افرا

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

آدم‌هایی که عاشق می‌شوند و بی وفایی می‌بینند و بعد قید هرچه عشق است را می‌زنند؛ آدم‌هایی که کتاب خواندن‌های اول‌شان روح‌شان را آزرده می‌کند بس که اندوهگین و ناامیدکننده‌اند یا بی‌مصرف و بدقلم و بعد قید خواندن هرچه رمان است می‌زنند؛ آدم‌هایی که امیدوارند و هربار شکستن امید مجبورشان می‌کند به دور ریختن خوش‌بینی....

آدم‌هایی که تصادف را دیده‌اند و بعد مرگ را؛ و بعد با شنیدن هرخبر "فلانی تصادف کرده" دلشان هُری می‌ریزد؛ آدم‌هایی که تجربه تبدیل انتظار تولد به سوگواری مرگ را داشته‌اند و با هر تکرار شروع انتظاری تمام لحظه‌هایش را می‌ترسند و اضطراب رهایشان نمی‌کند...

می‌خواهم بگویم تجربه تلخ وارونگی هر پندار و احساسی، تبدیل می‌شود به یک الگو انگار! که مثل وحشت سایه می‌اندازد روی هر شروع دوباره‌ای! لذت اولین، اگر از دست برود لذت خالص سخت به سراغ آدم می‌آید. ممکن است عشق واقعی سراغش بیاید. ممکن است عزیزش از تخت بیمارستان بلند شود، ممکن است صدای زندگی یک نورسیده در خانه‌اش بلند شود، ممکن است در تاریکی محض شعله‌ای برایش سوسو بزند....

اما هر اتفاق خوب که در شرف افتادن باشد مادامی که به روز موعود نزدیک می‌شود انگار آدمی را آبستن تکرار آن اتفاق ناگوار می‌کند. شبیه وحشت است این حال، وحشت جنون‌آمیز... حالی که اگر تمام پیوندهای معنوی هم بریده شده باشد باز با چیزی جز آن نمی‌تواند اندک تسلایی بیابد.  ناخودآگاه خود را می‌یابد که به جایی، ریسمانی معلوم یا نامعلوم چنگ می‌زند به التماس... به قدرتی برتر و غیرمنطقی! اما باز وحشت دست از سرش برنمی‌دارد، تا شفاف شدن شیشه بخارگرفته انتظار! تا لمس واقعیت مطلوب نمی‌تواند باور کند آن ناگواز الگو نیست... گاهی هم جهان گوارا می‌شود... 

کاش لحظه‌های نگران را یکی به کلامش از لرزش نگه دارد، دل قرص شود، چشم روشن، کاش یکی خاطرت را جمع کند که روشنی در راه است، کاش چهره هیچ کس تجربه درد از درهم رفتگی طولانی و گریستن و لرزش مدام را تجربه نکند.... برای هم چله بگیریم! هر چه!  چهل روز خودمان را با وزنه پسربچه ای وزن کنیم و با او دوست شویم، چهل روز به گنبدی خیره شویم، چهل روز ذذکری بگوییم، چهل روز به پرنده ها گندم بدهیم، چهل روز جایی را جارو بزنیم، چهل روز سبب لبخندی بشویم، چهل روز پای حرفهای مانده بر دل آدمهایی بنشینیم، چهل روز یک کاری بکنیم... دردها زیاد نشوند. من از این همه درد آمده و نیامده میترسم... نذر کنیم برای هم که روزی به روزهای نگرانمان بخندیم...

۲ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۲
افرا

عشق حنون آمیز نصیبتان مباد که زنجیری پایتان میشود و افساری بر گردن... در هر قالبی، از عشقهای مادر و فرزندی، پدر و فرزندی، عشق خواهرانه، عشق برادرانه، عشق دوستی، عشق همسران... هرچه... عشق جنون آمیز هم شما را به تحلیل میبرد هم آنی که فکر و ذکرش کم و کیف زندگی شماست و ذره ای به حال خود رهایتان نمیکند و کم کم به گستره شخصی هایتان ورود می یابد و حتی شما را از خودتان میگیرد...! 

