مرزها را بشکن...
سرسنگینی اش از آن بابت است که جلوش درآمدم و ذهنیتش از افغانها را به باد انتقاد گرفتم، مدرک آوردم، سند آوردم که آن برهوت و زاغه ها و زندگی ناامن زنها و میرندگی هرروزشان که در ذهنش تثبیت شده را پاک کنم... پیش خودش نمیدانم چه فکر میکند؟ اینکه تعلق خاطری بین من و جنبه ای از آن دیار وجود دارد که اینچنین به گوشه قبایم برخورده... اما نه واقعا! بدهایشان را دیده ام، خوبهایشان را هم دیده ام! تاجرش را دیده ام، کارگر ساختمانیش را هم دیده ام، دانشجو و شاعرش را هم دیده ام ... مهربان و متواضعش را دیده ام، مغرور و بدخلقش را هم ... اما هیچ یک مجوز آن را به من نمیدهد که بر ملتی انگ بزنم ...
چندروز پیش از کوچه مان رفتند آن زن تنها و دخترهایش و پسر کوچکش، آخرین باری که دیدمش آمده بود تا برایش عکسی ارسال کنم برای برادرش ... دختر کوچکش بلوتوث گوشی اش را روشن کرده بود و از راه پیامک عکس را ارسال کرده بود! یاد دادمش که از اینترنت چطور استفاده کند و تلگرام کدام است و ضمیمه کردن چطور است... برادرش خواسته بود عکسهای تمام این چندسال را از خودش و بچه ها بفرستد... چندسال فاصله میطلبد که بخواهد تغییر عزیزانش را ببیند و مرهمی بر دلتنگی اش بگذارد... برادرش کابل است و او مشهد... چشمان روشنی دارد، دل مهربانی دارد، ترکشی هم در سرش دارد... افغانها هم عزیزند همانقدر که ایرانی ها... همانقدر که همه ی آدمهای خوب دنیا ...