افرا

مهسا

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۶ ب.ظ

رفته بودم کتاب میم دنبال سنگی بر گوری آل احمد، دیدم مدیر مدرسه را هم دارد برش داشتم. پیرمرد دوست داشتنی وارد مغازه شد و علویه خانم هدایت را خواست که موجود نبود، بعد سر صحبت را با من باز کرد و از هدایت گفت و اینکه پیغمبر زمان خودش میداندش، همینطور کتاب توصیه میکرد و هرچه در قفسه به چشمش می آمد توی بغلم میگذاشت که "اینو حتما بخون" دید کتابهای جلال دستم است گفت سه تارش را خوانده ای؟ گفتم نه. آقای عمارلو که میشنید صحبتها را از قفسه درش آورد و به دستم داد. قصه دومش "بچه مردم" را نشانم داد و گفت این عالیه.  حتما بخون. و بعد کمی تورق کرد و رفت. من هم هرسه کتاب را که طبق میلم کهنه و قدیمی بودند را به پانزده تومان برداشتم.

(کتاب نفرین زمین جلال را هم چندروز پیش در تخفیف پنجاه درصدی کتاب آبان به دوهزاروپانصد تومان گرفتم، آن هم نه کهنه و دست دوم. این هم نوعی شکار است...)

برگشتنی توی اتوبوس سه تار را داشتم میخواندم که چند ایستگاه نزدیک خانه دختر کناری که از لحظه ای که نشسته بود تلفنی داشت صحبت میکرد، تلفنش را قطع کرد و گفت رمان میخونی؟ کتاب را بستم و جلدش را نشان دادم گفتم داستان کوتاست از آل احمد. بعد بلافاصله از درس و دانشگاه و کار پرسید و یک ایستگاه قبل خانه ما که خواست پیاده شود سریع شماره اش را داد و گفت بهم تک بزن باهات در ارتباط باشم.

امروز بعد یکی دو هفته گوشیم زنگ خورد و اسم او روی گوشی آمد. خیلی صمیمی صحبت کرد. گفتم غافلگیر شدم از تماست. گفت چرا. گفتم عجیب است در این عصر. گفت عصر که عصر ارتباطات است. گفتم درست اما نه تبدیل یک خوش و بش کوتاه اتوبوسی به صمیمیت و شاید دوستی. البته خوشحال کننده ست... خیلی صمیمی گپ و گفت کوتاهی کرد و قول گرفت که روزی هم را ببینیم و قطع کرد. دلم نخواست پسش بزنم. این روزها از ارتباطات تازه استقبال میکنم. بد نیست اینکه به لبخندها اعتماد کنی. من تابحال چوب اعتماد را نخورده ام و گمانم دنیا به اعتماد من جواب مثبت میدهد. شاید یک لبخند و اعتماد یا دریغش روی زندگی ای اثر بگذارد....

همین الان یکهو یاد آن داستانی افتادم که پسری تمام کتابها و وسایل مدرسه اش را بار خودش کرده بود به سمت خانه که تعدادی از هم مدرسه ای هایش به باد تمسخر گرفتنش و هلش دادند. پسری صحنه را دید، دستش را گرفت و کمکش کرد و در راه هم قدم و همکلام شدند و با هم دوست شدند. روز بعد دوباره آن پسر با همان وسایل به مدرسه برگشت... سالها بعد در رپز فارغ التحصیلی دانشگاهش که همچنان با آن پسر دوست بود گفت که روزی وسایلش را بدوش کشید تا به خانه برود و دیگر برنگردد اما دست کمک و لبخند آن پسر بود که از خودکشی بازش داشت....

همیشه به این معتقد بوده ام که کوچکترین کنش ما بر لحظه های بعد زندگی آدمها و حتی اتفاقات و تصمیماتش تاثیر میگذارد.

شاید این دوست جدید یک رهگذر باشد و بعد چندوقت غباری از پیَش برخیزد؛ شاید هم یکی از آنهایی باشد که باید باشد! آدمها بیخود از زندگی هم نمیگذرند.... 


۹۵/۰۴/۲۱
افرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی