آرزو
آرزو برادری داشت که عادی نبود! سری بزرگ به نسبت تنش، و حرکاتی نامتعادل ... شرم داشت از اینکه دور و بر مدرسه پیدایش شود.... و کلا کسی بداند که یک همچین پسری در خانواده شان هست..... همین بود که به هرساز دوست پسرش میرقصید.... پسری که برادر آرزو را دیده بود ولی با آرزو بود.... و آرزو رویای عروس زندگی آن پسر شدن را در سرش میپروراند... بخاطر همان پسر هم چادر سرش میکرد ... هرچه میگفت روی حرفش حرف نمی آورد .... میدانست روزی اگر بنا باشد خانواده پسر به خواستگاری اش بیایند با دیدن برادرش عقب میکشند، و بهانه می آورند ... اما اطمینانی وسیع داشت به وفای آن پسر که هر سنگی را از پیش پا برخواهد داشت تا ارزو را داشته باشد.....
_________________________
پ.ن: سالهاست که خبری از آرزو ندارم چون جزو آن دسته دوستهایی بود که با تمام شدن مدرسه، دوستی اش به پایان خواهد رسید
پ.ن: سابقه بیماری در یک خانواده مانعی ست برای بسیاری ازدواجها، اما
بیماری آیا فقط همین مرضهای جسم است؟ و چقدرش به خوشبختی ربط دارد؟ آدمهایی
که پشت نقابی مهربان تمام خلق پرخاشگرانه، مرض شک و بی اعتمادی، حرص و
حسادت، و و و ... را پنهان میکنند اما جسم سالمی دارند و البته پول و البته
شغل و تحصیلات .... اینها خوشبختی را به ارمغان خواهند آورد؟
پ.ن: شعر سیب حمید مصدق را اولین بار در سررسید آرزو خواندیم و من و لیلا
آنقدر خواندیمش که تا به امروز هنوز از حفظیم... وقتی هم که استاد در
دانشگاه با معرفی کتاب حمید عنایت که حمید مصدق مقدمه اش را نوشته بود از
دانشجویی خواست دفعه بعد شعر سیبش را پیداکند و بیاورد دست من بود که بالا
رفت که: من میتوانم بخوانم...
یه وقتاییم، اینقدر همون چیزها ( حرص و شک و حسادت و .. ) درون خودشون رو پر کرده، که چشماشون توانایی دیدنش رو هم تو خودشون، هم بقیه از دست داده