عاشق شدن در ساعت بیست و پنج
همین زمستان پیش بود.... دقیقا نیمه زمستان... جمعه روزی بود و در میانه روز، پایم را که از حمام بیرون گذاشتم پاکت را روی میز دیدم! بعد چندروز تأخیر هدیه دوست رسیده بود! هدیه ای که تصمیمش از پی دیدن اشتیاق من به داشتن کتابی که در شهر خودم نبود، بر آمده بود؛ بی هیچ مناسبتی... و جمعه را برایم دل انگیزتر کرد و دوست را عزیزتر...
فیس بوک هرروز کاملتر و جذاب تر میشود. یکی از مشخصاتش که برایم دلپسند است یادآوری خاطرات است. بی آنکه از او بخواهی گاه گاهی سربرگ صفحه ات مینویسد که یک سال پیش، دو سال پیش، سه سال پیش، این را نوشته بودی، این عکس را گذاشته بودی، این حس را داشتی، اینطور فکر میکردی.... یادآوری دو شب پیشش چند شعر از شیرکو بیکس بود که دو سال پیش، زمانیکه هیچ کتابی از او نداشتم در فیس بوکم نوشته بودم... دیروز هم سامان رسول پور یادداشت مفصلی در موردش نوشته بود... در ادامه با دیدن چند پیج دیگر که از شیرکو یاد کرده بودند، من که خاطره هدیه گرفتن کتاب او در ذهنم مرور میشد متوجه شدم سالگرد درگذشت اوست... آن موقع اینجا چیزی ننوشتم هرچند که حس شوقم را به قلم آورده بودم... حال مینویسم...
به قدردانی مهرهایی که نگاشته میشود و مهرهایی که ورزیده میشود:
راه گریزی نبود
عشق آمد و جان مرا
در خود گرفت و خلاص!
من در تو
همچون جزیرهای خواهم زیست...
"ماموستا شیرکو بیکس"
راه گریزی نبود
عشق آمد و جان مرا
در خود گرفت و خلاص!