آب یعنی همهی خوبیها
خیز برداشتم و آب تمامم را در بر گرفت. وقتی دوباره روی پایم ایستادمرسیده بودم به دهانه تونل! سرم را برگرداندم و مسیری که در آب حرکت کرده بودم را نگاه کردم. من در آب فرو نرفته بودم، همه مسیر را شنا اگر نه (چون هیچوقت شنای اصولی یاد نگرفته ام) اما خودم را در آب حفظ کرده بودم... ستیز با جریان آب را دوست ندارم. آب باید تو را با خود ببرد، تو را به کام بکشد، تو را در خود غرق کند... دلم از این یک ذره مهارت ناخودآگاه ناگهانی خوشحال نشد! آب وظیفه دیگری دارد!...
هریک ساعت یک نفر هم از آن پله ها بالا نمیرود که پایش را ضربدری بگذارد، دستش را به شانه بگیرد و با صدای بلند تپش قلب و شمارش جدی، زیر پایش خالی شود و فرو برود در خلأ! و من آدم سرکوب ترسهایم شده ام! از همان وقتی که با تاریکی باغ دوست شدم و تنهایی را بغل کردم و از پله های تنگ یک ساختمان خلوت قدیمی بالا رفتم. دل به آب زدن که دیگر عشق است، وقتی مرگ و زندگی در آب هردو دلپذیر است که همآغوشی چنین عاشقانهای با به غیر از آب ممکن نمیشود...
آب تو را در خود زنده نگه میدارد، آب تو را در خود میمیراند، آب تو را رها نمیکند، آب قشنگ است، آب عاشق است، وحشیِ خروشانش، آرامِ رودخانه اش، زلالِ چشمهاش، تیرهی مردابش همه آیین آغوش را میدانند... آب عزیز است
ویرجینیا وولف، صمد بهرنگی، آلان