نام بعضی نفرات...
موبایل ساده به دست گرفتن حس خوب زمانهایی را برایت تداعی میکند اگر نه تکرار! حس خوبِ آن وقتهایی که مجازستان محدود بود به مکانی ثابت، که توی خیایان و دانشگاه و کوچه و بازار نمیشد به آن دسترسی داشت، وقتهایی که توی آشپزخانه باید ماهی را برمیگرداندی که آنطرفش سرخ شود و بعد بپری توی اتاق که ببینی جواب پیامت را چه نوشته... حس آن وقتهایی که چتهای جذابی درمیگرفت بین تو و دوستانی.. حس خوب آنوقتهایی که حرفهایت برای کسی، گاهی بیش از آن چیزی بود که گفته شده بود... میشد کلمه، میشد جمله که به خاطری سپرده شود، که خاطرش عزیز شود! دانستن اینکه یا دیگر گوشی آنچنان نشنودت یا حرفهای تو چنان آنوقتها نباشد چیزی را عوض نمیکند وقتی بهرحال میدانی حرفهای تو ذوق و اشتیاق یا محبت و قدری را سبب نمیشود! تو صرفا گوینده حرفهای بی سروته مبهمت هستی که حالا به واسطه این سهلالوصول شدن فضای مجازی دیگر آن وقفههای کوتاه بین روز و آن انتظارها را هم حذف کرده بود. گوشی ساده داشتن شبیه آن وقتها میکند روزهایت را اگرچه خیلی چیزها مثل آنوقتها نباشد...
دلم دیدن یک فیلم طنز در سینما میخواهد، فیلم طنز خوب حالا روی پرده هست، اما همراه نه! هرچه این لیست را بالا و پایین میکنم هیچ کس را نمی یابم که درب خانه اش را بزنم بگویم رفیق پایه سینما و ساعتی خنده مشترک هستی؟ سینمای تنهایی زیاد رفته ام اما فیلم فقط گریه اش تنها میچسبد نه خنده اش! باید کسی در کنارت برای خندیدن باشد... و گاهی نمیخواهی خنده ات حیف شود، غنیمت است. مهم است که چه کسی شانه به شانهات روبروی آن پرده بنشیند...
جاهایی را، موقعیتهایی را، نمیشود هدر داد! نباید هدر داد... مثل دیدن یک فیلم خوب! مثل آن رستوران ترکمنی توی کوهسنگی و وکیلآباد که نشانش کرده ام، مثل برآوردن یک آرزوی ساده اما بزرگ، مثل ...... خیلی چیزها را نباید هدر داد. بعضی حال خوبها را باید با کسی داشت که روشنت بدارد...
پ.ن: کوریون نوشته بود: چه چیز در دنیا، غم انگیزتر از آن است که دوست داشتن کسی، صرفا به یک احترام ساده بدل شده باشد؟....