هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود...
پردهی یک:
از اتوبوس پیاده شد و عصای سفیدش که به بلندی سکوی ایستگاه برخورد کرد، خودش را بالا کشید و دوباره رو به خیابان ایستاد. یک مرد کم بینا به سمتش رفت و پسگردنی مزاحگونهای بر او نواخت. بلافاصله شناختش، نامش را به زبان آورد و دستش را به سمتش دراز کرد به احوالپرسی... بلندبلند حرف میزدند و خب همهی ما فهمیدیم که میخواهد سوار کدام خط اتوبوس شود. صدای بلند و بی خش و قویای از ردیف ما نشستگان بلند شد که: بیا اینجا بشین. تشکر کرد و گفت همینطوری خوبه. خط 23 آمد، و دوست کم بینایش به اشتباه 22 تشخیصش داد و داشتند به سمتش میرفتند که صدا دوباره بلند شد که 22 نیست، برگرد بالا. و همینطور که داشت به سمت سکو برمیگشت صاحب صدا به سمتش رفت. مرد مسنی بود که یک آستین کتش خالی بود، رفت و یک دستش را انداخت دور بازوهایش و کشاندش به سمت خودش که: وقتی میگم بیا بشین چرا ناز میکنی؟؟ و بردش کنار خودش نشاند. تمام مدت داشتم با لبخند کاملاً مستقیم بهشان نگاه میکردم، سرم را برگرداندم و خانم جوانی که کنارم بود به دیدن لبخند هنوز مانده بر صورتم خندید و سری به رضایت تکان داد. رضایت از ساختن یک تصویر سادهی انسانی....
پردهی دو:
زن از کیف خوشش آمده بود، داشت از فروشنده درخواست تخفیف میکرد (لفظ چانه زدن را اصلا دوست ندارم، تخفیف خواستن به نظر من حق خریدار است) پسر جوان از کلامش کوتاه نمیآمد و دوستش را به یاری طلبید!! پسرجوان دیگر به سمت پیشخوان رفت و گفت: "خانوم دوساعته کیف برات بالا و پایین میکنه در حالیکه وظیفه ش نیست، همینی که هست، نمیخوای وانستا اینجا، خوش اومدی، خوش اومدی" و گستاخی اش را با لفظ زشت "با اون قیافهش" به سرحدش رساند. بیمحابا جملاتش را مثل توده زباله ای که در محیط رها کنی در مغازه پراکنده کرد و از خود لکه ای به جا گذاشت که هروقت از آن خیابان و آن راسته مغازه رد شوم، یاد حرمت شکسته آن مادر میافتم. تمام مدت با خودم فکر میکردم صاحب مغازه دوتا شاگرد مردمدار و مؤدب استخدام کرده یا دو پاسبان وحشی که انسانیت را زیر دست هیچ کسی نیاموخته اند. و اصلا چه میدانند که حرمت یعنی چه و وظییفه انسانی چه حکم میکند؟ آنقدر از این صحنه دل آزرده و ناراضی بودم که نمیدانستم گلایه شان را باید به کجا ببرم، حرف نان بریدن نیست، حرف این است که نباید اجازه بدهی کسی بازخورد رفتار زشت و اشتباهش را نبیند. یکطوری باید به آدمهایی فهماند که دنیا انعکاس همین رفتارهای جامعه کوچک ماست که خوب و بدش جابه جا یا برجسته میشوند...
ما ریشه های اصلی همه نتیجه های بزرگ جامعه جهانی هستیم. ما بخشی از دنیایی هستیم که میتواند به یک مهربانی مان مهربانتر شود یا به یک نفرت مان نفرت انگیزتر شود، به شادی مان برقصد و به افسردگی مان بمیرد ...