اسمش را کاش پرسیده بودم!
مستقیم آمد نشست کنار من! لاغربود و قدش کشیده به نسبت سنش! تی شرتش کوتاه بود برایش، شلوارش هم انگار تمام روز وسط بنایی و گچکاری یک ساختمان وول خورده باشد پر از لک بود! مرد سیگار به لب انگار پدرش بود، اما انگار پدرش نبود! دریغ از یک نگاه به دختر که چه میکند! ...
راستش را بگویم؟ حسم مثل وقتهایی بود که صدای موتوری را نزدیک خودم حس میکنم و کیفم را به شانه سمت دیوار می آویزم از ترس دست درازی احتمالی!
از خودم خجالت کشیدم اما! با لیوانش میزد به کیفم! یکهو دستش را دراز کرد به سمت عینک آفتابی ام که برش دارد! نه که بردارد، میخواست چشمهایم را ببیند! جا خوردم، لبخند زدم و عینک را برداشتم و فقط گفتم: "عزیزم" ... بعد همینطور نگاهم کرد و یکی دوتا زبان درازی جسورانه هم مهمانم کرد! بلد نیستم که واکنش درست چه باید باشد اما من نه خندیدم و نه اخم کردم! فقط نگاهش کردم.
مرا رها کرد چسبید به زن آن طرفی. توی مقوای لوله شده اش فوت کرد، زن گفت:"نکن خراب میشه"، بلافاصله بعد حرفش سرمقوا را توی مشتش گرفت و فشار داد، زن بر افروخته گفت:"ااا بیشعور"! .....
اتوبوس آمد و دیگر نفهمیدم چه کرد آن دخترک شاید ۹ ساله!
پ.ن: تا حالا شده دلت بخواهد دست کودک غریبه ای را بگیری ببری برایش کفش بخری؟ لباس خوب بخری؟ دوست داشتم این کار را بکنم اما راستش از پدرش میترسیدم!!! والا همان نزدیکی (سر فرامرز) لباس فروشی خوبی باز شده، ارزان هم هست :)