افرا

حاجی سید بود... همیشه کلاه سبز بر سر داشت... حاجی همیشه سرمه به چشمهایش میکشید... هر جمعه آبگوشت نذری داشت، جای خالی پدر و مادرم را اگر در مسجد می‌دید همان روز شورلت  قرمزش جلوی خانه ترمز می‌کرد... روی صندلی کنار راننده همیشه زن پیر و ضعیفی نشسته بود ... کاروکاسبی‌اش فرش بود.... همیشه فرش فروشی‌ها را دوست داشته‌ام... رنگ و بوی قالی برایم قشنگ است... همین یک جفت پشتی ترکمنی را هم مادر از حاجی خرید!... خوب شد که خرید تا یادگاری از حاجی توی این خانه باشد ... حاجی مرد ... چهل روز بعد آن زن هم مرد .... مادر می‌گوید همیشه میگفتند که هرکدام ما زودتر برود عمر آن دیگری به چهلمش هم قد نمی‌دهد....

آن زن سالها بود که دیگر روی پا نبود! حاجی اما دوستش داشت... حاجی غذا میپخت برایش ... منت بچه‌ها را هم نمی‌کشید... خانه باغشان نمای سنگی دارد ... اما خلوت است دیگر .... بچه‌ها دور کی جمع شوند جمعه‌ها؟ لابد می‌روند بهشت رضا دیگر ....

پ.ن: چند وقتی است که یک سرمه دان روی کمد من هم جا خشک کرده، قلم‌کاری ست، شبیه آنچه دوست داشتم... سرمه نور چشم را زیاد میکند... شاید شبیه حاجی شوم ... 

۳ نظر ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۱
افرا

سال به سال گوشواره توی گوشت نیندازی و همیشه فکر کنی که چطور بعضی زنها دوتا سوراخ توی گوششان دارند؟ 

این بی میلی به طلاست که باعث میشود حواست پرت باشد و توی ماشین بفهمی یک لنگ گوشواره ات نیست انگار! آن دیگری را هم در بیاوری با خیال راحت بگذاری توی جیب کیفت ... خیال راحت ناشی از خوش بینی ات که: میدانم توی خانه افتاده!

بعد آخر شب مانتو و چوب لباسی به دست گلهای قالی را دانه دانه بو میکشی پیَش... آخرش کجا پیدا میشود؟ زیر دمپایی ابری! آخر از آن مدل میخیهاست... هی با خودم میگفتم کف پایم چرا انگار سوزن سوزن میشود؟ آخرش هم سیمین فهمید :)


پ.ن: گوشواره تازه خریده ام... مسی ... عاشق هر فلزی ام جز طلا! .... هر وقت تولدم طلا از مادر هدیه میگرفتم غر میزدم: من شال میخواستم ...

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۰۷
افرا

"رودن" دو تندیس معروف داره: مجسمه بوسه و مجسمه تفکر.... این دومی همیشه منو یاد تو میندازه که روی پروفایلت جا خشک کرده هنوز... 1

کتابی که چندوقت پیش خوندم و برات ازش گفتمو یادته؟ "فراتر از بودن" 

ژیسلین دیگه نیست و بوبن مرورش میکنه و فقدانشو ذره ذره نفس میکشه، این جملات از ژیسلینه ک پشت عکسی از همین مجسمه برای بوبن نوشته بود:

"آرزو دارم همه زندگی این بوسه والا باشد. زیباترین بوسه - طبیعت ، کودکان گردشها و از همه سختتر کار، زندگی اجتماعی . حتی دعواهای عشاق باید به هیات این بوسه باشد. آیا برنده نخواهیم بود اگر این بوسه همه چیز را در برگیرد ، هم سرشاری و هم فقدان ابدی را...."


آرزوی قشنگیه .... عشق آرزوی قشنگیه ... اگه مجسمه دوم بذاره!

تو تقدیر منی ای عشق اما عقل میگوید 

بیا بگذر ز تقدیرت، همین یک کارمان مانده....


1- تنها عکس پروفایلت که رُخ داشت .. هرچند نیمه !

