افرا

۱۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

شده برای ردّ مسئله ای از تو دلیل بخواهند و تمام دلیلِ تو بی دلیلی باشد؟ قانع کننده نیست و منطقی و پذیرفتنی هم! اما مهم این است که تمام تمام دلیل تو را این حجم بی دلیلی پر کرده....

با غصه های خاک خورده کنار می آیی، با روزمره های بعضا خستگی آور هم... اما گاهی که  فشارهایی به تو وارد میشود و اراده و استقلالت را ازتو میگیرد و توان بالایی برای ایستادن مقابلشان می‌طلبد، آدم خسته میشود اما دلش هم رضا نمیدهد به کوتاه آمدن و تسلیم شدن... یک دهلیزایی ست... تاریک و سخت...

کاش ازشان بیرون بیایم... حوصله مبارزه کردن ندارم... جانش را هم...

کاش میشد از تو طلب میکردم کمکی را که از این دهلیز تنگ نجاتم دهی... کاش چیزهایی جلویم را نمیگرفت... کاش امکان هایی وجود داشت... چقدر پر ای کاشم حالا که این همه تحمیل بالای سرم است... هوووم... بخند به منی که ضد ای کاش بودم و حالا اسیرشم... دیگر مدتهاست دعا نمیکنم. تو اگر میتوانی دعا کن. بگذرم از این دهلیز نروم آن راهی را که همه نشانم می‌دهند ولی دلم پایم را محکم زنجیر کرده که آن طرفی نروم... نکند زنجیر دلم را پاره کنند... تصورش هم میکشدم. دعا کن رفیق... یک بار میخواهم به حرف دل خودم گوش بدهم... از این تنگنا که بگذرم فکری اساسی میکنم و کاری کارستان..... فقط بگذرم....




"اینگونه که تو دستانم را رها کردی

یا نمی دانی سقوط چیست

یا نمی دانی چقدر بالا آمده ایم....."

(روزبه معین)

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۶
افرا

گفتم یک وقتهایی دردها آنقدر زیاد میشوند که فکری احمقانه سراغت می آید که دسیسه ای در کار است انگار که تمام زلزله های عالم در جغرافیای کوچک تو اتفاق میافتد... احمقانه ست. اما وجود دارد... میدانم درد برای همه هست اما گاهی بیش از ظرفیت آدم میشود. یک جایی آدم می ماند. متوقف میشود. شاید آن حزنی که مرا در خود نگه داشته کوچکتر از خیلی دردهایی باشد که دیده ام اما آنجا جایی بود که نگهم داشت... خالی شدم... فرو ریختم... آوار شدم روی خودم... و کسی هنوز نمی‌داند چه کوچه ها که من با چشمان خیس گز کردم و میکنم...

نوشت این نیز بگذرد... نوشتم و مرا جا میگذارد.... 


پ.ن: حالم خوب است... یک سال سوگواری در تنهایی کافی ست... شاید باید این ملودی غمبار و حزن انگیزی که با آن خاطراتم را مدام مرور میکنم را عوض کنم....با نوایی دیگر هم شاید بشود در یاد نگه داشت حتی غصه ها را... خطاها را... جفاها را...

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۱
افرا

وقتی ازش خواستم واسه م هماهنگ کنه پرسید چندنفرید؟ گفتم یک! باتعجب گفت تنها میخوای بری؟ گفتم ترجیحا آره. شاید هم دو.... اما نمیدونستم نفر دوم کی باید باشه.... و دوازده شب یهو پیامی از نوار بالای گوشی رد شد که نوشت: سلام افرای افراشته.... دلپذیر بود این خطاب قرار گرفتن وقتی تعداد زیادی نیستن افرادی که از ربط افرا به من مطلع باشن... فرشته بود، بعد مدتها اومده بود تا بی ربط حرف بزنیم... با این دختر میشه تا خود صبح مشاعره کرد... حرف زدیم. نه در جواب هم اما پراکنده از تمام اونچه ذهنمون رو شخم میزد. از دلتنگیا که گفتیم. یهو به دلم افتاد این همونیه که باید باهام باشه...گفتم فردا دارم میرم همدم. میای باهام؟ گفت آره. و فرداروزِ من تماما با فرشته گذشت...

توی همدم همه به استقبالمون میومدن. همه بدون هیچ تاملی میخندیدند و سلام میکردن و لمست میکردن... بردنمون پیش زینب. همسن ما بود و اما ناتوان.. اما توانایی ویژه ش قدرت دعا کردنش بود. میگفتن همه میان پیش اون که دعاش کنن... با اشک و بوسه آرزوها رو گفتیم و اون خیره به جایی مشخص تو آسمون کلمات نامفهومی میگفت. گفتم داری با خودش حرف میزنی نه؟ چه خوب که تو میبینیش...... تکتم هم تو کارگاه گلیم و گبه بافی کلی آواز برامون خوند با چشمایی که بسته بود و دستی که به مهر لمس میکرد: ای عاشق شیدا دلداده رسوا گویمت چرا فسرده ام......در گل نه صفائی در خود نه وفائی جز ستم ز دل نبرده ام......

 قسمت بچه ها هم که حال و هوای خودشو داشت مخصوصا اون دوتا دختر دوقلوی شش ساله به یاد عزیزای خودمون که دقیقا توی همچین روزی از دستشون دادیم... از در بیرون اومدیم و بارون شروع به باریدن کرد.... عینکامون خیسِ خیس... تنمون خیس بارون و ما تمام مسیر رو زیر بارون پیاده برگشتیم... نشسته بودیم منتظر که ناهارو بیارن. خیره همو نگاه میکردیم... سر تکون دادم به معنی چیه؟ فرشته گفت نوشته خودتو قبول نداری؟ گفتم چطور؟ و فهمیدم صحبت اون کافه و اون رویای سراسر سکوته.... گفتم پس نیاز به کاغذ و خودکار داریم. دست کردم تو کیفم و تازه یادم اومد اومدنی سه تا گل محمدی چیدم... گذاشتم تو مشتش و بوییدشون. یکیشو دوباره به خودم داد. هرکدوم گلمونو گوشه موهامون گذاشتیم و شروع کردیم به نوشتن توی دفترچه من.... میشه از مشاعره شب و جملات روز متنها نوشت..... میشه از اشکهای دیروز... از خنده های دیروز... از به حرف آوردنای دیروز متنها نوشت... یه دفتر رو پر میکنه حس و حال دیروز. اون دعا... اون بغض.. اون بارون... اون دردهای مشترک... اون لحظه ها... اون نوشته ها....

در انتهای روز، و آخرین قسمت از کاغذ پیش رو شعر مشیری رو نوشتم:

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن –به خدا– سهل ترین کارست

و نمی دانم که چرا انسان

این دانا

این پیغمبر

تا این حد

با خوبی بیگانه است

و همین درد مرا سخت می آزارد.....

که یکهو توی چشماش نگاه کردم. گفتم آدم توی دنیا چندتا دوست داشته باشه که معنای رفاقت رو به غایت فهمیده باشن دیگه از دنیا چی میخواد؟

خندید و گفت: اصلن دنیا جز این چی داره؟؟

پایان بندی خوبی بود برای روزی پر از فراز و نشیب حالات روحی. پر از قهقهه خنده، پر از اشک و بغض، اعتراض، سکوت، آواز: آدما با هم و تنهان. هرکدوم یه جور معمان. بعضی واژه ها یه رازن بعضی واژه ها بی معنان. آدما نقشای رنگین. گاهی شادن گاهی غمگین. آخه زندگی بنا نیست. که سراسر باشه شیرین. زیر آسمون این شهر. چرا دشمنی چرا قهر؟ وقتی که میشه تهی کرد. جام زندگی رو از زهر....


*مشهد- خیام شمالی. عبدالمطلب ۵۸. بهشت همدم...


۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۳۳
افرا

درد کشیدن هم حوصله میخواهد... حوصله که داشته باشی همه طبیعت را میکنی توی قوری که دم بکشد بشود دوای دردت... یک روسری به پیشانی و یک شال به پهلو گره میزنی که درد از هم نپاشاندت... تحمل میکنی، به خود میپیچی، راه میروی که فروکش کند... از خواب میزنی که محتاج قرص و دارو نشوی...

اما نیمه شب درد بیدارم کرد تا به خود بپیچم و من جان پیچیدن نداشتم... حوصله اش را هم... جز این بود برق را روشن میکردم پی نبرد با درد... اما حوصله نبود و ژلوفن بود.. محتاج خواب بودم و اما با درد نمی‌شد آرام گرفت.. نمیشد خوابید... یک دانه خوردم. به سقف خیره شدم... عرق روی صورتم یخ کرد... و با تنی تهی از درد اما خسته ی درد خوابم برد... 

چندوقتی ست حوصله را گم کرده ام... 

بی حوصلگی بیش از هرچیز خود فرد را آزار می‌دهد... آن زمان که نمیتوانی از ته دل بخندی وقتی همه در تلاشند که جمع شادی را رقم بزنند چه برسد به اینکه تو هم بخواهی بخندانی... آن زمان که نمیتوانی میزبان ذوق زده و شادمانی باشی برای عزیزِ از راه آمده ات... آن زمان که نمیتوانی همسفر شاد و شنگولی باشی برای رفقایت... آن زمان که نمیتوانی دروغ را باورپذیرتر بگویی وقتی عقربه فشارسنج روی ۱۶ لق میزند و درست یا نادرست میخواهی اوضاع پدر یا مادر را که خودشان رفته اند گوشی و فشارسنج را آورده اند پیشت که "سرم گیج میرود، درد میکند"  روبراه اعلام کنی... بد است که حوصله الهی بمیرم گفتن نداری وقتی پدر از دست تازه از گچ بیرون آمده اش یادش رفته که گیر ندارد مثل قبل و بشقاب از دستش میافتد وسط سفره.... 

حتما میگویی حوصله که نداری چرا میروی توی جمع؟ چرا سفر؟ چرا میزبان و مهمان؟

نمیدانم! شاید حوصله ی مردن در تنهایی را هم ندارم. زندگی ست دیگر... به جبر باید نفس کشید و با بی حوصلگی هم گاهی در هوای بهتری نفس کشید... 

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۰
افرا

به خاطر خودت می‌گویم

که سردت نشود

که دلت نلرزد

که ترس برت ندارد

که دستت خالی نماند

به خاطر خودت می‌گویم دوستم داشته باش

که در سالن انتظار بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی

که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی

که اس ام اس ساده رسیدم، بخواب، دلت را خوش کند

که بتوانی راحت شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی

که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی

که ترست بریزد و در کوچه برقصی

که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی

به خاطر خودت می‌گویم

دوستم داشته باش

که ادبیات بی استفاده نماند

و شعرهای عاشقانه به کاری بیاید

به خاطر خودت می‌گویم

دوستم داشته باش

بی دوست داشتن تو که نمی‌شود

دوستم داشته باش لطفا

دوستم داشته باش تا از این سطور سطحی گذر کنیم

و به ادبیات برسیم

وگرنه من که سرم شلوغ است و

کاری به این کارها ندارم


#پوریا_عالمی

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۲
افرا

من عاشق اینم که دوستی داشته باشم تا، جمعه‌ها عصر برویم یک کافه‌ی نیمه‌تاریک با لامپ‌های کوچک رنگی. بدون هیچ حرفی، ساکت بنشینیم و هم را نگاه کنیم. تا به حال صدای هم را نشنیده باشیم و قول داده باشیم تا ابد هروقت همدیگر را دیدیم، هیچ کلمه‌ای به زبان نیاوریم. هر هفته یک کتاب به هم بدهیم. کتابی که در طول هفته خوانده‌ایم و با مداد، برای هم حاشیه‌نویسی کرده‌ایم. در مسیر برگشت، چند خیابان را در سکوت پیاده‌روی کنیم و یک سیگار را باهم بکشیم. موقع خداحافظی، چشم‌هایمان را ببنیدیم و محکم و طولانی هم را بغل بگیریم. آخر، موقع بغل کردن، نه با چشم‌ها باید حرفی زد و نه با لب‌ها؛ دست‌ها حسابی کارشان را بلدند. اصلا عصرهای جمعه، متعلق به چشم‌ها و دست‌هاست. وقتی توی کافه نشسته‌ایم دست بکند توی کیفش و دوتا ماگ رنگی بیرون بیاورد. یکیش را هل بدهد سمت من و بنویسد که باید همه قهوه‌های عمرم را با همین بخورم. هر دو لبخند بزنیم و به قهوه-ای نگاه کنیم که توی ماگ‌ها نیست. بعد مردی خوش‌آمد بگوید و از ما بخواهد سفارش دهیم. یکی از کاغذهایی که از قبل توی کیفش آماده کرده را بردارد و سفارش‌مان را بنویسد. سرش را بچرخاند و یک لاخ از موهایش بیاد جلوی صورتش. بعد مرد لبخند بزند و برود پشت پیشخوان تا سفارش را آماده کند. به دوست موفرفری‌اش بگوید: «اونا رو می‌بینی؟» موفرفری با چشمانش اشاره کند که چی را؟ و مرد بگوید: «دو ساعت تمام می‌شینن، بدون اینکه یه کلمه بگن. فقط چای سبزشون رو می‌خورن و به هم نگاه می‌کنن» موفرفری دوباره اشاره کند که کدام؟ و مرد ادامه دهد: «اون میز گوشه‌ایه. پسره‌ای که کتاب دستشه. همونی که الان با دستش، موهای رفیقشو کنار زد» موفرفری چند لحظه زل بزند به میز گوشه‌ی کافه. بعد، مرد دو تکه کاغذ سفارش را نگاه کند و بگذارد توی جیب عقب شلوارش. کنار بقیه کاغذها...


*از یادداشت‌های فرحان نوری

@Farhan_Nuri

۲ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۲
افرا

"چه سرنوشت عجیبی برای کسی که این همه ازخودگذشتگی دارد... با این حال تنها رضایت ساده زندگی برایش لذتبخش بود"


سرگذشت آملی، سرگذشت ساده دختری معمولی ست که  زندگی او را به سمت انزوا سوق داده بود و روح زیبای او بسنده میکرد به لذتهای کوچکی که مخصوص به خودش بود: مثل فرو کردن دست در کیسه حبوبات و مثل نگاه کردن به آدمها در تاریکی سینما.

اما از روزی که جعبه ای را پشت کاشی خانه اش پیدا کرد در مسیری دیگر قرار گرفت که معنای دلپذیری به لحظه هایش بخشید، جعبه حاوی کودکی پسر بچه ای بود که حالا بعد چهل سال آملی با پیدا کردنش به جستجوی صاحب جعبه پرداخت و با دیدن حس مرد از مواجه شدن با خاطرات کودکی اش، در خود کششی یافت برای خرج کردن مهربانی:

*توازن خالصانه!*

"لحظه بسیار عالی است، نوری ملایم، رایحه ای در هوا، زمزمه آرام شهر... او عمقی نفس میکشد...

زندگی ساده و شفاف است

موجی از عشق و انگیزه برای کمک به هم نوع بر او غلبه یافته"


در اولین لحظه با شتاب دست مرد نابینایی که هرروز در خیابان میدید را گرفت و خواست خیابان و صداهایش را برای مرد دیدنی کند:

(بذار کمکت کنم، بیا پایین بریم- بیوه سرگرد طبل زن! از وقتی شوهرش مرده کت اونو پوشیده- سر اسب یه گوش از دست داده- خنده گلفروشانه، چشماش تب داره- توی ویترین نانوایی آب نبات چوبی گذاشتن- بو کُن! دارن قارچ طالبی میدن- بستنی قیفی- داریم از جلوی قصابی رد میشیم- حالا مغازه پنیرفروشی، پنیر پیکادور ۱۲/۹۰، پنیر کاباس ۲۳/۵۰- یه بچه داره سگی رو تماشا میکنه که اون سگ داره مرغا رو نگاه میکنه- دیگه به کیوسک مترو رسیدیم- من تو رو اینجا ولت میکنم! خداحافظ)

زندگی بده بستان دارد با آدمی، آنچه میدهی را پس خواهی گرفت، اگر نه حالا، بالاخره زمان جبران فرا میرسد...

حالا در این زمان، تنها لذت واقعی زندگی که آملی کشف کرده در دیگران معنا میشود و نه خودش! تلاش میکند به شاگرد کودن سبزی فروشی کمک کند، دلگیری زن همسایه از همسر مرده اش را بدل به عشق کند، زن تنهای کافه را به مهمان هرروز کافه که مردی بی نصیب از عشق بود نزدیک کند، پدر تنهایش را از حال و هوای باغبانی اجنه ها! جدا کند و دنیای کوچکی که دستش به آن میرسد را رُفت و روبی بکند و تحویل زندگی بدهد...


"شاید او سخت سعی داشته زندگی از هم پاشیده دیگران را درست کند..."


"خب امیلی کوچولو! استخونهای تو از شیشه ساخته نشدند... تو میتونی خدمت این زندگی برسی. اگه این فرصتو از دست بدی نهایتا قلبت به خشکی و شکنندگی اسکلت من میشه..."

آملی در آنچه انجام میداد جایی نداشت و این حرفها باعث ترتیب دادن بازی ای شد که در نهایتش آملی عشقی را به زندگی خود وارد کند که کرد و زندگی به او هم سهمی از این لذت ارزانی کرد...


 آملی را سالها پیش چندباری دیده بودم و حس خوبش همراهم بود بدون اینکه جزئیاتش در خاطرم مانده باشد. دیدنش بعد سالها برایم خوشایند و دلپذیر بود.


 "بدون تو احساسات امروز مانند برف دیروز ناپدید میشود!"



* سرنوشت شگفت انگیز آملی پولن، محصول 2001، فرانسه، به کارگردانی ژان پییر ژونه و بازی دوست داشتنی "آدری توتو". موسیقی یان تیرسن برای آملی هم از آن کارهای خاطره انگیز و خوبی ست که هیچ وقت کهنه نمیشود و در هرزمانی شنیدنی ست.


۱ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۴۶
افرا

دوستش داشت اما نمیتوانست داشته باشدش، قلبش از آن دیگری بود، دل در گروی رفیقش داشت و وصل آنها داشت سر میگرفت، بنابراین از او چشم پوشید و همه ی عشقش را پشت تظاهرش به بی تفاوتی و دوری پنهان کرد، تا اینکه بر حسب اتفاق دختر فیلم عروسی خود را که او با دوربین شخصی اش گرفته بود دید؛ همه ی فیلم صورت او بود.... فیلم نبود، فقط چشمهای او بود، لبخندش و طراوتش.... 

فهمید و پسر نماند که توضیحی بدهد، رفت و همه جا را پشت سر گذاشت تا بلکه خواهش جانش فرو نشیند... و فرو نشست ... 

و شب کریسمس که رسید، جلوی خانه اش رفت و با ابتکار دوست داشتنی اش حسش را به او گفت که او تا ابد عشق زندگی اش خواهد ماند..... و رفت .... و هنوز چند قدمی دور نشده بود که کسی دوید، به او رسید، نگهش داشت، بوسیدش و رفت .... 

و .... Enough ..... همین کافی ست.... همان یک بوسه که در پاسخ عشقش گرفت کافی بود .... و عشق مگر چیزی جز شکستن سکوت میخواهد؟ و الا همه ی دنیا داش آکل هدایت میشوند و از عشق مرجان می میرند ....

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۶
افرا

با شتاب خودش را به من رساند و با لحن کودکانه اش گفت: ببخشید. میشه منو از خیابون رد کنید؟ و بدون مکث دستش را به سمتم دراز کرد. با لبخند و اشتیاق گفتم: آره حتما عزیزم. و دستش را محکم توی دستم گرفتم و عرض خیابان را باهم رد کردیم. گفت خیلی ممنون و دوان دوان دور شد. و من با نگاهم تعقیب کردم پسرک بور خجالتی مودب با روپوش و کوله ی آبی رنگ را... و رسیدم به جایی که توقعم از میزبان چیز دیگری بود نه اینکه یک ساعت نشانده شوم خیره به لبهایی که میگفتند و دستانی که نمودار میکشیدند بدون اینکه یک کلمه حرف بشنوم یا یک خط از آن نوشته ها را بخوانم. خودش هم آخرش فهمید که موفق به مجاب کردن منی که چهار سال است با این چرخه آشنایم نشده...

از در که بیرون آمدم بوی نم خاک لبخند به لبم آورد و مانع فکرهای معترض شد. سر به آسمان بلند کردم و دستم را به قصد ربودن قطره ای باران به سمتش باز کردم...

 پشت چراغ قرمز  به اتوبوس رسیدم. هندزفری در گوشم بود و اما هیچ موسیقی ای پخش نمیشد که یکهو همه چیز را در ذهنم جابجا کردم و از مقصد بعدی منصرف شدم و ایستگاه روبروی پارک پیاده شدم. و همان ابتدای پارک آبِ رقصان دریاچه و ردیف نیمکتهای روبرویش مرا نگه داشت. چه بهتر از این که بنشینی روی یکی از آن نیمکتهایی که شکلشان را دوست داری، پشت به هرج و مرج خیابان و رو به آبی آب و سرسبزی درختان و آسمان بارانی... سهم پیاده روی روزم را رفتنی ادا کرده بودم و حالا وقت نشستن بود وقت نگاه کردن، وقت نوشتن، وقت نفس کشیدن و فکر نکردن... در آن یک.ساعتی که آنجا نشستم فقط چند بار چندنفری توقف کوتاهی کردند، چندلحظه روی نیمکت نشستند و رفتند. تنها یک پسر عینکی با پیراهن و هندزفری سفیدش و نیمکت آن طرفتر طولانی تر از بقیه زیر نم نم آرام باران نشست. داشتم نگاهش میکردم که سرش را برگرداند، نگاهم را ندزدیدم، نگاهش را ندزدید... شاید او هم میخواست بگوید: چه جالب! تو هم خیس شدن را دوست داری؟ اهل چتر و سایه بان نیستی؟ از دایره های سطح آب خوشت می آید؟

در فکرش بودم که مثل خیلی از شخصیتهای مورد علاقه ام در فیلمها بروم جلو و چندجمله ای با  غریبه ای که حس اشتراک با او دارم همکلام شوم و بگویم توی این یک ساعتی که اینجایم، تو بیشتر از بقیه زیر باران و تنها و با موسیقی نشستی . کمی شبیه من! عینکت هم که مثل من خیس شده...

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۶
افرا

داشتم نقد ادبی مربوط به نویسنده ای را میخواندم. رسیدم به آنجایی که گفته بود سرنوشت گرایی در آثار رئالیستی این نویسنده گریزناپذیر است و او فقط گاهی در پایان برخی داستانهایش سعی کرده با اعمالی غیرمنطقی برخلاف سرنوشت حرکت کند و نوعی اراده در جهت ایده آلیسم را پی بگیرد، حتی اگر آن، اراده به مرگ باشد. منتقد تلاش این نویسنده را بیهوده دانسته بود چراکه جهانبینی این نویسنده را گریزناپذیر دانسته بود.

اما من تلاش گاه به گاه او را ارج می نهم از آن رو که از نظر من رسالت هنر است پروراندن امید، اراده، تسلیم سرنوشت نشدن و خوشبینی به جهان پیرامون...


از طنز مهران مدیری با دوستی حرف زدم در این باره که با احترام به مویی که در مسیرش سپید کرده و جایگاه ویژه ای در طنز از آن خود کرده؛ اما باید کمی حواسش را جمع تر کند. بخاطر مخاطب گسترده اش و تاثیری که در فرهنگ عامیانه و بخصوص مکالمات روزمره مردم میگذارد. تا به آنجا که لهجه ها و تکیه کلامهای بسیاری از سریالها و برنامه هایش هنوز نقل دهان مردم است. اینکه (درد و مرض) و هر شوخی این سبکی ای در کارهایش رواج دارد مطلوب نیست در شرایطی که قبح بسیاری الفاظ شکسته و سازگاری با فرهنگ کلامی اینچنینی را جزئی از مدرنیته میدانند. رامبد جوان را بخاطر ادب کلامش تحسین کرده ام و احترامی که در پی رواجش است. هرچند که محمدبحرانی که بسیار بسیار برایم عزیز است در قالب کلام جناب خان معدود دفعاتی بسیار زیرکانه شوخی‌های نه چندان مناسبی داشته... دیگر در مورد طنزهای رضا عطاران و سریال‌هایی که چندسالی با بازیگرهای تقریبا یکسان در نوروز و ماه رمضان پخش میشد هم چیز خاصی نمیگویم که به اندازه کافی در برهه ای روابط توام با توهین و تمسخر و دادوقال را در خانواده اسباب خنده بیننده قرار میدادند. خنده ای که به نظر من حس تاسف را بهمراه نداشت که بشود اینطور استنباط کرد که بیننده به ضعف و عیب چنین ساختاری اینچنین پی خواهد برد...


بجز طنز فیلمهای سینمایی دیگری هم هستند با جذابیتهای تصویری برای قشر خاص و البته کثیری ا, جامعه که متاسفانه خیانت چاشنی و موضوع اغلب آنهاست. دوستی میگفت این حقیقت امروز جامعه است که بازتاب میابد در هنر. اما بنظر من تعدد کار روی این موضوع آنقدر زیاد شده که نوعی توهم و بدبینی را به جامعه تزریق کرده. برای آدمی که بجز همین سبک فیلمهایی که ساده قابل انتقالند از سایر ژانرهای سینما و هنر و حتی مطالعه استفاده نمیکند، این بسیار آسیب زاست که مدام تصویر زشتی و پلیدی برایش به نمایش در آید. هستند آدمهایی که میتوانم به یقین بگویم تحت تاثیر همینهاست که در زندگی شخصیشان به مرض شک گرفتار آمده اند و تلخی میکشند از آن رو که هرلحظه منتظر برملاشدن خیانت‌ها هستند... دوران عاشقی و گس آخرین فیلمهایی بود با این موضوع که متاسفانه دیدم... حیف از فرصت تاثیرگذاری بر مخاطب گسترده که بسیاری از هنرمندان از دست میدهند...


+من مصرّم بر این دیدگاه که هنر باید گریزگاه ناملایمتهای زندگی باشد، هنر باید دوام بخش آرمان گرایی و امید باشد، نه در حد اغراق که در قالب اراده ای دست یافتنی...


پ.ن: با من صنمای همایون در حال پخش است در باغسرای رویا!!! صدا را به عرش رسانده اند که با پنج خیابان فاصله صدایش اینجاست! چه جالب که در جشن عروسی ای  این موسیقی پخش میشود..

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۱۹
افرا

"جستن

یافتن 

و آنگاه به اختیار برگزیدن"*


اشکال زمانه ی من چرخه ی معکوس شناخت و علاقه است که آدمها به آن دچارند... اینکه برمیگزینند کسی را از پی شیفتگی و احساسشان را تا ته خرجش میکنند و بعد آن است که ذره ذره شناخت حاصل می آید ... اگر خوب بود که ای بسا اقبال این آدمها و اگر خوب نبود آنجاست که او میماند با قلبی که مخزن احساسش خالیِ خالی شده و تاوانی که باید به نسبت نوع انتخابش بپردازد... 

البته این شناخت نکته ای دارد، اینکه خصوصیات ذاتی فرق دارند با اشتباهات موقت و لحظه ای. آدمها حق اشتباه دارند و نباید قضاوتمان بر اساس اشتباهاتی باشد که ناآگاهانه اتفاق میافتد.


پ.ن: گیلاس های زودرس در مقایسه با گیلاسهای معمولی خیلی ریز و کوچکند.. اما اشتیاق آدم برای نوبرکردن گیلاس را برآورده میسازند و لذت شیرینی نصیب میکنند. گیلاسهای زودرس مدت زیادی روی شاخه نمیمانند و درختش هم عمر کمتری نسبت به باقی درختها دارد. 

بعضی آدمها هم درخت زودرس توی قلبشان میکارند، زود بار میدهد و لذت هم دارد اما عمری ندارد. فکر کن چقدر طول میکشد تا جای خالی ریشه ای که از خاک قلب برکندی را خاک حاصلخیز پر کند؟


*شاملو

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۴
افرا

فیس بوک میگه:

It's Friday! What's on your mind?

ماهم هرچی به ذهنمون میاد میگیم :)


-توتیا یکی از موجودات دوست داشتنی و زیبای دریاست... ظاهرا یه وجه تشابهی هم با کبک داره.. کبکی که سرشو میکنه زیر برف تا دیده نشه.توتیا هم یه سنگ کوچک میذاره روی تنش و فکر میکنه پنهان شده... مثل من که با اینکه سالها توی محیطی آمد و شد داشتم اما چون با بعضیا مراوده ای نداشتم پس نمیشناسنم! از قضا کارم میافته  به بعضیاشون و شروع میکنم به توضیح مفصل... که یکهو طرف شروع میکنه به هجی کردن اسمم: ا ف ر ا ، میشناسمت بابا... و این چندبار از جانب چندنفر تکرار میشه!

- اینکه به کسی فکر کنی و همون روز ببینیش یا بهت زنگ بزنه اتفاقیه که خیلی وقتا میافته. مثل چند روزی که جدی فکر کار به سرم زده بود و کسی که همون روز از ذهنم رد شده بود شب زنگ زد که کاری رو شروع کرده و پیشنهاد همکاری داد. این یعنی پیشنهاد شغل در شرایطی که مصمم شدی به پیشبرد برنامه هایی که بخاطر روحیه مستقلت ترجیح میدی بدون کمک بقیه انجامش دهی.

- یک فولدر بین آهنگهای موبایلم دارم به اسم فولکلور. حس زندگی دارند آهنگهای فولکلور... از همه قومی. اکاردئون آذری، عالم سنه حیران و حیران که فقط کافه ترانزیت را یادم می آورد، لالایی کردی، ساری گلین، هه وال یاری مین،خجه لوره کرمانجی؛  ننه گل ممد خراسانی، دوتار تربت، بارون بارون لری، آوازهای گیلکی فریدون پوررضا که آن روزهایی را یادم می آورد که تلویزیون را میبردیم روی بهارخواب و "پس از باران" نگاه میکردیم و ....


- آخرین باری که گذرم به یک باشگاه ورزشی خورد پونزده شونزده سالگیم بود. که مدت کوتاهی با لیلا میرفتیم باشگاهی که سر فرامرز هشت باز شده بود. تا چندروز پیش که خیلی اتفاقی دوباره گذرم افتاد به یه باشگاه مجهز و درست حسابی. که زمین تا آسمون با آخرین تصویری که از چنین فضایی تو ذهنم مونده بود فرق داشت. یکیش شباهت بی حد ادماش به همدیگه بود. رنگ موها، سبک آرایش، و تعداد عملهای زیبایی که روی چهره ها پیاده شده بود و حتی لباسها... خنده داره که چقدر آدمها از خودشون فراری شدن و به سمت تقلید از هم و پیروی از الگویی که هیچ معلوم نیس بهشون میاد یا نه سوق داده شدن... سروته کاری که داشتم رو با یه سوال جواب کوتاه هم اوردم و زدم بیرون.

-درسته که عینکم هنوز قهوه ایه ولی واقعن هیچکی متوجه نمیشه یه هوا بزرگتر شده؟ چرا هیچکس به روش نمیاره عینکم جدیده... واقعن مشخص نی؟؟؟؟

-یکی از جاهایی که وقتی توش قرار میگیرم گیج میزنم آرایشگاست نه اینکه دامنه ش خیلی وسیع شده و من از هیچیش هیچی سرم نمیشه ریپ میزنم وقتی تو محیطش قرار میگیرم ...

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۳
افرا

من شیفته ی قلم دولت آبادی ام و توصیفات دقیق و قابل تصورش و فضای غالب داستان‌هایش.

اینکه اولین اثری که از یک نویسنده بخوانی، شاهکار آثار او باشد و حتی شاهکار بیشتر آثاری که خوانده ای کار را برای لذت بردن و قضاوت سایر خوانده های بعد آنَت سخت میکند.

کتابهای دولت آبادی تماما داستان رنج اند و  توان ماندگاری عجیبی در ذهن را دارند. نمیتوانی جای خالی سلوچ را خوانده باشی و یک شبه مو سپید کردن عباس از هول یک شب چشم در چشم دو کهنه مار زنگی در قعر چاه را از یاد ببری. نمیتوانی کلیدر را خوانده باشی و شیفته ی ستّار پینه دوز نشوی، خان عمو را و عیارصفت بودنش را و کور شدنش بهنگام مرگ بیگ محمد را، عارف شدن نادعلی از پی سرگشتی ای که از دیدن مارهای روان در جمجمه رقیب نصیبش شده بود را، از یاد ببری، از پشت نیزار مارال را همیشه نبینی، نمیتوانی سرآغاز عیاری های کلمیشی ها که همان عشق مدیار و صوقی بود را ندانی، و زیور را و شیرو را و مرگ عشقشان... و گاه گاه  جمله های گل محمد زبانِ حالت نشوند: "گوشت کلف سگ شده ام به دندان این دنیا" و "چه دست و پاگیرند این خرده ریزه های زندگی" و مانند او در خوددرافتادنی را دچار نشوی...

نمیتوانی عقیل عقیل را بخوانی و درد یک شبه ویرانی کاشانه و شهرت و بی کس شدن را نفهمی و مانند عقیل به جستجوی خودی که دیگر نیست بر نیایی...

نمیتوانی یکی از هزاران  مردم سالخورده روزگار سپری شده خود را نپنداری...

نمیتوانی با سلوک سرگشتگی ذهنی قیس را درک نکنی...


اما این داستان، داستان دولت آبادی نباید میبود. نه فقط بخاطر اینکه کوتاه نویسی هنر او نیست، بل از آن رو که حق نیست بعد خواندن هر داستان که اسم کسی را بر خود دارد که علاقمندانش به شوق کتابش را تبدیل به پرفروش ترینِ ابتدای سال کردند، بگویی: که چی؟؟؟ 

فقط داستان دوم "اسم نیست" و آخرین داستان "اتفاقی نمیافتد" کمی بهتر بودند آن هم نه در حد انتظار مخاطب. چهار داستان دیگر هیچ منظوری را به ذهن منتقل نمیکردند. "اسم نیست" هم از آن رو که شبیه به مسخ کافکا و داستان گرگوار سامسا بود کمی توجه را به خود جلب میکرد... و اگر این نبود همان آخرین داستان تنها قسمت قابل توجه کتاب بود... 

از طرف علاقمندان ایشان توصیه میکنیم کسی وقتش را پای این کتاب نگذارد که ما گذاشتیم و ناراحت!


معدود جملاتی که میشد به عادت زیرش خط کشید:

"سکوت دشوار است وقتی میان چندنفر حاکم میشود که هرکدام حرفی ناگفته زیر زبان دارند"

"اما احساسات پیچیده و.پرتناقض درون آدمی همان نیست که در لحظه ای و در لفظی بیان میشود. برعکس میتواند چنان لفظ و لحظه ای پوششی باشد برای در حجاب کردن همان چه در باطن آدم میگذرد"

" برخی کسان در میان شانه های کسانی زندگی میکنند و دیر متوجه واگیر آن میشوند و اینکه جزئی از آن شده اند. مثل زندگی در میان شانه های جنایت، جزء آن شدن، فهم آن و ادامه دادنش."

(از داستان اسم نیست)

"در روزگار هزاره ی سوم هیچ نقاش، طراح و یا عکاسی حتی یافت نمیشود کنجکاوِ شناختن و پرداختنِ به انسانی که میتوان گفت یک رشته مویش هم به این دنیا متصل نیست"

(از داستان امیلیانو حسن)

پ.ن: یک جای همین داستان امیلیانو حسن، از زبان خود نویسنده نوشته شده بود: شما باید قدرشناس قلمی بدانید خود را که موجب ازار بیهوده شما نشده. یک شکلک خندان روبرویش کشیدم و نوشتم: مطمئنی استاد؟؟

*جدیدترین کتابِ محمود دولت آبادی منتشر شده در اسفند۹۴ از سوی نشر چشمه

۲ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۳۶
افرا

بیرون بکش از لابلای کلمات مبهمم، رمز حرفی که نگفته ام؛ گنجی ست برای خودش...

بچه که بودم غیر از حلزون جمع کردن از باغچه و بالا رفتن از درخت کوچک توت، یا آن درخت گیلاس شیشه ای، گرفتن پروانه و رها کردنش در اتاق و درست کردن سبد با آن نی های باریک و کوچک لابلای علفهای هرز؛ سرگرمی دیگری هم داشتیم. روی آجرهای دیوار حیاط نقشه راه می‌کشیدیم؛ دوتا به چپ، هشت تا بالا، سه تا به راست، شیش تا بالا، دوازده تا چپ، سه تا پایین: *دوسِت دارم*.... نقشه مان به عشق ختم میشد همیشه... فکر میکردیم یک روزی یکی نقشه هایمان را خواهد دید و جدی اش میگیرد... فکر میکردیم ردّ مدادهایمان تاهمیشه روی آن آجرها ماندنی اند... از رویاهای دیگرم پنهان کردن گنج زیر خاک برای آیندگان بود. که یک روز دختربچه ای مثل خودم که از غصه ی پای شکسته عروسکش زیر درخت کاج نشسته و با چوبکی خاک را این طرف و آن طرف میکند برسد به جسم سختی که گنج من است... شاید هم پنهان کرده ام و یادم نیست! شاید یکی یک روز گنج کودکی ام را پیدا کند، شاید گنجم جنازه همان عروسک پاشکسته باشد... من دختربچه باایمانی بودم! ایمانی که انتظارهای بزرگ کودکانه ای داشت! انتظار داشت وقتی از مناجات لب آب بازمیگردد عروسکش صحیح و سالم سر جایش باشد! اما انتظارش برآورده نمیشد و امروز من بزرگ شده آن دختربچه باایمانم! با ته مانده ایمانی که فقط امید را در خودش دارد. امیدم یکی این است: دریاب نگفته هایم را!

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۳
افرا

یک روانشناسی داشت میگفت: زندگی گورخریه...

هیچ میدونستی راههای سفید گورخر من اونایین که تو توشون ایستادی؟؟؟ :-)

و با تو میشه رد شد از تمام راههای سیاه! روانشناسه میگفت: با مهربونی، با "من خوبم، تو خوبی" ... من که همیشه گفتم: که تو خوبی و این بزرگترین اقرارهاست... پس عقب نکشیم از سیاهیا، تو که خوبی سیاهی رو هم میشه خوب طی کرد... قبل اینکه گورخرمون زمینمون بزنه خوب رو تنش سواری کنیم... همه ی راههاشو تجربه کنیم. هستی؟

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۰
افرا

مرا چه شده این روزها که دل داشتنم را فریاد میزنم که عزیزم، رفیقم، دوستم، مادرم، پدرم، آشنایم... ببین: دل من این است! این شکلی است! دیده بودی اش تاحال؟ تنگ میشود در عین وسعتش؛ میشکند درعین بخشش؛ لال میشود در عین پرِ حرف بودنش؛ ولی هست... اینجا: توی سینه من هم دل هست که تپیدنی دارد ... که گاهی آنقدر شکستگی هایش تیز میشوند و سینه ام را میخراشند و نازکش میکنند که دیده شود دلی که به حبس حرفهایش عادت دارد، به حبس اشکهایش، به حبس خودش...

دل هم قصه ای دارد برای خودش... تا به هرکجا هم که پنهانش کنی بودنش را جایی به رخت میکشد ... 


۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۱۴
افرا

کل مطلب این است که چندماه پیش پرده ای را از روی تصویری کشید که اصلن تا آن موقع رو به سوی آن پرده برنگردانده بودم و از وجودش بیخبر بودم. شاید خواست بگوید تا همدردی و کمک من را برانگیزد آنگونه که مدعی تمایلم به آرامش دوستانم بودم پیشش...

گفت و تا چندی باعث شد راحت گریزهای کوتاهی بزند به گذشته دور و نزدیکش...

گفت و جنگی را درون من برانگیخت مقابل فکرهایی که علیه او به ذهنم هجوم می آوردند ...

گفت و دودلی ای را نصیبم کرد بین بودن مثل قبل و یا تغییر رویه ای که باعث شده بود او حتی من را رقیب یا شریک حسی خود بداند...

مجموعا برداشتی برایم حاصل آمده بود حاکی ار اینکه او دنبال رفیق راهش میگردد، رفیقی که مالکش نشود و همه آنچه او میخواهد را در خود داشته باشد، اویی که به تعبیر خودش و خواهان هایش "خوب" به معنای تام کلمه است. خوبی ای که ظاهرا کسانی را هم که تعهدی دارند را هم به خود جذب کرده!.. خود را در موضع انتخاب قرار داده و به بیشتر کسانی که با آنها مراوده ای دارد میدان میدهد که نزدیک شوند، علاقمند شوند و حتی وابسته شوند.... محک میزند و بعد پس میزند...

