افرا

۲۱ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است


پیش قدم شو.... سرما را بشکن... هیزم بیاور، من هم می آیم کمک که آتشی به پا کنیم، گرممان شود.....

داغِ داغ میسوزیم، سردِ سرد یخ میزنیم!

باید گرمایی مهیا آورد که سرما را بشکند...

الان چه وقت سرماست....

سخن گفتن از سرما هم، یخم میکند.. پس حرفش را نزن... فقط گرما بیاور......

۱ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۱
افرا

گفتی افرا کنار دریا نمیتونه باشه و من افرایی رو پیدا کردم کنار دریاچه.... کافیه تو موج اون دریاچه باشی... من به تماشاتم راضیم. ... حتی اگه ساحلو نفرسایی تا ریشه هام جدا شن و غرقت بشم ....

حتی اگه ترجیح بدی اون موج دوره باشی....

من اما افرای ساحل میمونم... و تماشات میکنم

۳ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۰
افرا

به هم ربط داریم! همین است که گپ و گفت ما، آمد و شد ما، گفت و شنود ما، و همه تعاملات ما اسم "رابطه" میگیرد. این ربط را و این رشته بین من و او را باید مراقب بود.. نباید راضی شد به پاره شدن طنابی که لحظه به لحظه بافتنش خاطر شده در یاد و مانده که جلای جان باشد... باید بداد خود رسید پیش از آنکه غرور به ما تحمیل کند همه ی کینه ها را و همه حرفهای یخی و سرد را و همه نبخشیدنها را و همه گلایه ها را، حق به جانبی ها را......

وقتی نتوانستی فراموش کنی. وقتی نتوانستی نادیده بگیری، وقتی نتوانستی به "وضعیت آخر" برگردی آنجا باید نگران شوی... نگران تسخیر شدنت بدست غرور! 

همگان لایق بخشیده شدن و بخشنده بودنند. همگان لایق صبر و به پا نشستنند... 

۴ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۴
افرا

هیچی بهتر از این نیست که یک مادر دیالوگهای فرزندش رو آرشیو کنه:

http://neveshte-jat.blog.ir/post/181

۱ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۹:۵۶
افرا

چه چهره خنده رو و دلنشینی، چه آرامشی، چه ظاهر ساده و آراسته ای، چقدر جوان، چقدر باوقار.... اتوبوس ترمز گرفت، دو دستی دخترش را که داشت پرت میشد گرفت، و برای گرفتنش کیسه خریدش را رها کرد، قرصها و باقی چیزها سر خوردند زیر صندلی... از روی صندلی بلند شدم و تا او دختر بیمار ۱۰-۱۲ ساله اش را روی صندلی مهیا می آورد همه وسایلش را دوباره توی کیسه جمع کردم.... حالا روبروی من بودند. دخترش مثل قرص ماه می ماند،چه چشمهای آرام و نابی..... اما........دستهایش مشت نمبشود، قامتش راست نمیشود... پاهایش و دستهایش به وقت بلند شدن میلرزند...... این حرکات برایم آشنایند.....

 عزیزی را جواب کرده به خانه آوردند. جسمی نحیف نه آنچنان ک بود، و چشمی که ما را نمیشناخت ... یادی که ما درونش نبودیم. کسی یادش نمیرفت اینکه امروز در خاطرش نداردمان، همانیست که توی دانشگاه بهترین بود. اینکه امروز روی پاهایش نمیتواند بایستد، همه فنهای کشتی و جودو را از بر بود....

عزیز جوابکرده ما که برگشت... دختر این زن نازنین را هم برگردان .... طوری برگردان که از جست و خیزش بین گلها مادرش به وجد بیاید، طوری برگردان که این روزها از یادش بروند...

۲ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۲
افرا

اینگونه بازگشتن را به انتظار نشسته بودم... 

آنکه دور شد من بودم. چون چیزی کنار گوشم زمزمه میکرد: باید دور شوی، شمع تو کم نورتر از آن است که راه او را روشن کند. بادی که در حوالی او می وزد هرلحظه ممکن است شمع تو را هم خاموش کند. آن وقت دونفری مینشینید به سرزنش اوضاع: "میبینی. بادها نمیگذارند دنیا را روشن ببینیم..."

چیزی کنار گوشم میگفت هرگاه فانوس داشتی که شعله اش با هر وزش بادهای حوالی او نلرزد آن وقت سمتش برو. یا بگذار او کمی به حوالی تو نزدیک شود، جایی که نسیمش شمعی را نلرزاند، نترساند...

حالا تو طوری برگشته ای که انگار هیچ وقت نرفته ای، نرفته ام....

روزی که دور شدم، همیشه و هیچ وقت به زبان نیاوردم... چون میخواستم که بازگشتی در کار باشد... چون همیشه گفته بودمت که وقفه های بی ارزش را، قهرها را و بریدن ها را دوست ندارم. و حالا بازگشته ای و وقفه ای که سر شد به گمانم قیمتی داشت برای خودش... باید دید .



۱ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۶
افرا

 the Ghost writer
کسی ک بجای دیگری مینویسد. داستان مردی که قرار است خاطرات نخست وزیر پیشین انگلستان را تکمیل کند...
مثل مسعود بهنود ک خاطرات دیگری را مینویسد...
مثل پیشنهادی که چندوقت پیش به من شد.... خاطرات یک دختر معلول شاعر و البته بیسواد!!!
که هنوز نه رفته‌ام و نه نرفته‌ام..........


۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۵
افرا

"کسی که به شما اعتراض میکند، گله میکند،‌شکایت میکند،‌ البته که اعصابتان را بهم میریزد و روانتان را به فنا میدهد،‌اما هنوز چیزهایی برایش مهم و پررنگ و ویژه است. البته که غیر قابل تحمل و ناراحت کننده و عذاب آور است اما هنوز باور دارد که چیزهایی که فکر میکند سرجایشان نیستند را میشود سر جایشان گذاشت."

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۰
افرا

آرزو برادری داشت که عادی نبود! سری بزرگ به نسبت تنش، و حرکاتی نامتعادل ... شرم داشت از اینکه دور و بر مدرسه پیدایش شود.... و کلا کسی بداند که یک همچین پسری در خانواده شان هست..... همین بود که به هرساز دوست پسرش میرقصید.... پسری که برادر آرزو را دیده بود ولی با آرزو بود.... و آرزو رویای عروس زندگی آن پسر شدن را در سرش میپروراند... بخاطر همان پسر هم چادر سرش میکرد ... هرچه میگفت روی حرفش حرف نمی آورد .... میدانست روزی اگر بنا باشد خانواده پسر به خواستگاری اش بیایند با دیدن برادرش عقب میکشند، و بهانه می آورند ... اما اطمینانی وسیع داشت به وفای آن پسر که هر سنگی را از پیش پا برخواهد داشت تا ارزو را داشته باشد.....

_________________________


پ.ن: سالهاست که خبری از آرزو ندارم چون جزو آن دسته دوستهایی بود که با تمام شدن مدرسه، دوستی اش به پایان خواهد رسید

پ.ن: سابقه بیماری در یک خانواده مانعی ست برای بسیاری ازدواجها، اما بیماری آیا فقط همین مرضهای جسم است؟ و چقدرش به خوشبختی ربط دارد؟ آدمهایی که پشت نقابی مهربان تمام خلق پرخاشگرانه، مرض شک و بی اعتمادی، حرص و حسادت، و و و ... را پنهان میکنند اما جسم سالمی دارند و البته پول و البته شغل و تحصیلات .... اینها خوشبختی را به ارمغان خواهند آورد؟


پ.ن: شعر سیب حمید مصدق را اولین بار در سررسید آرزو خواندیم و من و لیلا آنقدر خواندیمش که تا به امروز هنوز از حفظیم... وقتی هم که استاد در دانشگاه با معرفی کتاب حمید عنایت که حمید مصدق مقدمه اش را نوشته بود از دانشجویی خواست دفعه بعد شعر سیبش را پیداکند و بیاورد دست من بود که بالا رفت که: من میتوانم بخوانم...

۲ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۹
افرا

خاطرات گاهی سراغ آدم می آیند که حرفهای خوب را و لحظه های ناب را دوباره به آدمی بنوشانند....

وقتی که غمت را تنها نخوردی... وقتی که کسی باشد که حال و هوای ابری ات نلرزاندش،هوای  ابری و آفتابی ات را داشته باشد، دلش بخواهد صاعقه ای را بشکند، و دلش نخواهد به وقت ابری شدنش تو زیر آسمانش باشی.... و برای روزهای ابری ات شعر بنویسد، شعر بگوید، به نوای سازی و صدایی آرامت کند.... و بفهماندت که زیر آسمان ابری ات تنها نیستی، گاهی چتری می آید که نلرزی... تا خود آفتاب می ماند.... 

"منتظر خوب شدنت میمانم..."

و چه خوب که این خاطرات نمرده اند، که باز تکرار میشوند و باز تکرار میشوند.. و باز و باز ..... 

۱ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۱
افرا

در هر پلک زدنی نامی، نشانی، نمایی پیش چشمم خاموش و روشن میشود و در پسش اشکی..........

چشم تارم که نتوانست خواهرم را از بین آن همه زن روی تخت بیمارستان تشخیص دهد...

عکس دخترهای به ثمر ننشسته مان روی آیینه اتاق

خواندن پیامی و سرگیجه ای و افتادن روی صندلی...

مرگ بی هنگام عزیزی....

پای بی حس جوانی که نگاه را به راه رفتنش نگه میدارد...

دختر بی یاری که تمام تمنایش همان یار است...

اسم بهترین رفیقم، رفیق ناشنیده و نادیده ام...

گریه روبروی پنجره فولاد... 

نگاه کنجکاو زن به اشکی که از زیر عینک دودی سر میخورد و تا زیر چانه کش می آمد .....

بیرون رفتنی که رغبت نگریستن در آینه را به آدم نمیدهد، چه رسد به سرمه ای به چشمی...

وصل فصل شده پسری که حالا خودش را شکست خورده می‌پندارد...

خانه بی سایه و زنهایی که تکیه گاه میخواهند! طاقت اتکا به خود را ندارند...

به طول انجامیدن انتظاری....

قفل بودن هر دری که سمتش میرود....

قهرهای طولانی خواهرها و برادرها و گسیختگی پیوندها...

دل ناآرامی که ترس تنها ماندن مریضش کرده، بی طاقتش کرده، شک به دلش آورده، خم به ابرویش آورده...

اعتمادی که مرده .... یا شاید اصلا به دنیا نیامده برایش!

خستگی، دلتنگی، دست تنگی، بغض، گلایه، ناامیدی، دلسردی، سردرگمی....

برای همه آنچه در خودم و در آدمهای عزیزکرده زندگی ام دیدم گریستم.... و هیچ نگفتم! خودش اشک بی امان را دید! خودش کتابش را دید که در دستی میلرزد.... خودش از آسمان داشت نگاه میکرد، که در هر تکان پرده چشم خیسی از پشت پنجره خیره خیره نگاهش میکند، پر عشق که: هرچه پسندی رواست... خودش فیلمی که روی پرده ذهنم به نمایش در آمد را دید! خودش منظور واژه به واژه ام را میداند.... و میداند چه میخواهم.... قرارمان ده! بزرگمان کن! وسیعمان کن! 

۱ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۱
افرا

تیک تحویل پیام که به تاخیر بیافتد مهم نیست... آن وقتی مهم میشود که چندروز طول میکشد، که آخرین حرفش به تو طلب دعا بوده، که تو نمیدانی چه میگذرد برایش... مهمترش هم وقتی ست که رابطه ات رسمی ست و.نمیتوانی پیام بدهی که کجایی؟ چرا پیدات نیست؟ و دعا و دلشوره درهم میشود.... نکند آن سرطانی که حرفش را زد .... نکند......... باز با خودت میگویی: نه... خیر است... همین روزها پیامم تیک دار میشود ......


۳ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۰
افرا

من رشته محبت تو پاره میکنم

شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم

"ذوقی اردستانی"

۳ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۶
افرا

گفته بودم از شعاری بودنم میترسم... گفته بودم از اینکه همانی هستم که نشان میدهم مطمئن نیستم... گفته بودم که چقدر حالم بد میشود وقتی بازیچه شرایط میشوم، وقتی دو قدم از خودم دور میشوم و میپرسم چه شد که خودم را گم کردم، فراموش کردم؟ و چقدر حالم بدتر میشود وقتی گم شدنها زیاد میشوند... 

