افرا

برف نو.... سلام

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ب.ظ

از پنجره بیرون را می پاییدم، گفت: جرات نمیکنی بری بیرون نه؟ گفتم: نه دارم انتخاب میکنم از کدوم مسیر برم ... گفت: کجا میخوای بری؟ گفتم: مهم نیست، هرجا که قدم زدن در راهش بهتر باشد... میخوام پیاده برم.... گفت: هرجا که برف بیشتری روت بشینه.... هندزفری را که میگذاشتم در گوشم گفت حتما از اون آهنگایی که حس هوای دونفره میسازنه.... لبخند زدم و گفتم تنها، دونفره، دسته جمعی... هرچی... گفت با من رُک باشید خانمِ ... 

(دوستای عزیزی دارم ... الف و نون آخر فامیلمو حذف نمیکنن :) )



زدم بیرون... خیابان پشت خیابان... چهارراه پشت چهارراه... سرم گاه به آسمان بود و گاه به خاک و باغچه ها.... آسمان تیره بود و از دل تیرگی اش دانه های سپید برف میباراند... و در دل ماجرا حواسم باز به پرنده ها بود... در این سرما که جریان باد سرعتشان را گرفته بود چه به فکر هم بودند و چه باهم ... یکی از دسته جدا شد، دنبالش کردم ببینم کجا میرود دیدم خودش را رساند به دسته عقبی و با آنها همراه شد.. شاید دلدارش در آن بین بود... و شاید رهبری بود نگران که خاطرش را اینگونه جمع میکرد.... سرم را آوردم پایین و مسیری که داشت کج میشد به سمت باغچه را صاف کردم... گنجشکها از نزدیکی من پر کشیدند و بین شاخه های درختها پناه گرفتند... چه بین پرنده ها فرق هست.... و چقدر همگیشان عزیزند و چقدر خوش سعادت که آسمان را دارند.... آسمانی که دست نیافتنی بودنش برای ما را هرطور که هست به رخ میکشد.... و مجال شناور شدن در خود را به تو نمیدهد، می‌کوبدت زمین....  اما آب ... دریا ... آخ که این دریا چه عاشقانه در آغوش میکشدت و در خود غرقت میکند، خود را به تو مینوشاند و پیکرت را یادگار به ساحل میدهد، به خاک پست میدهد .... رسم امانت داری نگه میدارد، رسم عاشقی را هم....

به خیلی چیزها فکر کردم، کمی اشک ریختم، با موسیقی همراهی کردم و همه ی آهنگهای برفی ام را زمزمه کردم، با خودم حرف زدم، با همراهی که نبود حرف زدم و با همراهی که بود.... سر که بلند کردم رسیده بودم به بزرگراه، و برف کم کم، ضعیف شده بود و بی قوّت ... باقی راه را از روی اجبار و نه میل با اتوبوس رفتم، پا که به کوچه گذاشتم چراغهای کوچه برایم روشن شدند... برای دختری که نباید در تاریکی زیاد بیرون بماند روشن شدند ... روشنایی بخشیدند به مسیر دختری که چندسالی ست که با تاریکی رفیق شده، دیگر نمی‌ترسد بلکه عزیزش میدارد .... و چراغها اما به فکرم بودند... بقول علی حاتمی "آیین چراغ، خاموشی نیست".....


و رزق روز من برفی بود که بارید و نامه ای که رسید به عزیزی... 

۹۴/۰۹/۱۶
افرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی