افرا

من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود*

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۰۰ ب.ظ

گاهی حس میکنی یک چیزی عوض شده... میگردی چیزی پیدا نمیکنی اما یقین داری که عوض شده

مثل مرگان که فکر میکرد رفتن امروز سلوچ طور دیگری ست.... سلوچ چیزی نداشت که با خود ببرد جز یک پالان که آن را هم هرصبح میبرد.... اما امروز مرگان حس میکرد سلوچ جوری رفته ک انگار هیچ وقت نبوده....... دنبال میگردد.... انگار سلوچ همه چیزش را برده اما چه؟


و گاه میشود که آدمی حس میکند رنگ باخته... طوری رنگ باخته که دیگر قابل برگشت نیست ... انگار آیینه زنگار زده شده.و آیینه زنگار زده که درست شدنی نیست. یا تحمل میشود یا دور انداخته میشود..... گاهی آدم خودش را آیینه زنگار زده میابد.... که دیگر لایق کشف شدن نیست. لایق خواندن نیست. لایق ورق زدن نیست...........

پی نوشت: مرگان و سلوچ، زن و مردِ دولت آبادی اند در "جای خالی سلوچ"

*سعدی شیرین سخن

۹۴/۰۳/۲۹
افرا

نظرات  (۱)

کتاب جذابی بنظر میرسه.
.
پاسخ:
قلم دولت آبادی همیشه جذابه...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی