افرا

تنهایی و تن هایی...

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۹ ب.ظ

باید مهلا رو ببینم.از بعد عروسیش قرار بوده برم پیشش اما نشده. یک سال گذشته و بالاخره میخوام برم خونه ش...

باید با فرشته دوباره بریم همدم... هفته آینده قراره بریم...

باید بهارو توی دانشگاه ببینم و با هم فیلم رد و بدل کنیم بعدم میخوایم بریم کوچه سرشور... یه فلافلی سلف سرویسم تو چارچشمه پیدا کرده اصرار داره بریم... یه شعبه از "مامان جون" تهرانه... تو مشهد این سبک تازه راه افتاده! مث فلافلی تو فیلم "ابد و یک روز"

باید فاطمه رو هم ببینم. اولین هم نیمکتی من تو اول راهنماییه. درواقع اولین دوست بعد از قرار گرفتنم تو فضای جدید و دور از خونه بود. شماره شو نداشتم. آخرین باری که ازش خبر داشتم داشت کارشناسی فلسفه میخوند. روزی که تو تلگرام پیام داد چندبار تو عکساش گشتم تا شناختمش... کلی فرق کرده. یه حسین کوچولو هم داره... قراره همو تو پارک ببینیم...

باید مهسا رو هم ببینم. همونی که تو اتوبوس باهاش آشنا شدم. خیلی اصرار داره ببیندم....

آمنه رو هم باید ببینم. یه کتابم دستشه... کتابایی که اون روز خرید و بخاطر مخالفتای مامانش و واکنشهاش خونه نبرد هم دست منه. حالا از مامانش جدا شده و وسایلاشو برده واحد بغلی... پیام داده که حالا کتاباشو میتونه با خیال راحت بذاره جلو چشمش...


منتظر خبر جایی هستم که برای کار رفتم. خوشبینانه فکر میکنم نهایتا یک هفته بعد تکلیف مشخص میشه. و فکر میکنم در این صورت زمان برای این بایدهای دوستانه کم دارم و باید همه شو تو یک هفته جمع کنم...

سرم شلوغه! اینا همه شو بذارم کنار سه پیشنهاد تئاتر از سه سوی گوناگون! که یک سوی اون رو بسی بسیار دوست دارم برم اما بخاطر ساعتش معذورم!



چندروز پیش که یهو خودمو رو نیمکت ایستگاه اتوبوس پیدا کردم در حالیکه ساعت هشت و نیم بود و من بیکار بودم! بخاطر اینکه از شیش زده بودم بیرون بهر امیدی و فکر میکردم روز شلوغی خواهم داشت اما به در بسته خوردنها باعث شده بود همون اول صبحی حیران و سیران بمونم تو خیابون! فقط به بهار زنگ زدم که بیا پیشم. کار داشت! نیومد! روز بعد زنگ زد معذرتخواهی و گفت کارایی که بخاطرشون دیروز پیشم نیومده بود هیچکدوم راه نیافتاده بود و همه ش فکر میکرده بخاطر من بوده و وجدانش از دیروز قلقلکش میداده! با شیطنت گفتم وجدان تو قلقلکت میده که بخندی؟ همینه اثری نداره... وجدان من همه ش سقلمه میزنه و ناخونم میکشه :|


یه مصاحبه کوتاه از تارکوفسکی دیدم که توش میگفت از تنهایی فرار نکنید! این یه ضعفه که شما از تنهایی احساس ضعف کنید و حوصله تون سر بره...


به روزهایی فکر میکنم که جهانم خالیِ خالیه انگار.... و به لحظه های تنهاییم فکر میکنم... به اینکه تنهایی های غم انگیزی دارم؟ نه واقعا... تنهایی های من از هر جنسی رضایتبخش بوده برام... همین چندروز پیش در پی یک ناکامی که بغض و اشکم در راه بود رفتم توی پروما... یه چرخ زدم و برگشتنی یه چاکلز پنیری خریدم و تو راه خوش خوشان خوردمش و انگشتای نارنجی شدمو مکیدم.... یه دهن کجی به دنیا که "روزِ منم میرسه.... حالا میبینی"  لحظه های غصه دارم هم  که چه فکری و چه فیزیکی تنها میکنم خودمو خالی نیست... فکر هست. موسیقی هست. نوشتن هست. فیلم هست.کتاب هست... کشوی به هم ریخته هست... و شیشه لک شده فر هست... سینک ظرفشویی زرد شده هست....... تهِ تهشم خوااب هست... اشک هست....


و باز به این فکر میکنم که این بایدها برای فرار از تنهاییه؟ و جواب خودمو میدم که نه! تو تنهاییهای بدی نداری. اما تو آدمهایی رو دوست داری. آدمهایی رو که دیدنشون و بودنشون به انتخاب خودته و خوشایندته. پس به موازات هم باید این دو لحظه رو حفظ کنی. فردیت ارزشمنده. قطعا باید تنهایی های پخته تر و بهتری رو ایجاد کنم.... و در کنار فردیت،رابطه ها هم بخشی از رشد شخصیت رو به عهده دارند. دوستان خوبی دارم.... واقعی ها... مجازی ها... 

۹۵/۰۵/۱۲
افرا

نظرات  (۲)

تیتر منو یاد این جمله مشهور انداخت :
تنهایی را ترجیح میدهم به تن هایی که روحشان با دیگری ست... 
پاسخ:
جمله درستیه... ممنون
اشک هست 
اشک هست 
اشک هست 

پاسخ:
:(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی