افرا

زندگی کن

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۵۱ ب.ظ

توی یک کاغذ کوچک کارهایی که در دانشگاه و در راه باید انجام میدادم را نوشتم، به درب دانشگاه که رسیدم دیدم بسته ست! خیال کردم شاید بخاطر خلوتی روزهای تابستان فقط درب اصلی را باز گذاشته اند، محوطه را که دور زدم تا به در اصلی برسم یهو با تعداد زیادی مامان و بابا مواجه شدم و ذهنم جرقه زد که امروز کنکور سراسری ست! و من در کمال تعجب بیخبر مانده ام! حوصله نداشتم برگردم خانه، چادر هم که همراهم نبود که بروم و کتابها را از کتابخانه حرم بگیرم... زنگ زدم، گفت می آید پارک قدم بزنیم و برویم فلافل بخوریم. رفتم پارک ملت و تا او برسد کتابم را باز کردم به خواندن. مداد همراهم نبود و من عادت دارم زیر جمله هایی را در کتابهای خودم خط بکشم... توی ذهنم بود بگویم با خودش مداد برایم بیاورد که دو پسر کنکوری که از زیرگذر روبروی دانشگاه فردوسی بالا آمدند، با شیطنت مدادشان را شوت کردند به سمتی که نزدیک من بود. آرام گفتم دمت گرم و برش داشتم.

آمد و تا ظهر قدم زدیم، طبق معمول حرف نبود و گله مندی و اعتراض بود که هروقت با او هستم در صحبتهایمان جریان دارد. از کلیپ انگیزشی که صبح دیده بودم گفتم، و اینکه آدمهای توی آن کلیپ از رسیدن به رویایشان مایوس بودند و آن جمله ها محرک بود که از رویا بازنگردند.... گفتم رویاهای آن کلیپ رویاهای بزرگ بود، قهرمانی، موفقیت، حداعلای یک مهارت، کشف یا هرچیز دیگر... گفتم رویاهای این روزهای آدمهای دنیای ما چیست؟ یک روزمره ایده آل و معمولی و آرام! آنقدر بخاطر محدودیتهای اجتماعی، خانوادگی یا مادی معمولی ترین خواسته ها سلب شده که داشتنشان یک رویاست! هنوز هستند آدمهایی که تجربه روال زندگی ای که درونش سینما بگنجد، جمعهای دوستانه با فراغت بال بگنجد، کوهنوردی بگنجد، تجربه قدم زدن در کوچه مهتاب خالی بگنجد، آموزشهای جانبی بگنجد، لباس پوشیدن طبق سلیقه و علاقه شخصی بگنجد و از همه مهمتر آرامش بگنجد را نداشته اند که همینها برایشان رویاست! آنقدر اراده سلب شده است که کسی دیگر به این فکر نمیکند که میتواند در حوزه علاقه اش رقابت کند و رتبه و جایگاه بدست بیاورد! صرفا تجربه اش یک رویاست.... و همین....

آخر قرار گفتم دفعه بعد که هم را دیدیم لطفا فقط دیوانه بازی! مثل همان چنددقیقه ای که کنار محوطه فواره های آب ایستادیم و وقتی تو دستت را روی آب گرفتی من سرم را جلو بردم و گفتم مثلا صورتت را خیس کنی چه میشود؟ و تو هم این کار را کردی.... چه مهم که تا آخر قرار کتانیهایمان شلپ شلوپ صدای آب میداد! گله ها که هست... دز دیوانگی دنیایمان کم شده... فکر کن اگر به خانه نرسیم و این لحظه ها آخرین باشند چه کرده ایم؟ اعتراضی که صدایش به هیچ کجا نمیرسد حتی آسمان؟ لااقل میشد بیشتر بخندیم ...

دفعه بعد کوچه سنگشور! ما هنوز پرسه زدن در کوچه پس کوچه های قدیمی اطراف حرم را عملی نکرده ایم.... 

پ.ن: اینجا قرار بوده شبیه پارک آب و آتش تهران باشد که نشده! نه آتش دارد، نه فواره هایش فاز غافلگیری دارند... 



۹۵/۰۴/۲۴
افرا

نظرات  (۲)

۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۸ آناهــیــ ـــتا
آخ منم امروز صب نزدیک بود برم دانشگاه. بعد یه اتفاقی افتاد و نرفتم و بعد ک یادم افتاد کنکور بوده خدارو شکر کردم ک نرفتم :/
پاسخ:
اوهوم...نمیدونم چرا حواسم اصلا بهش نبود! :-/
آره واقعا، رویاهای منم همینا شدن، و چقدر بده.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی