شاید عمقت به اندازه همان رودخانهای که دستت را در آن فرو کرده بودی کم است که در تو غرق نشد!
شاید عمقت به اندازه همان رودخانهای که دستت را در آن فرو کرده بودی کم است که در تو غرق نشد!
خیز برداشتم و آب تمامم را در بر گرفت. وقتی دوباره روی پایم ایستادمرسیده بودم به دهانه تونل! سرم را برگرداندم و مسیری که در آب حرکت کرده بودم را نگاه کردم. من در آب فرو نرفته بودم، همه مسیر را شنا اگر نه (چون هیچوقت شنای اصولی یاد نگرفته ام) اما خودم را در آب حفظ کرده بودم... ستیز با جریان آب را دوست ندارم. آب باید تو را با خود ببرد، تو را به کام بکشد، تو را در خود غرق کند... دلم از این یک ذره مهارت ناخودآگاه ناگهانی خوشحال نشد! آب وظیفه دیگری دارد!...
هریک ساعت یک نفر هم از آن پله ها بالا نمیرود که پایش را ضربدری بگذارد، دستش را به شانه بگیرد و با صدای بلند تپش قلب و شمارش جدی، زیر پایش خالی شود و فرو برود در خلأ! و من آدم سرکوب ترسهایم شده ام! از همان وقتی که با تاریکی باغ دوست شدم و تنهایی را بغل کردم و از پله های تنگ یک ساختمان خلوت قدیمی بالا رفتم. دل به آب زدن که دیگر عشق است، وقتی مرگ و زندگی در آب هردو دلپذیر است که همآغوشی چنین عاشقانهای با به غیر از آب ممکن نمیشود...
آب تو را در خود زنده نگه میدارد، آب تو را در خود میمیراند، آب تو را رها نمیکند، آب قشنگ است، آب عاشق است، وحشیِ خروشانش، آرامِ رودخانه اش، زلالِ چشمهاش، تیرهی مردابش همه آیین آغوش را میدانند... آب عزیز است
ویرجینیا وولف، صمد بهرنگی، آلان
آدمها را به نیازتان، به وابستگیتان، به حستان، به انتظارتان، به امیدتان، به دلتنگیتان، اذیت نکنید. همهی اینها تنگ دل خودتان است که قشنگ است، افتاد که کف دست گدایی بی ارزش میشود. بگذارید آدمها همانجایی باشند که میخواهند، وقتی یک قدم اینور آنورترش ربطی به اشتیاق شما نداشته باشد، پس آن اشتیاق را پشت پلکهایتان پنهان کنید. خودخواه نباشید. هر آدمی حق دارد همان جایی باشد که میخواهد. عادت کنید به بلعیدن حرفها و فروخوردن بغضها و نگفتنها و نخواستنها.... عادت کنید... عادت کنید به تلاشهای ناکام برای عادت کردنها!
اصلاً و به هیچ عنوان قابل توجیه نیست اینکه از کسی/ کسانی دروغ ببینی، کم لطفی ببینی، و تعمیمش بدهی به همه آدمهای دیگر و هرکس که از یک متری ات رد شود با یک عینک تیره نگاهش کنی و آماج برچسبهای گستاخانه ات قرار دهی... ذره ای تردید نکردم در انتخاب کلماتم، بدون توجه به سمتش، جنسیتش و سن و سالش برایش تاسف خوردم برای این حجم از تلخ کلامی، زشتپنداری و پیشداوری... از کلماتش پیدا بود که از آنهایی ست که جایگاه بالاتر دیگران اذیتش میکند، که حتی پله پله رشد کردن یک جوان هم اذیتش میکند، که دست دهنده ای که ندارد هیچ، دستش به سرکوب استعداد و انگیزه هم خوب میرود...
دلم خواست وقتی مورد گستاخی و بی حرمتی چنین آدمی که نشناخته داشت قضاوتهای بی سروتهی روانه ام میکرد فقط بروم و به دو نفر پیام بدهم که ازشان بخاطر خوبیشان تشکر کنم... شاید لازم بود چنین آدم پیر اما تهی از اولین شاخصه های انسانیتی پیش رویم قرار بگیرد تا یکسری آدمهای تابحال معمولیای در چشمم برجسته شوند که هنوز از اعتماد و خوشبینی و صداقت ناامید نشده اند...
اما من برنمیتابم این حد از تلخ کلامی را و به قول آل احمد "فقط برای تسویه حساب با او هم شده من حاضرم گستردگی و بیسرانجامی روز قیامت را با طشت مس خورشیدش بالای سر و شمشیر باریکتر از مویش به عنوان پل، قبول کنم." «سنگی بر گوری - ص35) همینقدر عصبانیام... کام را به کلامی میشود که تلخ کرد، میشود که شیرین کرد... افسوس به زمانی که انتخاب اگاهانه فردی اولی باشد، و بی تفاوت باشد به طعم کلامی که میریزد به کامی...
در یک روز چند مکالمه میتواند انرژی آدم را فروبکاهد که در تیمارش بنشینی به دیدن فیلمی مثل "Beauty and the Beast"، البته نسخه 2014 آن، همینقدر تخیلی و همینقدر لازم در چنین شرایطی که میخواهی ذهنت را با افسانه ها سرگرم کنی فقط... که مثل همان بچه هایی که قصه دارد برایشان گفته میشود پای قصه ی خوش رنگ و تصویری خوابم ببرد... شاید خواب بهتری دیدم...
گالان اوجا و سولماز اوچی عاشقان جسور و افسانهای اولِ «آتش بدون دود»اند. هرچند بیشتر این هفت جلد کتاب به آلنی و مارال پرداخته اما آتش بدون دود به گالان و سولماز است که پا میگیرد. اسم اینها را هم گذاشتهام گالان و سولماز! همینطور بی هدف رفتم توی نمایشگاه گلستان علی، فقط چرخ زدم و دستبندهای مهرهای، ظرفهای سفالی، کیفهای چرمی و شالهای نقاشی شده را نگاه میکردم که رسیدم به اینها... لبخند به لبم آوردند اما رد شدم، دوباره برگشتم، لمسشان کردم، قیمت گرفتم، باز رد شدم، ولی آخر وسوسه نگذاشت که بگذرم و با خود نبرمشان، به خودم هدیهشان دادم که خستگی از تنم در برود... که ترکمنها و صحرایشان و سنتشان برایم خیلی عزیزند. کیف میبرم از تماشایشان...
پ.ن: داشتم مینوشتم که یاد پست آقا گل و چالش زبان مادری افتادم و اینکه وقتی در لیست پستهای شرکت کننده نگاه میکردم نه ردی از زبان ترکمنی دیدم و نه زبان مادری خودم «کرمانجی». بنابراین حکایت سعدی را که در همان روزها دست و پا شکسته ترجمه کردم را به اضافه صوت آن در ادامه مطلب قرار میدهم. اضافه کنم که کرمانج شاخه ای از قوم کورد هستند که در ایران بیشتر در خراسان ساکن هستند.
به اصالتمان ببالیم و هویت خود را تمام و کمال زنده نگاه داریم، قومیت ما بخش مهمی از هویت ماست.
وقتی با فکر پی حست به آدمی- آدمهایی بگردی خب درواقع حسی درکار نیست و تو میگردی ببینی ویژگیای، نشانهای چیزی آن میان هست که تو را بیشتر به سمت آن آدم بکشاند یا نه...
اما وقتی با فکرت نتوانی کسی را تحلیل کنی و فقط دست بیاویزی به بودنش، دل خوش کنی به یک کلمهاش، نرنجی از نادیده گرفته شدنت حتی، و سر کنی روزهایت را با بی آغازی و بی پایانی یک حس مبهم... آنجا چیزی هست که باید قدرش را دانست، شاید فقط تنها سهمی باشد از تجربه یک حس واقعی!.... که می داند که فرصت دیگری هست یا نه؟....
موبایل ساده به دست گرفتن حس خوب زمانهایی را برایت تداعی میکند اگر نه تکرار! حس خوبِ آن وقتهایی که مجازستان محدود بود به مکانی ثابت، که توی خیایان و دانشگاه و کوچه و بازار نمیشد به آن دسترسی داشت، وقتهایی که توی آشپزخانه باید ماهی را برمیگرداندی که آنطرفش سرخ شود و بعد بپری توی اتاق که ببینی جواب پیامت را چه نوشته... حس آن وقتهایی که چتهای جذابی درمیگرفت بین تو و دوستانی.. حس خوب آنوقتهایی که حرفهایت برای کسی، گاهی بیش از آن چیزی بود که گفته شده بود... میشد کلمه، میشد جمله که به خاطری سپرده شود، که خاطرش عزیز شود! دانستن اینکه یا دیگر گوشی آنچنان نشنودت یا حرفهای تو چنان آنوقتها نباشد چیزی را عوض نمیکند وقتی بهرحال میدانی حرفهای تو ذوق و اشتیاق یا محبت و قدری را سبب نمیشود! تو صرفا گوینده حرفهای بی سروته مبهمت هستی که حالا به واسطه این سهلالوصول شدن فضای مجازی دیگر آن وقفههای کوتاه بین روز و آن انتظارها را هم حذف کرده بود. گوشی ساده داشتن شبیه آن وقتها میکند روزهایت را اگرچه خیلی چیزها مثل آنوقتها نباشد...
