افرا

بمیرم برای دلت ...

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۰ ب.ظ

پیام داد و در اولین جمله ش ازم کمک خواست، مثل خیلی از بقیه های دیگر چیزی ورای آنچه هستم ازم ساخته...: "افرا دارم روانی می شم

یه چیزی بگو تورو خدا اروومم کن

افرا، جون من یه چیز فلسفی بگو من منطقم قبول کنه حالم خوب شه..."

وقتی اظهار میکند تنها گوشش منم و خسته ست و تنها نمیتوانم بگویم که نمیدانم!نمیتوانم!کمکی از من ساخته نیست! ... هرچه جمله و واژه بلدم لیست میکنم و تحویلش میدهم، خودش همه ی ایسم ها را قورت داده و از بر است، فکر کرده من هم سر کلاس اندیشه های غرب حواسم جمع درس بوده و مثل او شیفته ی فلسفه بوده ام که حالا از من جمله ی فلسفی میخواهد! نمیداند اینها را که میگویم فلسفه نیست! همه ی آن چیزی ست که سرپا نگهم داشته است، نمیداند اگر که تصویرهایی را برایش بکشم دیگر انقدر بغض نمیکند... هیچ معلوم نیست کجای این حرفها از عقلم در آمده، کجایش از قلبم ... فقط جمله هایی اند که همخوابمند، همراهمند، همرازمند....


اعتماد میکند و دل میدهد به هرآنچه تایپ میکنم. قصد کرده با حرفهای من خوب شود، آرام شود... شخم میزند حرفهایم را و بینش میگوید: "این جملت خوب بود"


جمله هایم حالش را خوب کرد، آرام شد... مثل دفعه و دفعه های پیش ... اما دوام ندارد... باز می آید ... باز میگوید: "میشه باهام حرف بزنی، دلم گرفته...." دلش مثل ابر بهار زود به زود میگیرد .... و نمیداند ابرهای من چه مرموزند! چه یواشکی میبارند! چه لجوجند که هیچ کدام این جمله های منجی توان پراکندنشان را ندارند وقتی که قصد میکنند ببارند و بغرند... 

چه خوب که این جمله ها به کار تو یک نفر می آید دختر.... کاش یک روز آرامش بی ترسی را هاله وار دور تنت ببینم.... 

۹۴/۰۹/۲۵
افرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی