بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
این روزها که گوشی موبایلم همچنان بیهوش است و به عمد ندادهامش برای تعمیر، تجربه دیگری از موسیقی سراغم میآید. بدون هندزفری و بدون هیچ وسیله پخش موسیقی همراهی، توی خیابان، توی اتوبوس، روی پل هوایی کسی در گوشم چیزی میخواند! امروز همایون خواند، به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم و کتاب را هم بعد چندخط خواندن بسته بودم، که ناگهان شروع کرد و همزمان لبخند به لب، دفترچه یادداشتم را در آوردم و همراهش نوشتم:
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
پ.ن: هدیه تولد دوسال پیشم هم از جمع دوستانی عزیز «چه آتشها» بود، به یاد آن روز و آنها هم افتادم... درراه دیروزش هم برایم همان آلبوم را پخش کرده بودند و من که در دلم میگفتم آخ از این آهنگ، که با دل من چه میکند، و انگار دلچسبیاش برایم آنقدر عیان بود که تبدیل شود به یک هدیه ماندگار... با این شعر و با این قطعه زندگیها دارم...