افرا

یادآوری

شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۸ ب.ظ

در تقلّا بود که کودکش را زیر چادرش پنهان کند و با آسودگی خاطر دخترکش را سیر کند، شرم توی نگاه این مادر جوان کاملا هویدا بود.... و من دیدن این لحظه‌ها را به جان می کشم... و همینطور که می‌نگریستم ناگهان، ذهنم جرقّه زد، از آنها که ناگهان برفک می‌زند و می‌بردت به پیش‌ترها.. و شاید خیلی پیش‌ترها.... 

.

.

.

زن جوان به پسرکش گفت: "مامانی ببین خاله هم مث من نی‌نی تو دلش داره... یکم کوچولو بشین بذار خاله هم بشینه تا نی‌نی‌ش خسته نشه..." ... و پسرک قانع شد و خودش را کشاند کنار پنجره....

.

.

.

عینکِ این زن همان بود.... این زن همان بود.... فرشته‌ی آن روزش حالا نوزادی شده بود چندماهه ... و اما فرشته‌های آن روزِ دلِ خواهرکم زمینی نشدند که اگر می شدند حالا هم‌قواره‌ی دردانه‌ی او بود....

.

.

نشناخت و یادش هم نیامد که من همراه همان روزم .... نشناخت و ندانست که مقنعه‌ام را چرا کشیده‌ام جلو و با چشم و عینکم ور می‌روم... نشناخت و ندانست در تقلایم که اشک حسرتم را پنهان کنم... نشناخت و نمی‌دانست هنوز بعد گذشت این همه وقت من به آنها فکر می‌کنم... و هنوز پی پرت کردن حواس خواهرم به دورها و دورهایم ، وقتی که می‌بینم خیره شده به کالسکه‌ی دوقلویی که از کنارش می‌گذرد، تا به کجا پرت کنم منی که هیچوقت نشانه‌گیریِ خوبی نداشته‌ام..... 

.

.

خدا حفظش کند برایت مادرِ عینکیِ خجالتی و مهربان ... گوارای جانت مادری .... 

۹۴/۰۹/۰۷
افرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی