افرا

داستانی که باهم خواندیم!

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ق.ظ

دوستش داشتم و این اتفاق کوچکی نبود. . 

ساعت‌های زیادی با هم چت کرده بودیم.

گوش می‌دادم و می‌دیدم و می‌شنیدم، اسکایپ اما نه. حتا تو فیسبوکش هم عکس تازه‌ای نبود … همان عکس پنج سالگی … خوش داشت عکس دیگران را ببیند، اما عکس خودش: «نه، من چیز جالبی برای تماشا ندارم.»

برای من اما تماشایی بود، این قدر تماشایی که از هزاران فرسنگ راه دور می‌توانستم ببینم چطور پشت میز می‌نشنید و انگشتانش را چه‌جور روی کیبورد می‌سراند  .

وقتی فکر می‌کردم به روزی روزگاری که نباشد و نیاید و صدایش را نشنوم، تاریک می‌شدم و من از تاریکی می‌ترسیدم، همه‌ی عمر از تاریکی ترسیده بودم. برای همین بود که او را سرزنده و شاداب می‌خواستم


به خواهرم گفتم: «او جوان است، دوست فیسبوکی من است. مهندس است، عمران خوانده و  …»

خواهرم حرفم را قطع کرد: «یعنی هنوز او را ندیدی؟»

گفتم: «نه! نمی‌آید اسکایپ، فقط چت  …»

صدا دوباره گفت: «پناه برخدا!»

من خیلی وقت بود که جهانی برای خودم ساخته بودم که نظمی کیهانی داشت و پرت هیچ خدایی نمی‌شدم اما حالا پرت این یکی شده بودم. پرت دوستی در فیسبوک.

پ.ن: بخشی از داستانی ست که نویسنده اش را نمیشناسم اما...

۹۴/۰۵/۱۸
افرا

نظرات  (۱)

۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۹ آلبرت کبیر
زمان ما ازین داستانا نبود دادا :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی