حدس آخر است، بچه، بچه ی هیچ کدام نیست، با تشکیل پرونده و مراجعه به علوم پزشکی و پیگیری و تحقیق بالاخره خانواده ای که نوزادشان در بیمارستان با این زن و مرد عوض شده پیدا میشوند؛ 

حالا با دو نوزاد مواجهیم و دو پدر مادر؛ پای انس میان است و پای خون... تعلق را هر دو ایجاد میکند؛ هم اینکه خون تو در رگهای کسی جریان داشته باشد، هم اینکه کسی در آغوش تو نفس کشیده باشد و از عصاره جانت چشیده باشد. 

سخت است واقعن... با اینکه هر دو پدر و هردو مادر و هردو نوزاد یک سال و نیمه به مدت یک هفته در کنار هم بودند تا بچه ها به آغوش جدید عادت کنند، اما این نمیشود؛ چون پدر و مادرها هم حتی به رهایی از آن یکی نوزاد عادت نمیکنند، بچه ها پس از جدایی از مادر اشتباهی تا روزهای متمادی غذا نمیخوردند، مادرها و پدرها دلتنگ آن یکی میشدند....


اینها همه یک طرف قضیه، طرف دیگر آن دوماه فاصله تا جواب آزمایش ژنتیک طرف دیگر... به روزهای سنگینی که برای آن زن گذشت فکر میکنم، به نگاههای پر از حرفی که به او دوخته میشد، به سکوتهای خفه کننده، به شکی که فضا را به بوی خود آغشته کرده بود... 

و

به اینکه چرا باید اولین احتمال بک پزشک این باشد؟ اشتباه در جامعه پزشکی درصدش پایینتر است تا اشتباههای اخلاقی خانواده؟ چرا بنیان یک خانواده به همین راحتی قلقلک داده میشود، لرزش ستون اعتماد چرا اینقدر ساده است؟ چرا زن باید برای اثبات خودش به همسرش درخواست آزمایش ژنتیک بدهد؟ چرا مرد در کنار همسرش برای اثبات به پزشک این درخواست را نکند؟ چرا اصلا اول از زن آزمایش نگرفتند؟ چرا اعتماد -واژه به این مهمی- اینقدر راحت معنای وارونه میگیرد؟ چندروز پیش شخصیت یک فیلم را دیدم که داشت جلوی مخاطبش بال بال میزد که وقتی اعتماد هست، یعنی هست... دیگر ثابت کردن و قسم خوردن بی معناست.

واقعن چرا به وقت پیمان -هر پیمانی- فکر نمیکنیم وقتی اعتماد هست یعنی هست و در سایه آن هر تردیدی رنگ می‌بازد. 


پی نوشت: فکر میکنم بایرام خندوانه بزودی ازدواج کند ;-) ;-)

۱ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۴:۰۰
افرا

میگفت وقتی تجربه حضور آدمی را در زندگیت داری که همه جوره قبولش داشتی و حس رضایت عجین لحظه هایت بوده، نباید بعد او به کمتر از او رو بیاوری... میگفت اصلا آدم ناخواسته کشیده میشود به شبیه های به او...

فکر میکنم همین است. وقتی کسی از دری وارد میشود که بخاطر رسیدن به آن باید یک چرخ کامل دور خانه وجودت بزند و تمام پرچین ها و پنجره ها را از بیرون برانداز کند، فکر میکنی پس راه ورود به درون تو راه پنهان و دور از چشمی نیست! اگر بود که پس او چطور آمد کوبه همان در را به صدا در آورد؟ فکر میکنم او برای اثبات امکان همین بود که آمد. که ناممکن در نظرم جلوه نکند اینکه کسی از راهش میتواند بر من گذر کند و شاید بماند! اینکه پناه نبرم از ناامیدی به جلوه هایی خلاف دنیای ذهنم...

ساده تر بگویم اینکه کسی بی مناسبت و بی موضوع همقدمت نشود در جستجوی لذتی که از علاقه نیست و از عادت است... بلکه اشتراکاتی بکشاندش به سمت بیشتر شناختنت آن هم پله پله ... وقتی تجربه چنین کسی را داشته باشی، نمیتوانی قانع شوی به اینکه یکی از راه نرسیده برایش "تو" شوی و ادعاها و تقاضاهایی حیرت آور بشنوی که یقین داری بی پایه اند. چون چیزی از تو نمیدانند...