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۲۶
افرا

شجریان . مولانا. کعبه . کمانچه . فوتبال . معماری . باران. آدله. شعر و موسیقی.....

اینها برای این زمان رفته کافیست؟ 

نه .... اما فقط اینها نیست که... باقیش ملموس نیست شاید... نگه میدارم برای خودم... خودِ خودم.

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۰۷
افرا

بهش گفتم: بهت افتخار میکنم که زندگیتو خودت برگردوندی، خودت حفظ کردی، بدون هیچ دست بیرونی ای، بدون هیچ واسطه ای....

لبخند زد: تو باعثش شدی... تو گفتی ...

این "تو" برام بزرگ بود ... همین "تو" کافیه ... 

خطاب این "تو" قرار گرفتم فقط بخاطر یه پیشنهاد ، یه راهکار ... کمی همفکری ...

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۵۹
افرا
گوش را کر کن و بشنو که چه‌ها می‌شنوی
دیده بربند و نظر کن که چه‌ها می‌بینی....
"صائب"
۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۷
افرا

من دختر ذهن منسجم نیستم ... دختر حرفهای پراکنده ام! ... اغلب بین حرفهایم ربطی نمی‌یابی! خودم می‌دانم... برای همین "چه ربطی دارد" را برنتابیدم... گفتمت دوستش ندارم این جمله را ...

"تقریبا؟!. جواب بی‌نظیری است. صحیح هم هست؛ ما در هر چیز فقط تقریباً هستیم." (آلبرکامو)

من دختر گوش دادن دکلمه‌هایم.. علی‌لخصوص دکلمه مردگان.. پناهی، شکیبایی... که پناهم دهند که شکیبایم کنند..

"آری ،‌گلم، دلم، حرمت نگه دار ... کاین اشکها خونبهای عمر رفته‌ی من است"(حسین پناهی را شنیده‌ای که؟)

من هم گاهی دختر شنیدن پیامهای دنیا می‌شوم مثل وقتی "نرودا" تلنگرم زد: به آرامی آغاز به مردن نکنی دختر!!!! مثل پیام دیشب! آخرشب .... که به خواب برد مرا ...

"تونل‌ها به ما آموختند که حتی در دل سنگ هم راهی برای عبور هست، تونل‌ها راست می‌گویند؛ راه هست، حتی از دل سنگ! *آنجا که راه نیست، خداوند راه را می‌گشاید*"

من دختر کفش‌های پاشنه‌دار نیستم... همخوانی نیست بین گامهای بلند و سریع و کفشهای باپاشنه و مثلا شکیل!

"چه حوصله‌ای داری ری‌را... بگو رهایم کنند! آیا میان آن همه اتفاق من از سر اتفاق زنده‌ام هنوز؟"

از میان تمام آنچه خواننده محبوب من خوانده یکی را یکبار به زبان آورد: "ازمن بگذر"

من دختر بی انصافی نیستم اما بی انصافی میکنم!...........

من دختر ناامیدی نیستم اما گریه می‌کنم! ... تمام دردم را، گله ام را، بی چاره بودنم را گره میزنم در گلویم و چشمم داغ می‌شود! .. من دختر ضعیفی نیستم! برای همین گاهی گریه میکنم ... خلوت خودم را تنهایی خیس می‌کنم!

"گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را پس گریه‌های بی‌وقفه‌ام پنهان کنم!... همین خوب است...همین.. خوب است!" (شعر ری‌را.... سیدعلی صالحی نوشته، خسروی خوبانم خوانده....) 

-"ری‌را" را می‌شناسی؟ زنی‌ست که سرسبزی می‌دهد به جنگلها... زن هوش است .. زن سرسبزی‌ست....-



*احسان پرسا



۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۷
افرا
با من حرف بزن....که حرف منشا چشمه زلال محبت آدمهاست...*۱
حرف زدن خوب است ... حرف زدن از آن جنس که با بعضیها درمیگیرد مگر چقدر اتفاق می افتد! 
"میخواهم اقلا یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم"*۲
"بعضیها" گاهی دقیقا میشوند همان یک نفر که در درون تو میزیَند... حرف به حرفت را گاهی تعبیر میکنند... بلد میشوندت انگار. بلد میشویشان انگار ...
بعضیها را کمی هم که بلد شوی حیفت می آید رها کنی! بعضیها اگر "خوب" جا بیافتند توی نظرت آسمان بروند زمین بیایند باز "خوب"ند ... حالا خوب در نظر تو چیست بماند... در نظر او چیست هم بماند...
بعضیها می خوانندت! درست میخوانند. واژه به واژه .... می شنوندت , تمام ملودی هایت را...بعضیها آشناترین غریبه میشوند ! نزدیکترین دور.... گویی که از دیرباز می شناسیشان...
بعضیها "تو" میشوی برایشان. "تو" میشوند برایتان... اولش شاید فقط برای راحتتر نوشتن و حرف زدن.. بعدش اگر واقعا "تو" شده باشند یا "تو" شده باشی ارزش دارد ....
یک چیزهایی به خیلی چیزها می ارزند دیگر .. نه؟

*۱: تولد خسرو شکیبایی ست .... خانه اش با همین حرفها سبز بود... حجم لحظه هایم را گاهی با همین حرفها سبز میکند
*۲: داستایوفسکی هم برای ما جمله ها دارد.

۱ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۲۰
افرا

برقه در لباس های هرمزگانی چشمهای دختران را بیشتر از زنان نشان میدهد ... یک جورهایی فرصت میدهد که خمار چشمانشان اگر میخواهد دلی را مست کند راحتتر مست کند !

شال سر کردهای خراسان لبهای زنان را پنهان میکند اما لبهای دختران را میگذارد که دیده شوند ... لبخندی اگر قرار است هوشی از سری ببرد راحتتر ببرد ...

دامن کلاتیها هم زمانی مثل بقیه کردهای خراسان کوتاه بود اما آن زمان که ترکمن ها تاختند بر مرزنشینها... کردها ترفند زدند ! ساق پای زنان را پوشاندند تا پیر و جوانش قابل تشخیص نباشد که در هربار تاختن اسبی دختری غارت نشود ....

سنت ما مجال داده همیشه .... جالب است تامل کردن در این سنتها...

۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۴
افرا

صبا به تهنیت پیر می فروش آمد    که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای    درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار    که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش    که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع    به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد    چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس    سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ    مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد

************


" سبأ "

به نام خداوند رحمتگر مهربان

سپاس خدایى را که آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است از آن اوست و در آخرت [نیز] سپاس از آن اوست و هم اوست‏سنجیده‏کار آگاه (۱)

آنچه در زمین فرو مى‏رود و آنچه از آن بر مى‏آید و آنچه از آسمان فرو مى‏شود و آنچه در آن بالا مى‏رود [همه را] مى‏داند و اوست مهربان آمرزنده (۲)

و کسانى که کافر شدند گفتند رستاخیز براى ما نخواهد آمد بگو چرا سوگند به پروردگارم که حتما براى شما خواهد آمد [همان] داناى نهان[ها] که هموزن ذره‏اى نه در آسمانها و نه در زمین از وى پوشیده نیست و نه کوچکتر از آن و نه بزرگتر از آن است مگر اینکه در کتابى روشن [درج شده] است (۳)

تا کسانى را که ایمان آورده و کارهاى شایسته کرده‏اند به پاداش رساند آنانند که آمرزش و روزى خوش برایشان خواهد بود (۴)

و کسانى که در [ابطال] آیات ما کوشش مى‏ورزند که ما را درمانده کنند برایشان عذابى از بلایى دردناک باشد (۵)

و کسانى که از دانش بهره یافته‏اند مى‏دانند که آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده حق است و به راه آن عزیز ستوده[صفات] راهبرى مى‏کند (۶)

و کسانى که کفر ورزیدند گفتند آیا مردى را به شما نشان دهیم که شما را خبر مى‏دهد که چون کاملا متلاشى شدید [باز] قطعا در آفرینشى جدید خواهید بود (۷)


پ.ن ۱: قرآن گشودم، حافظ نیز هم...

