بگذار سر به سینه من تا که بشنوی؛ آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۶ ق.ظ
دنبال مهره گم شده بودم... صدایی در گوشم پچ پچ کرد... سرم را برگرداندم... باران بود... باران نیمه شب... پنجره باز بود و پرده بسته خنکایی به صورتم دست کشید... باران نغمه خواند ... با همنوایی جیرجیرکها.... مهره گمشده همین بود! اشتیاق! اشتیاق اگر نباشد صدای جیرجیرکها خواب را مزاحم است، خنکا و بوی خاک بیخودی اند... باران یک پدیده صرف است.... ذوق کردن نمیخواهد دیگر... اما وقتی دل سپردمشان دیدم چه لحظه ی معصومی برایم ساختند.. پچ پچه ی شرم آگین عاشقانه بی شهوت....
تعامل با هر پدیده ای بی اشتیاق، ناقص است، می لنگد... سر صبر باید پایه اشتیاق را چسباند به ساختمان هر رابطه ای... با طبیعت، با کار، با روزمرگی ها، و با آدمها .....
*فریدون مشیری
۹۵/۰۵/۰۹