راهش در ذهن من این است، شیفتگی یا کنجکاوی رفتاری اگر نسبت به شخصی پیدا شد، منتظر اشتراکاتی باشی که بهانه صحبت باشد، بهانه تبادل فکر، و بشناسی... بیشتر و بیشتر... و در مسیر شناخت است که سبک رابطه مناسب خودش را نشان میدهد. اینکه دو آدم میتوانند رفیق باشند، شریک علمی باشند، همکار باشند، دوستی در حد محافل و همراهی های فرهنگی یا ورزشی باشند، یا شریک احساس هم باشند...


پی نوشت: منظورم از لفظ "تو" صمیمیت کلامی ست، و زمانی را منظورم است که ثیش از موعد پدید بیاید؛ والا صرف تو گفتن چیز عجیبی در روابط نیست و از نظر خودم چیز عجیب یا بدی نیست!


بی ربط نوشت: 

۱.حس میکنم تمام پیچ و مهره های تنم شل شده اند. نیاز به روغن کاری دارند. تق و توق میکنند! کتفم هم به این ماجرا اضافه شده. به اضافه درد عجیبش. کیفم مدتی ست که خیلی سنگین میشود. بند بلندش را وصل کرده ام و بجای ساعد به شانه ام می آویزم. اما این که کتف چپ است که درد دارد...

۲. غیر صدای خسرو شکیبایی صدایی نیست که دکلمه اش را در هر زمان نوازش گوشم باشد. چند ترک دکلمه از کتاب شعر کردی چیکسای با صدای خود شاعر، حسن روشان هم هست که خیلی دوستش دارم، اما قطعا قابل تجویز برای غیرکردزبان نیست. علاوه بر اینها یک صدای دیگر هم هست که صدایش روی دکلمه کردن شعرهای خودش خووب می‌نشیند: علیرضا آذر ... دکلمه دنیایی دارد برای خودش، غافل نمانید ازش.


۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۵
افرا

به تو گفتم بمان... و بر مرداب این برهوت موج باش... امید تک درخت همسایه ی مرداب باش... افرایی که ساحل دریا ریشه هایش را پس زد اما باز دلش به موجی که رفیق روزهایش بود خوش بود... گفتم بمان و موج این مرداب باش... .

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۴
افرا

.... و بعد آدم آرزو میکند که ای کاش به جای شش یا هشت یا ده ساعت، بتواند بیست و چهار ساعت بخوابد، چون که خواب لطفش از بیداری بیشتر است. در بیداری هیچ چیز نیست، در حالی که در خواب، حتی اگر کابوس هم باشد، باز چیزی هست. یعنی چیز بد و چیز خوب، به مراتب بهتر از چیز حد وسط است. برای من زندگی شده بود تکرار یکنواخت عذابی بی حادثه. ای کاش یک بازویم را از دست می‌دادم تا یک مونس پیدا میکردم. سلول انفرادی بدترین شکنجه‌ی عالم است.

در سلول میدویدم ، درجا، تا خسته شوم و بتوانم بیشتر بخوابم تا در خواب کابوس ببینم و از کابوس بزرگتر یعنی بیداری خلاص شوم. از پشت گچ دیوار سعی میکردم مجموع اجرهایی را که در ساختمان سلول به کار رفته بود تخمین بزنم و بعد مجموع آجرهای زندان و آجرهای شهر و مجموع آجرهای کشور، کشورها، قاره ها و کل کره ی ارض را، میخواستم از ارقام نجومی که به این طریق به دست می اوردم بالشی برای چند ساعت خواب تعبیه کنم. کتابهایی را که خوانده بودم، دوباره در ذهنم میخواندم، صفحه به صفحه و فصل به فصلشان را؛ تعداد کلمات هر صفحه را میشمردم، و تعداد کلمات کل کتاب به دست می آمد، و بعد تعداد صفحات و کلمات کتابی دیگر؛ و تعداد کلمات آن را به تعداد کلمات کتاب قبلی و کتابهای قبلی اضافه میکردم و بدین ترتیب نتیجه میگرفتم که من باید دقیقا ششصد و چهل میلیون و سیصد و نود و چهارهزار و نهصدونودویک کلمه خوانده باشم. خوب، مجموعاً چند کلمه در عمرم به کار برده بودم؟ تعداد کلمات یک روزم را حساب میکردم، ضرب در تعداد روزهای زندگیم میکردم، و به این ترتیب می‌دیدم که چندان هم بد نبوده، چون میلیون‌ها کلمه در عمرم به دیگران گفته بودم. و حالا دیگران چند میلیون کلمه به من گفته بودند؟ و اصلاً همه مردم دنیا در روز چند میلیارد کلمه ردوبدل می‌کردند؟ دقایق و ثانیه های عمر همه مردم دنیا چقدر بود؟ چندکیلومتر انسان در دنیا وجود داشت؟ چندکیلومتر درخت؟ چندکیلومتر شعر، چندکیلومتر فلسفه، چندکیلومتر خیال، چندکیلومتر عشق؟ 

و خستگی بالاخره می آمد ...


به این نتیجه می‌رسیدم که وقتی انسان مصاحب ندارد، خسته نمی‌شود. این حتی کار دویدن و ورزش کردن نیست که انسان را خسته میکند. انسان موقعی خسته می‌شود که در کنار دیگران کار کند، بدود، ورزش کند. خستگی فقط مسئله جسمانی نیست، مسئله ای اجتماعی هم هست. انسان‌ها همدیگر را خسته میکنند و این خستگی نعمت بزرگی ست.  مثل خستگی شمردن ساعات زندگی آدمها نیست؛ انسان وقتی که ماشین می‌شود، خسته نمی‌شود؛ بلکه مثل ماشین خراب می‌شود. خواب سلول انفرادی، خواب ناشی از خستگی انسانی نیست، خواب خراب شدن یک ماشین است.

در سلول انفرادی بود که فهمیدم آدمها، حتی زشت ترینشان، حتی ظالم ترینشان، برای آدم غنیمتی هستند...


(رازهای سرزمین من- رضا براهنی- جلد اول- صفحه ۴۰۳ و ۴۰۴)


درباره کتاب: کتابی دو جلدی، ۱۲۶۲ صفحه، مربوط به دهه سی و حضور مستشاران آمریکایی در ایران و  مشخصا سال ۱۳۳۸ و جریانات اردبیل و تبریز و فضای آکنده از فساد و تحقیر و شکاف عمیق محلی ها و بیگانگان حاضر. 


۱ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۴:۳۲
افرا

به سمت آسانسور رفتم که برچسب روی کلیدش میگفت باید از پله ها بروم. به طبقه چهارم رسیدم و تعداد جوانهایی که از یک در خارج شدند بهم فهماند واحد نوزده همان در است. خیلی که بگیریم کلش پانزده متر بود که با پارتیشن دو قسمتش کرده بودند. داشتم فرم را پر میکردم که همینطور پسرهای جوان می آمدند و چون جا نبود می‌ایستادند با فرم پر شده در دستشان. پریشانی را در چشمهایشان می‌دیدیم... روزه نبودم که ضعف کنم، اما تمام پله ها را با پای لرزان برگشتم.... 

حرفهای آن دوست آقا در دانشکده توی سرم بود که میگفت دعا کن پدرت همیشه سلامت باشد، قناعت کن اما تن به این بیگاری ها نده! مبادا با فوق لیسانس بروی تسلیم چنین شرایط کاری شوی! و نمیدانست قناعت خصلت من است و بخاطر زیاده خواهی نیست که پی شغلم، روحیه ام هلم میدهد به سمتی که در زندگی مالیم سهیم باشم و نه یک مصرف کننده صرف. همین بود که از همان دوره کارشناسی با وجود مخالفت خانواده و برخوردای از حمایت مالیشان، به کار دانشجویی و تجربه بسیار کارهای پاره وقت مشغول شدم.

نزدیک ایستگاه اتوبوس تیتر مجله همشهری ماه برایم چشمک زد... افسوس خوردم برای تمام انگشتانی که بیکارهای مملکت را میشمرند و شاید هم نمیشمرند و فقط یک عدد تحویل میدهند بدون هیچ راه حلی! البته یک راه حلش را چندروز پیش یکی از مسوولین نهاد ریاست جمهوری به دوستم که با اصرار و.پیگیری وقت مصاحبه گرفته بود ارائه کرده بود. باز برجام را بهانه کرده بود و گفته بود فکر کردید چرا تحصیلات تکمیلی انقدر آسان شده؟ این کار را کرده ایم که سر جوانها گرم شود تا بعد ببینیم چه میشود!  

بعد آیا آنی که دستمزد صدمیلیونی میگیرد یکبار هم به حق بودن این رقم فکر میکند؟ کسانی که این رقم ها را میپردازند و کسانی که شکاف ها را میبینند یک بار هم به جوانی فکر میکنند که درس میخواند و بعد صرف زمان و هزینه بسیار با هیچ فرصت شغلی درخوری مواجه نمیشود؟


یاد موسسه بزرگی افتادم که چندروز پیش برای کار به آنجا رفته بودم که بخاطر شهرتش انتظار میرفت خیلی کاردرست باشد. اما خب وارد که شدم از کار درستی فقط تعدد صندلی های بزرگ مدیریتی برای تمام پرسنل چشمم را گرفت! همیشه از مجموعه هایی که این همه خانم در آن مشغول باشند کناره گرفته ام بخاطر جریان داشتن تعاملات و روحیاتی که با من بیگانه ست. بهرحال سعی کردم پیشاپیش قضاوت نکنم و فرصت فرم و مصاحبه را از خودم نگیرم. فرم را دادند پر کنم و منتظر باشم صدایم کنند! دختر جوانی مسوول مصاحبه بود! از آن چهره های کپی شده و آشنای جامعه با موهای بلوند! نیم ساعتی گذشت و خبری نشد! به دختری که فرم را داده بود اشاره کردم و سری تکان داد که یعنی الان! چندنفری با لیوانهای چای و نسکافه رد شدند و رفتند اتاق پشتی! صدای خنده های بلند می آمد.توی فرم سوال های مختلفی بود، نوشته بود نکته مثبت و منفی خود را بگویید، مثبت را نوشتم صبر و حوصله بالا! منفی را نوشتم تاخیر و دیر رسیدن! تعریف دیسیپلین و تعامل و پرزنت کردن را خواسته بود! اولویت های کاری را پرسیده بود. و تعریف مشتری مداری را خواسته بود! بزرگ  نوشتم احترام به وقت مراجع و اولویت بخشی به او... بعد هم بلند شدم و بدون حرفی از در رفتم بیرون.



دوستی چندی پیش وقتی داشتیم از دوست مشترکمان که فرد عالم و پرمعلوماتی ست و بهتر از خیلی اساتید میتواند فلسفه را و تاریخ فلسفه را درس بدهد و در آن کاوش کند حرف می‌زدیم، که با این سطح دانایی و استعداد به چه شغلی مشغول است. دوستم داشت از بی عدالتی افسوس میخورد. من هم که اخیرا از هر راه حلی از سوی مقامات ناامید شده ام و گشایش این گره را ناممکن میبینم گفتم اینها که میگوییم همه واقعیت است، واقعیتی که انگار تغییر پذیر نیست. بیا کار دیگری بکنیم! ارزشها را در جامعه کوچک خودمان تغییر دهیم. اعتبار بخشی کنیم به خیلی از جایگاه ها. شغلی را حقیر ندانیم. نمیدانی از وقتی از شغل آن دوست باخبرم چه آدمهایی را فیلسوف میپندارم. بیا حداقل ما به آدمهای دنیایمان و شغلهاشان افتخار کنیم... توی دنیای سرشار از بی عدالتی ما کمی فضا را قابل تحمل کنیم... بیا راحتتر بگیریم اوضاع را...


پاهایم میلرزید روی پله ها. اما دندانهایم را به هم فشار میدادم... استقلال آنقدر میارزد که در راهش سماجت به خرج دهی و هر بار چشمهایت را ببندی و سعی کنی آن نقطه های سفید لغزان پشت چشمت را به سوسوزدن امید بیانگاری و باز بجویی؛ آنقدر بجویی تا بیابی...


۱ نظر ۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۵
افرا

اسمش ایثار است؟ اینکه پیش خودت فکر کنی مهم نیست بی او چه بر من می‌گذرد، مهم این است که با من چه بر او می‌گذرد. نیست به گمانم! اسمش شاید ناچاری باشد... که تفریق را به معادله ی دنیایت راه دهی تا یک فرمول را در دنیای منطق و ریاضیات حل کنی! اینکه دنیای تو دنیای شعر و قصه باشد کارگشا نیست، چیزی که هست این است که دنیا، دنیای ریاضیات است، دنیای دودوتا چهارتا و خب آدمهای زندگیت سرشان توی حساب کتاب است، نه عشق بازی زیر طاق آسمان.

به خودت نگاه میکنی که شبیه اعداد منفی هستی، راستی منفی در مثبت منفی میشود؟ من سالهاست ریاضی نخوانده ام! نمیدانی چیستی؟ بند اسیری، پایی روی قلب، سدی پیش چشم، دستی روی لب... هرچه هست انگار یک زائده در فرمول زندگی کسی هستی! خودخواهانه ست اینکه اگر مهره ای در فرمول تو خوب جای گرفته، اما تو در فرمول او جا نیافتاده ای، برای خودت نگهش داری...

۱ نظر ۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۹:۵۱
افرا