پ.ن۲: صبا... سبا... پل میزنم به کلام دیگری از حافظ :

ای هدهد صبابه سبا می‌فرستمت 

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت 

پ.ن۳: این سال میشود سال "زندگی"

پ.ن۴: به توکل نام اعظمش.......... راه را در مینوردم...... در می نوردیم .... سهم ماست این فرصت....


۱ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۴۱
افرا

کاش به جای "نقطه" ؛ "واو" گذاشته بود .....

۲ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۷
افرا

اکتسابی یه چیز است و انتسابی چیز دیگر ... و دنیای ما پر آدمهایی ست که به انتسابی هایشان می نازند و پر آدمهایی که به انتسابی هایشان افسوس میخورند ... و پر آدمهایی که اکتسابی دارند و آدمهایی که اکتسابی ندارند.... پر آدمهایی که به انتسابی های دیگران غبطه میخورند و پر آدمهایی که به اکتسابی های دیگران حسادت میکنند ... پر آدمهایی که .........

کسب کردی یا نسب رسیده به تو را نمیدانم .... انتسابی ها بعضیهایشان از بین می روند و اکتسابی ها هم ... ان بعضی هایی که می مانند را بچسب . بقیه را تف کن برویشان .... توضیح نمیدهم که کدامها ماندگارند چون تا می آیم بنویسم مثلا دانش تو چیزی ست که نمیسوزد یا نمیریزد یا نمیشکند با خودم میگویم از کجا معلوم! اینهایی که حافظه از دست میدهند دانش برایشان می ماند آیا؟....

تهش به دوست میرسم که فکر کنم بهتر می ماند ... آلزایمر هم که بگیرم ولم نمیکند..... البته میدانی که تعریفم از دوست خیلی پیچیده ست... گاهی با ملاکهایی که ردیف میکنم با خودم میگویم چندتا از این دوستها دارم اصلااا؟

ولت کنم چه از سر ازدست دادن حافظه و چه از سر مسخ شدن و مغلوب آدم بده ی درونم شدن .... ولت کنم ولم میکنی ؟


۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۵۱
افرا

چسب زخم که تمام شده باشد یعنی تو یکی در میان انگشتانت میسوزند و چون چسب زخم پیدا نمیکنی مثل این وزنه بردارها چسب های باندپیچی  را برمیداری و دور انگشتانت میپیچی ! توی شیشه فر که داری تمیزش میکنی به لاخ مویی که کنار گوشت پیچ خورده نگاه میکنی و لبی که خشک شده.... پا میشوی آب بخوری چشمت به عرق کاسنی می افتد و کمی قاطی آب میکنی ... دستی به موها میکشی و یک جوری جمعش میکنی که خستگی ات را به قدر همان تارهای مو پنهان کند .... بعد  به هفت سینی که هنوز فکری به حالش نکرده ای فکر میکنی و به شمع سبزی که خوشت آمده سفره را روشن کند .... 

یک نفر باید باشد که سفره برایش مهم باشد ...  مثل بابا که آتش چهارشنبه برایش مهم بود و روشن اگر نمیکرد فکر کنم بجای بوی دود بوی کافور حس میکرد که جنازه زندگی ش را در بر گرفته ..... باباها رویاهایشان را خیلی بیشتر می‌پرستند .... وقتی ریشش کم کم سفید شده باشد و آبرو و اعتباری برای زندگی ش فراهم کرده باشد ولی یک جای کار بلنگد حس ویرانی بهشان دست میدهد .... کفش چرم هم که پای همه بچه هایش باشد، سفره اگر پهن نباشد بغض میکند ..... بروی خودش نمی آورد ها! ولی شبهایی که پشت به پشت با زن زندگی ش میخوابد فکر کنم افسوس میخورد بحال رویای نصفه نیمه اش! 

یکی باید سفره را پهن نگه دارد حتی اگر چند روز خبری از دخترانگی توی ظاهرش نباشد .... مجبور هم بشود ناخن هایش همه را کوتاه کند عیب ندارد ... سفره حرمت دارد ... عید است ... بخاطر بابا .....

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۲۴
افرا

از شیشه در منتهی به پشت بام خیره شده ام به صدای تمدنی که چندروز است جایگزین صدای قناری ها و زاغ ها و کلاغ ها و.پرستو ها شده....

آهن.. آهن ... آهن ...

حداقل 400 متر زیربنای هر طبقه ست! درندشتی درحال پدید آمدن است. ویلای حسابی ای میشود ... به جناح های دیگر هم که نگاه بیاندازم میبینم باغ پشتی، و چندباغ در طرفین همه تمدنهایی خلق کرده اند که مشرف است به تمدن به نسبت قدیمی تر ما!و محله ای که اسمش را گذاشته بودیم کمربند سبز شهر دارد میشود مثل بقیه ویران سراهای شهر...باور میکنی؟ حتی گربه های مظلوم پیرمرد همسایه هم بعد رفتنش تبدیل شده اند به موجوداتی شبیه پلنگ !!!!

 و موهای من دیگر با نسیمی با عطر میوه عشق بازی نمیکند... لااقل تا وقتی این بالابر و آدمهایش بیخ گوشم بالا و پایین میروند آواز نمیتوانم بخوانم برای شکوفه ها .... یا شلنگ آب به دست بگیرم و برای خودم باران مصنوعی بسازم بجبران خست آسمان ....

بیخیال این متمدن ها ....

دارم برای پاگرد پله نقشه میکشم .... بشود خلوتگاهم خوب است..... شیشه هم که هنوز ذره ای چشم انداز سبز برایم کنار گذاشته ....

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۲۷
افرا

- تا حالا ندیدمش... ولی میتونم دوست داشتنشو با تمام وجود حس کنم...

عشق تنها چیزیه که نیاز به چشم بینا و نابینا نداره...


زندگی دوگانه ورونیکا/کیشلوفسکی

_______________________________________

-من نمیدونم تو چه شکلی هستی!

- پس چطور میخوای منو بشناسی؟

- من حس درون تو رو میشناسم ، قسمتی از تو که بدون اسمه ! و اون قسمت هست که خود واقعی ما رو نشون میده ...

کوری/ فرناندو مریلس


۲ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۸
افرا

عادت داشت به یه  تسبیح دانه های زیتون ! و گاهی مینداخت گردنش .... از روزی که اینجاست هرازگاهی به یاد اون تسبیح می افتادم .... اما فقط با ذهنم دنبالش میگشتم... دستم نمیرفت پِیِش....

امروز دستمم اومد وسط! رفتم و پیداش کردم! آوردم گفتم مث اون وقتا بنداز گردنت ! تو دلم حس این بود که اینم حکم حلقه زیتون رو داره : حلقه ی صلح! ... 

فک کنم شگون داشت .... بهش ایمیل زد! میخواد صداشو بشنوه ! اینم عکس بچه ها رو فرستاد ! .... صدای تیک تیک گوشیش داره میاد .... نمیدونم چی داره مینویسه ! هرازگاهی رو میکنه، مشورت میخواد ... که یه وقت چیزی نگه که بدبشه! برای غرورش! حرمتش! زندگیش! آبروش!...

خاطرشو جمع میکنم ....... که حرف دل، نجات بخشه... آبرو نمیبره ... رشته پاره نمیکنه! ... حرف را باید زد .... دارم تمام جملاتی که بلدمو طومار میکنم براش .....

درست میشه ! من مطمئنم...... دوتا ماهی دم فرشته ای توی تنگشون خواهد بود .....

تسبیح کنار منه ! دانه های زیتون هم بوی خوبی دارن..... 

یاد روزی افتادم که هندزفری تو گوشم میخوند: "از تسبیح عاشقانه ها بگو... دانه به دانه چه شد." و رو کردم به سمت ماشین کناریم تا مقنعه مو درست کنم که پیرمردی رو دیدم که تسبیح سبزش رو دقیقا تا جلوی چشماش آورده بود بالا و دانه به دانه ازش رد میشد ....