مجموع اینها وقتی تثبیت میشوند که علیرغم عادتم بخواهم همه آنچه شنیده ام و حتی دیده ام را باور کنم که اغلب ناممکن است و همین موجب میشود که در خود درافتم به همت از یاد زدودن آنچه دیده ام و شنیده  ام و احتمالا میدانم!!! واقعن میدانم؟؟؟

در این میان هستند کسانی که در گودند اما برایم محترمند و باارزش، هستند شاهدانی مثل خودم که عزیزند و مهم ... و نمیدانم توان حلاجی آنچه پیرامونشان در جریان است را دارند؟ اصلن خودم هم دارم؟

چقدر آدمها باید مراقب باشند... مراقب اینکه موجب بی اعتمادی و بی رغبتی دیگران به جهان پیرامونشان نشوند... چقدر مسوولیت مهمی دارند اما به آن بی توجهند... کاش هم او، هم آنها، هم من حواسمان باشد... 


پ.ن: بی پرده سخن گفتن چه توانی میخواهد... که اگر بود نه سوء برداشتی پیش می آمد و نه حرف در دل مانده ای....

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۳۵
افرا

بقول حمید مصدق: "من صبورم اما به خدا دست خودم نیست اگر میرنجم..."

صبورم! خصلتی که از بچگی به من نسبت میدادند، نمیدانم چه میکردم یا چه نمیکردم؛ اما اسمش رویم ماند و کار را برایم سخت کرد... سخت کرد که حتی خودم هم وقت بی طاقتی، از خودم شاکی میشوم، وقت نساختن و مدارا نکردن با اوضاع میگویم که این من نیستم!


 نمایش و تظاهر اذیتم میکند... میرنجم، و فقط در خودم گفتگو میکنم؛ خودم را از درون میخورم و بیرونم در سکوتی فرو میرود که دوستش ندارم... تمام مدتی که دیگران فکر  میکنند ساکتم یا حرفی ندارم، همه چیز را دارم به خودم میگویم  ... اینکه من وسط این صحنه های نمایش چکار میکنم؟ من بازیگری بلد نیستم! اما یکهو میبینم جاییم که همه مشغول نقش هایشانند و من بی هنر باید کناره بگیرم از صحنه ای که دوستش ندارم اما در آن قرار گرفته ام. همه نزدیکمند اما دور! فرسخها دور... حتی آنها که فکر میکردم از جنس خودمند... میخواهم بینشان دمی از همه چیز جدا شوم اما آنها خود درگیر چیزهایی اند بیگانه از من و دنیای من! 



 به فکرم رسید که کاش میرفتم اعتکاف! اما نه بین آدمها!  میرفتم جایی آن دورها؛ مثلا آن قبرستان قدیمی "تپه سلام" با آن همه قبر کهنه ی جوان! همه بیست سی ساله! انگار دهها مثل من پناه برده اند و برگشتن را برنتابیدند! کلبه سفید کوچکی آنجا هست که برای ورود به آن سرت را بایستی خم کنی! دنج است و آرام. جان میدهد برای سه روز بریدن از صحنه نمایش زنده ها... بروی و از جایی که نفسی نیست به هوای نفسگیر آن سوی شهر خیره شوی که چطور بین آن همه زنده، میتواند نفست را تنگ کند، و بغض خاموش مدامی را ارزانی ات کند...


پی نوشت: جفت گیری در هر گونه جانوری سبکی مخصوص به خود دارد الا در آدمیزاد ذی شعور! پی جفت میگردند آدمها در هر فضایی و به هر قیمتی و به هر سبکی... حال چه بعنوان یک زوج رسمی، چه یک رابطه مثلا عاطفی غیررسمی! و چقدر این اختلاط فضاها سخت تحمل میشوند آن هم برای یکی مثل منی که وقتی به یک معلم نگاه میکند فقط به یک معلم نگاه میکند، وقتی به یک دوست نگاه میکند فقط به یک دوست؛ و جنس و سن و  خصوصی هایش را نمیبیند؛ و دیگران را هم به کیش خود می‌پندارد و دیرتر از بقیه به تعابیر موقعیتها و رفتارها دست می یابد! و وقتی برخلاف میلش کسی جریانی را به تصویر میکشد که یکهو هزاران صحنه و جمله مثل تکه های پازل کنار هم چیده میشوند، ذهن و قلبش سنگینی میکند از این پازل اضافه و بدنقش! 

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۴
افرا

دنیای هر آدمی به کلبه ای می ماند... آدمها از راههای اصلی می آیند، مثل همیشه زنگ در را به صدا در می آورند، چایی مینوشند و گپی میزنند و میروند... ممکن است گاه به گاهی باز سری به تو بزنند...

اما بین تمام این صدای زنگ‌ها، یکی راه باریکه خاکی کنار خانه را دور میزند و میرسد به آن در چوبی پشت کلبه؛ کوبه در را دوبار به صدا در می آورد که چشم حیران و مشتاق تو را از پی صدا به جستجو وادارد... و با باز کردن در، آویز پشت در را به صدا در می آورد ... می آید تو و مشتی بهارنارنج ارزانی ات میکند که قوری چای را به عطرش مهمان کنی...

پیشت مینشیند و کنار گوشَت میخواند، درونت را میخواند انگار... گویی زمانی تو را تماما زیسته؛ که حالا میداند آن دربی که گوش تو انتظار به صدا در آمدنش را میکشد کجاست؟ که عطری که مشامت را بنوازد کدام است؟ که واژه های قریبِ غریبت چه ها هستند؟ 

تمام تو را از حفظ است ... 

این خودِ "اتفاق" است.... اتّفاق با تشدید مؤکّد است کسی که از بیراهه ی انتظار تو وارد دنیایت شود و برای همیشه جایگاهی را از آن خود کند که اگر روزی هم رسید که نبود، جایگزینی در آن جایگاه نشستنی نیست... آن اتفاق فقط یک مرتبه است و مابقی اتفاق ها حتی اگر از همان بیراهه بیافتند باز تفاوتی با آن نسخه اصل قیمتی دارند؛ حتی در مرتبه ی به صدا درآوردن آن کوبه...

۱ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۳
افرا