پانصدوهشتادوپنج
میشد مثل لوییز از بدبختی مکرری که منطقش به آن زنجیرش کرده بود رهایش میکردم و میافتادیم در دل جاده به سوی تماشای حتی پارهای از دنیا و بعد لمس لحظهای از خوشبختی و بیگانگی از قیدوشرطها میرفتیم به سوی رهایی... اما او تلما نبود و من هم لوییز... فکر میکنم چه تلخ است که آدمی از زندگی اش راضی نباشد اما بگوید جرأت ندارم که بگویم از این زندگی ناراضیام! چه تلخ است که بدبختی را حس کند اما جرأت پس زدنش را نداشته باشد، جرأت فرار از آن را!
مباد روزی که کسی بگوید زندگیام حیف شد!!!
آخ که ما آدمها با زندگی هم چه میکنیم؟!! بدبختی مکرر و ادامهدار از خود بدبختی بدتر است!... چه به روز همین یک شانس خود میآوریم؟ اگر صبح بیدار نشویم آنی بوده ایم که لحظه ای خوشبختی را با تمام سلولهای تنمان لمس کرده باشیم؟؟ آنی بوده ایم که دریغ و حسرت ها را یکی یکی ناک اوت کرده باشیم.. حتی اگر به آخر لیست نرسانده باشیمشان؟!!
پ.ن: عنوان نداشتم برای همین چند خط. دیدم آن پایین نوشته شماره مطلب 585... نوشتمش جای عنوان، که پانصدوهشتادوپنجمین یادداشتم بشود مال شوق سقوط لوییزوار، تلماوار...