۳ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۳:۴۹
افرا

با من حرف میزنی و جهانم به تکاپو می‌افتد... سکوت می‌کنی و جهانم می‌ایستد، زمین از چرخش می‌ماند، زمان پیش نمی‌رود... اما من پیر می‌شوم... چشمم بی‌فروغ می‌شود... 

اگر می‌دانستی یک کلمه از زبان تو، هرچه که باشد، چه توانی دارد، هیچ‌گاه لب فرونمی‌بستی...

هیچ‌گاه در انتظارم نمی‌گذاشتی... 

اگر می‌دانستی شبیه حسرت است نشنیدنت... اگر می‌دانستی شبیه امید است دوباره شنیدنت...


۱ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۱:۰۷
افرا
۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۱
افرا

یه روزی برای بچه هام تعریف میکنم که اولین منبع درآمد اصلیم تایپ کردن بوده! من یک دختر تایپیست بودم... وچه شبها که بیدار بودم و انگشتهام از ضربه های مکرر روی کیبورد کج و معوج میشدند و یه شبایی حین تایپ آخرین خطوط یه فایل صدصفحه ای  با هر تیک کیبورد صدای شکستن ریز بند انگشتهام می اومد.... یه روزی براشون میگم که چندباری چشام پای سیستم برفک زد و مجبور شدم دقایقی ببندمشون و به وقت بازکردنشون ترس دیگه ندیدن دنیا به جونم افتاده بود... یه روزی میگم اولین بار صفحه ای 250 تومن بابت تایپم گرفتم ... یه روزی میگم پول ویراستاریمو موکول میکردن به بعد انتشار کتاب... یه روزی میگم یکی بخاطر تایپ دقیقم قیمتی که خودخواسته بهش تخفیف داده بودم رو مابه تفاوتشو برام بدون اینکه بگه واریز کرد... یه روزی میگم آدمای قدرشناس زیادی طرف حسابم بودن... یه روزی میگم انگشتام برام چقدر عزیز بودن... انگشتایی که خیلیا با دیدنش میگفتن ساخته شدن برای ساز زدن و من با کیبوردم همیشه ساز زدم... یه روزی زیر و بم ورد رو یادشون میدم .... اون روز همچنان تایپ خواهم کرد.... هرچه پیش آمده باشه، حتی اگه مدیر یه قهوه خونه با کتابفروشی باشم، یا پژوهشگر میراث فرهنگی، یا یه نویسنده پاره وقت و منتظر پیشنهاد کار، یا حتی یه کارمند اداری ساده، یا معلم آسایشگاه کودکان، یا شایدم نجار، یا یه گلیم باف! من تایپ خواهم کرد اون موقع هم... پایان نامه بچه هاتونو برای تایپ به من بسپرید... !!

۵ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۰
افرا

تو می‌توانی دلیل تکاپوی من در جایی باشی...

تو می‌توانی دلیل پرسه زدنم در کوچه پس کوچه‌ای باشی...

تو می‌توانی دلیل دیوارنوشته‌هایی باشی که در هر عبور از خود به جا می‌گذارم...

تو می‌توانی دلیلِ دلیل‌دادن به همه چیزم باشی...

تو می‌توانی دلیل من‌بودنِ من باشی...

۳ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۲
افرا
من زیاد تلویزیون نگاه نمی‌کنم، یعنی اکر شبانه‌روزی بگذرد و من تنها در خانه باشم تلویزیون روشن نخواهد شد، فیل هم بخواهم ببینم از همین فیلم‌هایی که در صفند برای دیدن گلچین می‌کنم و می‌بینم، فقط برای موسیقی ممکن است با چرخیدن بین فولدرها و رغبت نداشتن به انتخاب هیچ کدامشان رادیو آوا را بگیرم و بگذارم او برایم انتخاب کند، حالا هم که رادیو هم، نما هم شده! عکس دارد یعنی که باز هم با عث نمی‌شود نگاهش کنم...
اما بهرحال با تمام این بی رغبتی‌ام به تلویزیون در شرایطی که دیگر رادیو هفتی هم نیست که دلم بخواهدش (صدبرگ هیچ وقت نتوانست تکرار رادیو هفت باشد؛ رادیو شب را هنوز نمیدانم) باز ه صدایش به گوشم میرسد و در جریان خبرهای تکراری و مشکوک اخبار، و سریال‌های در حال پخش و بعضا تیتراژشان قرار می‌گیرم... گاهی هم اگر بقیه حوصله‌شان سر نرود و اجازه بدهند ترانه باران شبکه شما را می‌گیرم.
سریالی در این اواخر از شبکه دو پخش می‌شد به اسم «هشت و نیم دقیقه» که نوای میانی‌اش به زبان کردی کرمانجی بود با صدای محسن میرزاده. این را منی که کرد هستم متوجه می‌شوم و معلوم نیست بقیه بدانند یا نه! اگر این نوا برای یک سریال بدون برجستگی اقلیم یا قوم خاصی انتخاب شده بود حرفی نبود، اما وقتی سرایل در منطقه شمال می‌گذرد امکان به اشتباه افتادن مخاطب وجود دارد که آنچه می‌شنود به لهجه گیلکی است. نمونه این تصور را عینا خودم دیدم وقتی مهمان‌مان حدسش را به زبان آورد و از حرف ما هم تعجب کرد که چه موضوعیتی دارد انتخاب یک موسیقی کردی برای داستانی در کنار دریا! با پخش شدن موسیقی قومی و اقلیمی در شبکه‌های سراسری خیلی موافقم، با مطرح شدن فرهنگ و سنت‌هایی که عمومی نیستند و مردم با آنها آشنا نیستند خیلی موافقم، که هنر برای زنده نگه داشتنشان بهترین انتخاب است، و رسانه های جمعی هم بهترین وسیله برای این امر هستند. اما دقت هم برایشان لازم است. موسیقی سریال پس از باران و ان صدای گرم فریدون پوررضا، یا همین سریال پرطرفدار پایتخت و لهجه شیرین مازنی، اینها نمونه های خوبی‌اند برای داستان‌هایی که میتوان در کاور فرهنگ و قومیت و اقلیم خاصی پیچید و مخاطبی از سراسر کشور به آن جذب کرد.

پ.ن: گوشیم را پرت کردم، محمکم کوبیده شد به لبه تخت طوری که باتری اش هم پرت شد بیرون،! حالا مشکل شارژش برطرف شده و به قاعده پر و خالی میشود، اصلا هم خاموش نمی‌کند!!! از قدیم‌الایام روش زدن ضربه برای تعمیر وسایلی مثل تلویزیون باب بوده و نتیجه بخش... وقتی عصبانی هستید در انتخاب چیزی که میخواهید پرت کنید دقت کنید :)
۲ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۰۹
افرا

رنجیده‌ام

دستم را در دست لحظه‌ات بگذار

که آغوش این شهر افق ندارد

که خواهش بزرگی‌ست

دلتنگ نبودن در کوچ

و آرزوی زیبایی‌ست 

بازگشت...


نیکی فیروزکوهی-پاییز صدساله شد

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۸
افرا
میدانی چه چیزهایی را پشت هم گوش میکنم حالا؟
این کانال دیالوگ باکس عجب کانالی ست با این شیوه بازی کردنش با فیلمهایی که برای آدم خاطره ساخته‌اند... الان فقط "چیزهایی هست که نمیدانی
این صدای نصرالله مدقالچی عجب صدایی ست وقتی دارم نامه وداع مارکز را با آن گوش میدهم. مهلا برایم فرستاد. عجیب نیست وقتی که یاد تو بیافتم و آن حرفهای اولین گفتگوها، که گفتی برو شبه وصیت‌نامه مارکز را بخوان، وقتی از ویترین عقاید برایم گفتی که لازم است برای خودمان بسازیم و خودمان را بشناسانیم..

این آهنگ "طلوع کن" عجب متن خوبی دارد با صدای ابی... «اشاره کن که بشکفم... حتی در این یخ‌بستگی»
امروز باید صدای ضبط شده جلسه دیروز را هم گوش کنم. وسط این همه لغویات! مشهد، از موج کنسرتهای کنسل شده تا آن بازیهای کودکانه‌ای که سر پاگذاشتن زیباکلام روی پرچم در آوردند تا آن جلسه دوسال پیش فائزه و آملی ... تا جلسه چندصدنفری همین اربعین امسال و اجازه ندادن سخنرانی علی مطهری؛ این بهترین جلسه‌ای بود که در این مدت در مشهد به خوبی برگزار شد و چه خوب بود که ما متصدی‌اش شدیم... مصطفی ملکیان آمد که مثل همیشه ازاخلاق بگوید وحرفهایش طبق انتظار همیشه چنان خوب بود که دوباره هم بخواهی به آن گوش دهی... بزودی توی کانال قرار میگیرد و بزودی در مورد کتاب "امکان دیگرگزینی" تامس نیگل که جلسه دیروز هم به بهانه رونمایی کتاب بود چیزهایی خواهم نوشت... دیگرگزینی در مقابل خودگزینی برای زیست اخلاقی راهی ست امکان پذیر و در پیچ و خم توضیح این مباحث، میشود به افکارمان تکانی بدهیم و به قلبمان و به روش زیستنمان...

*به قول سیما که به علی گفته بود: یه چیزی بگو... مهم نیست چی... هر چیزی... من به جای تو میگم: یه چیزایی هست که نمیدونی.... امابقول مارکز باید بگیمش "بی‌آن‌که ابلهانه بپندارم تو خود می‌دانی"

پ.ن: لینکها همه از تلگرام است :)
متن نامه وداع مارکز در ادامه مطلب:

۱ نظر ۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۰:۲۲
افرا

از پل هوایی رد شدم و باید منتظر اتوبوس می‌ماندم.. چند مرد به فاصله داخل محوطه شیشه ای ایستگاه جلوی صندلی ها ایستاده بودند، طوری که نمیشد کنارشان ایستاد... و من راهم را کج کردم و پشت شیشه منتظر ایستادم که سوز شتاب ماشینهای در حال عبور بیشتر از این به صورتم سیلی نزند و دهانم را توی شال‌گردنم فرو کردم... پسر دیگری هم بعد من آمد و همان بیرون منتظر ماند... صدای بلندی شنیدم و حرکت پسر جوان به سمت مردها نشان آن بود که صدا او را فراخوانده... صدا دوباره تکرار شد و بعد صدای تقّی به شیشه جلوی من و حرکت دستی که: "بیا این ور یخ میکنی" یک تشر دلنشین و برادرانه توی صدای جوان تنومند بود که آدم نمیتوانست ردش کند. رفتم آن سمت و او جابجا شد: "ما هم مث برادرت، سرده هوا"  حس امنیتی که همین یک حرکت و جمله ساده او به من داد یاد دیروزم انداختم وقتی که رفته بودم الهه را برسانم ترمینال و برگشتنی شلوغی اتوبوس بود و ماندنم روی پله های جلوی در و فشار جمعیت و ایستادن کنار نرده و آدمهایی که حرکات اضافه‌شان خانم ها را وادار میکردبه فشاری خودشان را از میله دور نگه دارند و چسبیدن به همدیگر را ترجیح دهند به چسبیدن به میله ای که صرفا مماس شدن معمولی زنهای این سوی میله و مردهای آن سوی میله را در پی ندارد بلکه حرکات اضافه‌ای در آب گلالودی هست که امنیت را از آدم میگیرد. بدترش هم این است که اعتراض کردن زنی در این شرایط به چنین حرکاتی، نگاه دیگران را به خود زن میکشاند و نه آن دست گستاخ و چشم دریده!

به هم امنیت ببخشیم... به هم لبخند بزنیم... بی تفاوت نباشیم به هم ... دوست های غریبه خوبی باشیم برای هم... روزگار را نقاشی کنیم.. زمستان را گرم کنیم ... هوای هم را داشته باشیم... آسمان هم باشیم... بشویم آن چراغ ماشینی که میدیده دختری در ترس تاریکی می‌دود و نورش را با حرکت کند هدیه مسیر دختر کرد که دلش آرام شود... بشویم دستی که وسیله سنگین آن پیرمرد را از دستش میگیرد... بشویم همان مردی که زیر سایه بان پیتزا فروشی ایستاده بود و دختری که زیر رگبار تگرک داشت راهش را ادامه میداد را به سمت خود فراخواند ... بشویم نفس راحت هم... بشویم همکلام کناریمان، فرق نمیکند پیر و جوان و کودک و زن و مرد... بشویم خیال راحت هم


۱ نظر ۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۷
افرا