هفت ماهگی
حکایت نگرانی، دلشوره، شک، بی اعتنایی، بیپردگی...
زنی که به خاطره تجربه ناکامی در حاملگی پیشین، حالا در آستانه هفتماهگی دچار دلهره و تشویش و بیقراری است و از طرفی بی توجهی همسرش که گاهی شکّ را نیز در او برمیانگیزد بر ناآرامیهای زن میافزاید... پیرامون قصهی این زن و مرد حکایت بیبندوباریهاییست که با اینکه این دو نفر از آن مصون هستند اما ضربههای آن را متحمل میشوند. انتهای تلخ فیلم و تأسف و پشیمانی در فقدان "ناگهان چه زود دیر میشود" را تداعی میکند که چطور آدمها بهای سهلانگاریهای خود را میپردازند، نمیگویند آنچه را باید، نمیشنوند آنچه را باید، نمیبینند آنچه را باید... چه فایده از چسباندن مجسمه وقتی او نیست، چه فایده از آراسته در آغوش گرفتن فرزند وقتی که او نیست، چه فایده از نامهها، از لتنگی، از دلگویه وقتی که او نیست...
درک یا داشتن احساس مشترک با فیلم و شخصیتهایش نیاز به تجربه مشابه دارد. یادم
هست دوستی از "پریدن از ارتفاع کم" انتقاد میکرد و فیلمنامه را ضعیف میشمرد.
قصه از دست دادن فرزندی که هنوز در آغوش نگرفتیاش که در این دو فیلم، موضوع اصلی
و یا خرده روایتی به موازات موضوعات دیگر مطرح شده است مسئلهای است که تا تجربه
نشود قابل درک نیست. فیلم اگرچه شاهکار نبود اما میتوانست مرور باشد برای کسی که
سوگ انتظار را تجربه کرده است...
با دیدن رعنا و دلهرهاش در هفتماهگی یاد همین انتظار پر از نگرانی چند ماه گذشتهمان در ذهنم مرور میشد که تا به سر نرسید و فرشته کوچکمان را در آغوش نگرفتیم نمیتوانستم دل و جانم را به اشتیاق یک انتظار شیرین آغشته کنم... میگفتند این دلهره ناشی از شکلگیری یک طرحواره ناقص ذهنی است... میگفتم این نگرانیها برمیگردد به خاطره تلخ روزهای ازدست دادن دوقلوها، به فریادها و اشکها و تمام آن روزهای سوگ که دست از سر آدم برنمیدارند... نیازی به این همه تئوری روانی نیست... با نگرانی گاهی فقط میشود مدارا کرد که تا سر برسد و امکان اتفاق خوب به آدم ثابت شود...
پی نوشت: فیلم را به پیشنهاد و همراهی یک دوست دیدم، والا خودم آن را برای دیدن انتخاب نمیکردم، نه تبلیغات فیلم، نه بازیگرها و نه هیچ عاملی برایم جذابیت ایجاد نمیکرد که برای دیدنش قدم بردارم. اما حالا از دیدنش پشیمان نیستم، هرچند که نمره چندان بالایی نمیتواند بگیرد.