گاهی یک طوری میشوم که انگار من نیستم... ولی حقیقت این است که همه اینهایی که میبینی منم..... منی که جایی از ماجرا ممکن است تبدیل به کسی شده باشم که باورت نشود. حرف خوب گفتن را بلدم اما با من چه کردند این حرفها؟.... از من چه ساختند؟ 

شعاری شده م؟ 

حرف که میخواهم بزنم، در هر رفت و برگشتی کلمات را عوض میکنم، منصرف میشوم، مصمم میشوم، بیهوده بنظرم میرسد، حیاتی بنظرم میرسد.... بعد که این همه بابتش فکر میکنم، باز از گفتن یا نگفتنش راضی نیستم....

____________

من کی ام؟ گمشده ای در تن خود........


۳ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۶
افرا
فکر می‌کنم حسادت حسی ست که غالب آدمها دارندش! فقط فرقش این است که برخی توان پنهان کردن و یا سرکوبش را دارند،‌اما در این توفیری ایجاد نمیکند که بالاخره هر کسی یک جایی با تعریف یک ادم بخصوص از فردی دیگر توی خودش برای لحظه ای گفته: "به این میگه خوشگل؟!" "کجای این غذا خوشمزه بود؟" "از من اینطوری تعریف نمیکنه ها!" 
این حسادت و این جمله ها که میگویم مرد و زن نمیشناسد،‌ سن و سال هم همینطور... بعضا دیده شده حتی به یک هنرپیشه هم حسادت شده،‌ عیب و ایراد طرف را میشمارند که بگویند اصلا هم اینی که هوادارش هستی جذاب نیست!
نمیدانم چرا آدمها گاهی میخواهند فقط خودشان برای آدم یا آدمهای بخصوصی در زندگیشان،‌ مقبول و مطلوب باشند؟! نوعی احساس خطر می‌کنند از اینکه پس اگر او خوب است،‌قشنگ است،‌مهربان است،‌با سلیقه‌ست،‌شیک است،‌ بااخلاق است، زرنگ است و و  و و (هر توصیفی که میشود در تحسین یک آدم کرد) پس من چه هستم؟ اینجاست که موقعیت خود را در خطر میبیند... ترس از اینکه اگر من جذاب نباشم در نظرش رفته رفته میشوم آیینه زنگار زده، میشوم یک مهره اضافه،‌بی مصرف که فقط تحمل می‌شود. و در پی این احساسات انرژی‌ای ست که خرج میشود به پای رقابت! تخریب! مقابله یا هر عملی که باعث کاهش محبوبیت آن فرد بشود.
کلا حسادت آدم را خراب می‌کند..... و اگر بشود عادت انجاست که تمام زندگی آدم بوی گندش را می‌گیرد..... پس تا آن زمان که با کوچکترین غلیان حسادت بوی بدش را حس می‌کنیم و در درون با خود گلاویز می‌شویم بهتر است به داد خود برسیم پیش از آنکه به این بو عادت کنیم .... و شاید لذت ببریم.............
۳ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۶
افرا

هیچ‌کس روی نیمکت ایستگاه اتوبوس ننشسته بود، چون آفتاب خیلی شدیدی بهش می‌تابید همه پشت دیواره شیشه‌ای ایستگاه ایستاده بودند. غیر از پیرمردی درشت هیکل با کلاه سبز سیدی...

از پشت سرم صدا اومد: خانم شما دوتا پنج تومنی دارید؟ 

نداشتم! درواقع بیشترین پولی که توی کیفم میشه پیدا کرد همون پنج تومنه!

بقیه هم نداشتند.... پیرمرد گفت برو این چندتا مغازه بپرس حتما دارن! یکی دو دقیقه گذشت و مرد با همون ده تومنی‌ای که دستش بود برگشت. پیرمرد گفت نگرفتی؟! از اون بپرس. (اشاره به یک راننده) گفت: عیب نداره حاج‌آقا... ندارن دیگه... پیرمرد بلند صدا زد: عباااااس دو تا پنج تومنی داری؟

و عباس راننده به سمتش اومد و هرچی پول توی جیبش داشت رو در آورد و ده تومن از توش جدا کرد و داد.

مرد قدرشناسانه به هردو دست داد و اومد سمت  ما و با لبخند زمزمه وار میگفت: ببین اعتبار چکار میکنه...

۱ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۵
افرا

تازگیها نزدیک خانه‌شان چند شهید گمنام دفن شده اند، روی یک بلندی.... مسیری که روشنایش را از فانوسهای چیده شده کنار راه میگیرد منتهی میشود به این بلندی و راهی بهشتگونه را پیش چشم آدم تصویر می‌کند! 

خواب دیده بچه‌ها دست آنها بوده‌ند.... خواب دیده سپردتشان دست همین چند شهید.... خواب دیده خیالش راحت شده .... خواب دیده گلهای سرسبدش، دخترهای از دیده پنهانش، خیالش را راحت کرده اند...... 

و من هنوز منتظر روز موعودم! که بروم همان کیکی که نشان کرده‌ام را به مناسبت فرود فرشته‌هایمان بگیرم ... اما نه فرشته‌ای هست و نه فرودی..... کیک را میخرم... می‌برم گلستان علی... با فرشته‌های آنجا تقسیمش می‌کنم به یادعزیزان نیامده‌ام.... تولدشان را هرسال جشن می‌گیرم و نه روز رفتنشان را ..... تولد نرسیده‌شان را .................

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۹
افرا

سکانس پایانی فیلم:

دیالوگ ماموران اف بی آی که از ماموریت پیگیری حادثه انفجاری که  در زمین بیسبال آمریکاییها در عربستان رخ داده بود برگشته بودند:

-فلوری تو به ژانت چی گفتی که دیگه گریه نکرد؟ توی گوشش چی گفتی؟

- گفتم ما همه شونو میکشیم


دیالوگ زنی از خانواده ابوحمزه (رهبرعملیات مذکور) و فرزندش:

-پدربزرگت قبل از مرگ چی توی گوشت گفت؟

-گفت نگران نباش فرزندم. ما همه شون رو خواهیم کشت........


+حق کدام است؟ باطل کدام؟ ما کجاییم؟

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۸
افرا

بعضیها هستند که زودتر از طبیعتشان پیر میشوند. اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت در اینجور آدمها می میرد. نه، جوانی پنهان میشود و می ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان میکند. چهره نشان نمیدهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم براه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره آدم پس بزند، جوانی هم زبانه میکشد و نقاب کدورت را بی باقی می درد. جوانی دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمیدهد. غوغا میکند. آشوب. همه چیز را بهم میریزد. سفالینه را می ترکاند. همه دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآورده اند، درهم میشکند. ویران میکند.


جای خالی سلوچ. محمود دولت آبادی. صفحه ۲۰۱

۳ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۷
افرا

مهمانهای ثابتی داریم هرشب که خیلی بی سر و صدا و سریع از زیر در حیاط خانه می آیند از سنگفرش حیاط میگذرند و بین درختها گم میشوند. هر پنج نفر ما همیشه چشممان به دیدنشان میدرخشیده! بیشتر از همه مادر.

همین بود که وقتی مرد همسایه شکاف کوچک پایین دیوار را با چیزی پر کرده بود که باعث مرگ یکی از مهمانهای ما شد مادر شاکی شد.....

این جوجه تیغی های مهربان بدون هیچ ازاری هرشب دم غروب بدون اینکه زحمت بازوبسته شدن دری را به کسی بدهند می آیند و رفتنشان را هیچکس نمیبیند....

همین است که شبهای گرم تابستان، روی تخت زیر درخت آلبالو، همچنانی که نشسته ایم به چای "آنخی" یا چه و چه .... آمدنشان را خوشامد میگوییم .... 

نمیدانید چه چشمهای مهربانی دارند و چه وجود دوست داشتنی ای. از هزارتا همستر و موجود بیچاره دیگری که اسیر دست بشر شده اند هم خواستنی ترند..... خودشان می آیند و خودشان میروند! به خواست خودشان... نه با قلاده! 

قشنگند و عزیز...... 

پ.ن:آنخ همان کاکوتی ست. توی چای غوغا میکند. از هزارمسجد هم که آمده باشد عطرش اصیل اصیل است...

۵ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۹
افرا