بهترین شکل ممکن!
نه به خاطر خودش که به خاطر یکی از سخنرانها که تعریفش را از دوستی شنیده بودم رفتم به جلسه رونمایی کتاب. کتاب را تا اواخر جلسه نخریدم... حسی به آن نداشتم. همین که دل به وسوسه دادم و رفتم کتاب را گرفتم، نویسنده گفت هرجای کتابی که خواننده از آن خیلی لذت ببرد، آنجا همانجایی است که نویسنده عذاب زیادی را متحمل شده، و وقتی کتاب خوبی منتشر میشود نتیجه زجر نویسنده پای کلمه به کلمه آن است. و من هروقت که آسوده مینویسم میدانم خوب ننوشته ام... بعد خیلی که از این جمله گذشت گفت من سرِ نوشتن این کتاب خیلی راحت بودم.... این را که گفت فهمیدم پشیمان میشوم از خریدنش. در راه هم که یکی از داستانهایش را خواندم بر نظرم مطمئن شدم... و خب شاید برای کتابخانه ام کتابهایی هم لازم باشند برای نخواندن!
غیر از این سبک و محتوای سخن نویسنده نیز گاهی آن چیزی نیست که مخاطب انتظار دارد. خودش هم البته یک جایی گفت که هرآنچه میتواند بگوید در فلان کتابش است، بیش از آن حرفی ندارد و .... واقعا هم همین است. هروقت دوستی از اینکه اگر فرصت دیدن و بودن و شنیدن فلان نویسنده محبوبِ من وجود داشت چقدر خوب بود و چهها میشد، جوابم فقط همین است که هرآنچه از او میتوانسته و میتوانم دریافت کنم در قلمش هست و بس، خارج از ورقهای کتاب چه میتوانم از او بشنوم که برای حالم خوب باشد؟ هیچوقت دیدن نویسنده ها، بازیگران، خواننده ها و آدمهایی از این دست اشتیاقم را برنیاورده و نمی آورد و جذابیت خاصی هم ندارد! حتی همانکه ارادتم به او بر خیلیها آشکار است.
فیلم نوشت: فیلم لالالند را دوست داشتم. حکایت رویاست و پی رویاها رفتن و این را به شکلی فانتزی بیان کرده که میتواند برای مخاطب جالب و دیدنی باشد. موسیقی های زیبایی هم آن لابلا بود که میود دوستشان داشت و باز هم شنیدشان! مثل این که در دقیقه 57 فیلم زیباترین صحنه اش را برای من رقم زد و به یادم آورد آرزوی دلچسب خیالی ام را: تجربهی بیوزنی...