۱ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۴
افرا

"درست نمیدانست کجا میرود ولی میدانست که بالاخره دارد به جایی میرود چرا که ما باید به جایی برویم, نباید برویم؟

نمیدانست چه اتفاقی می افتد ولی میدانست که بالاخره یک اتفاق می افتد چراکه همیشه چیزی اتفاق می افتد , نمی افتد ؟"


نوشته های شل سیلور استاین اغلب دوست داشتنی ان ....  لافکادیو شیری که دیگر نه شیر بود و نه انسان .... خودش رو گم کرد .... از خوندنش لذت بردم .... درکش کردم ... 

بالاخره اتفاقی میافته! رفتن آغاز باید کرد ... برای پیدا شدن باید رفت... من این یوسف که در پیرهن گم کرده ام را دوباره خواهم یافت ! ....

"آنچه من جویای آنم هم اکنون جویای من است"!...

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۵۲
افرا

جویای حالم اگر هستی منتظرم فقط .... منتظر ویرانی حتی! دست و دلم به هیچ نمیرود .... دلم سفره هفت سینی میخواهد نه مثل هرسال ! چشمم به چند ظرف چوبی ای ست که توی باغچه رها شده ....

چقدر خانه ی بی پرده خوب است ... میتوانی تجسم کنی که توی کوهستانی و با خودت بازی پژواک کنی .... داد بزنی درست میشه؟.... صدا بیاد: میشه... میشه ....  یاد شبی بیافتی که جلوی پدر بیتابت زانو زده بودی وسرش را توی بغل گرفته بودی و فقط میگفتی : هیــــــــــــس ... درست میشه ... درست میشه ..... 

دلت پربکشد به حوضی که فکر میکنی حاجتت داده! یک حوض خالی با کاشی های آبی که حالت را خوب کرد ..... که هروقت دلت میخواست جایی خلوت کنی آرزو میکردی کاش میشد آنجا بودی .... مثلا مثل چشمه مراد میبود! چیزی می انداختی و چیزی بر میداشتی.... بقدر آرزویت دلبسته ی صیدت میشدی ...

جویای حالمی..... میدانم .... 

منتظرم فقط! قلاده به گردنم انداخته اند انگار... قلاده ای که اسیرم کرده ... اسیر زمان ... اسیر فضا .... 

تقلا میکنم که زنجیر پاره کنم که رها شوم..... 

سفره هفت سین خوبی می اندازم امسال ...  شاید با گونی و چوب ..... سر سفره میگویم : خدایا شکرت..... حتی اگر گره ها باز نشده مانده باشد ...... حافظ باز میکنم به امید مسیحادمی که قرار است بیاید....


۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۲۶
افرا

گاهی گر از ملال محبت برانمت

دوری چنان مکن که به زاری بخوانمت

پیوند جان جداشدنی نیست ماه من

تن نیستی که جان دهم و وارهانمت ....

"شهریار"

۱ نظر ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۵۹
افرا

وضعیت آخر یعنی وقتی تو بخواهی بدانی چه مرگم است ... و من به دلایل خودم سربازبزنم از این توضیح ... و تو یک بار دیگر شاید تکرار کنی و جواب من قانعت نکند و سربالا بنظرت برسد ...... و تو با کلامی کوتاه سروته حرف را هم بیاوری ... و من بخواهم که تو نرنجی...و تو "ادعا" کنی که نرنحیدی.... و من قانع نشوم ..... 

و بعد.....

مرگ من که سرجایش است .... این هم می آید رویش که الان چکار کنم؟ .... نه انرژی توضیح دارم ... نه دل بی تفاوت گذشتن و انتظار برای کی حرفی دیگر شنیدن! آخر این وقتا زمان طولانی بنظر میرسد... هر ساعت شبانه روزی برایم میشود! 

وضعیت آخر آن جایی ست که تو فهمیده ای من خوب نیستم .... باید به وضعیت اخر برگشت! ظاهرا نمیشود! ولی من که میگویم میشود ....

یک بار به سیمین گفتم این را! گفت چرند میگویی .....

شاید تو هم بگویی چرند است!

ولی مزخرف نمیگویم ..... یک کتاب به این اسم هست... خواستم یک بار بخوانمش اما توی ده صفحه اول ماندم و نشد که نشد که جلوتر بروم .... مثل همین "دخترکشیش" که یک سال است توی کتابخانه نگاهم میکند!.....

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۵۵
افرا