دلم دیدن یک فیلم طنز در سینما میخواهد، فیلم طنز خوب حالا روی پرده هست، اما همراه نه! هرچه این لیست را بالا و پایین میکنم هیچ کس را نمی یابم که درب خانه اش را بزنم بگویم رفیق پایه سینما و ساعتی خنده مشترک هستی؟ سینمای تنهایی زیاد رفته ام اما فیلم فقط گریه اش تنها میچسبد نه خنده اش! باید کسی در کنارت برای خندیدن باشد... و گاهی نمیخواهی خنده ات حیف شود، غنیمت است. مهم است که چه کسی شانه به شانهات روبروی آن پرده بنشیند...
جاهایی را، موقعیتهایی را، نمیشود هدر داد! نباید هدر داد... مثل دیدن یک فیلم خوب! مثل آن رستوران ترکمنی توی کوهسنگی و وکیلآباد که نشانش کرده ام، مثل برآوردن یک آرزوی ساده اما بزرگ، مثل ...... خیلی چیزها را نباید هدر داد. بعضی حال خوبها را باید با کسی داشت که روشنت بدارد...
پ.ن: کوریون نوشته بود: چه چیز در دنیا، غم انگیزتر از آن است که دوست داشتن کسی، صرفا به یک احترام ساده بدل شده باشد؟....
کوتون تخفیف پنجاه درصدی زده، خیلی از فروشگاههای دیگر هم. خب بد نیست وقتی بخواهی شلوار چهل تومانی بگیری از یک مارک درست و حسابی خرید کنی! ولی چرا این شلوارها انقدر تنگ شده اند واقعا؟! باز حکایت تحمیل سلیقه است که در بازار ما همیشه موجبات بی عدالتی را فراهم آورده. یعنی میگویند دو انتخاب بیشتر نداری! یا دمپا بپوش که کف زمین را جارو کند یا تنگ بپوش که به زور مچ پایت را بپوشاند! بنابراین از خرید کردن از کوتون منصرف شده و با بی حوصلگی از پرسه زدن در بازار راه بازگشت را پیش میگیریم! و در راه به آن مانتوفروشی نزدیک دانشگاه فکر میکنیم که باید تا تمام نکرده بروی و مانتویی که شبیه مانتوی جوانی های مادرت هست را بخری تا کیف کند از اینکه خودش را در تیپ حالای دخترش ببیند! همان پیلی های ریز روی سینه، همان سادگی، همان رنگ روشن محبوبِ مادر، همان یقهی ساده، همان آستین مچدار... چندسال است که من تنها خرید میکنم؟! و چندسال است که از خرید کردن کیف نمیکنم و محدودش کردهام به نیاز و بس... یعنی وقتی کفش چرمم بعد از سه سال دیگر چیزی ازش باقی نمانده تصمیم به جایگزینی میگیرم آن هم با کفشی به همان سادگی که برای هرجایی مناسب باشد و به هر شلواری هم بیاید! هنوز که هنوز است اگر بگذرم از جنت، با دیدن مغازه اول سر پاساژ همان تیشرت زرد با عکس خرس را به یاد میآوردم که وقتی نه، ده سالم بود و برای خرید رفته بودیم و فروشنده پشت هم لباسها را از توی قفسه میچید روی پیشخوان و من دستم مانده بود آن زیر، روی همان لباس زرد و آخر هم از زیر خروارها لباس کشیدمش بیرون و رو به مادر گفتم همینو میخوام... لذتی داشت آن وقتها... مثلا هیچ وقت عاشق کفشم نبوده ام مثل چهارده سالگیام و آن کفش چرم مشکی که زیر بندهایش نبوک آبی خوشرنگی داشت. یا مثلا کاپشن سبزی که یک روز عقیل آمد دنبالم و از مدرسه مرا برد و چهاردور شهر چرخاند از قسطنطنیه تا الماس شرق تا کاپشنی را انتخاب کنم و بعد برویم دنبال مادرم و خریدی از سر حوصله و با مهر تایید مادر انجام بدهیم! یا مثلا آن کیف پول زیپی صورتی کوچکی که رویش طرح مات چرخهای کوچکی داشت، و به زیپش هم یک خرس با بادکنکهایش آویزان بود و من چقدر که عاشق آن بودم و با پدر از چهارطبقه خریده بودیمش! یا آن روسری سوسنی خوشرنگی که با سیمین از یک دستفروش خریدیم و چقدر که به من میآمد... میدانی فکر میکردم به اینکه دیگر خریدهایم در ذهنم نمیماند، و از درجه لذت و اهمیت ساقط شده اند. صرفا و و صرفا از سر نیازند و دیگر خاطره ساز نیستند. طبیعتاً لذتی هم در پی ندارند.
نه به خاطر خودش که به خاطر یکی از سخنرانها که تعریفش را از دوستی شنیده بودم رفتم به جلسه رونمایی کتاب. کتاب را تا اواخر جلسه نخریدم... حسی به آن نداشتم. همین که دل به وسوسه دادم و رفتم کتاب را گرفتم، نویسنده گفت هرجای کتابی که خواننده از آن خیلی لذت ببرد، آنجا همانجایی است که نویسنده عذاب زیادی را متحمل شده، و وقتی کتاب خوبی منتشر میشود نتیجه زجر نویسنده پای کلمه به کلمه آن است. و من هروقت که آسوده مینویسم میدانم خوب ننوشته ام... بعد خیلی که از این جمله گذشت گفت من سرِ نوشتن این کتاب خیلی راحت بودم.... این را که گفت فهمیدم پشیمان میشوم از خریدنش. در راه هم که یکی از داستانهایش را خواندم بر نظرم مطمئن شدم... و خب شاید برای کتابخانه ام کتابهایی هم لازم باشند برای نخواندن!
غیر از این سبک و محتوای سخن نویسنده نیز گاهی آن چیزی نیست که مخاطب انتظار دارد. خودش هم البته یک جایی گفت که هرآنچه میتواند بگوید در فلان کتابش است، بیش از آن حرفی ندارد و .... واقعا هم همین است. هروقت دوستی از اینکه اگر فرصت دیدن و بودن و شنیدن فلان نویسنده محبوبِ من وجود داشت چقدر خوب بود و چهها میشد، جوابم فقط همین است که هرآنچه از او میتوانسته و میتوانم دریافت کنم در قلمش هست و بس، خارج از ورقهای کتاب چه میتوانم از او بشنوم که برای حالم خوب باشد؟ هیچوقت دیدن نویسنده ها، بازیگران، خواننده ها و آدمهایی از این دست اشتیاقم را برنیاورده و نمی آورد و جذابیت خاصی هم ندارد! حتی همانکه ارادتم به او بر خیلیها آشکار است.
فیلم نوشت: فیلم لالالند را دوست داشتم. حکایت رویاست و پی رویاها رفتن و این را به شکلی فانتزی بیان کرده که میتواند برای مخاطب جالب و دیدنی باشد. موسیقی های زیبایی هم آن لابلا بود که میود دوستشان داشت و باز هم شنیدشان! مثل این که در دقیقه 57 فیلم زیباترین صحنه اش را برای من رقم زد و به یادم آورد آرزوی دلچسب خیالی ام را: تجربهی بیوزنی...
حکایت نگرانی، دلشوره، شک، بی اعتنایی، بیپردگی...
زنی که به خاطره تجربه ناکامی در حاملگی پیشین، حالا در آستانه هفتماهگی دچار دلهره و تشویش و بیقراری است و از طرفی بی توجهی همسرش که گاهی شکّ را نیز در او برمیانگیزد بر ناآرامیهای زن میافزاید... پیرامون قصهی این زن و مرد حکایت بیبندوباریهاییست که با اینکه این دو نفر از آن مصون هستند اما ضربههای آن را متحمل میشوند. انتهای تلخ فیلم و تأسف و پشیمانی در فقدان "ناگهان چه زود دیر میشود" را تداعی میکند که چطور آدمها بهای سهلانگاریهای خود را میپردازند، نمیگویند آنچه را باید، نمیشنوند آنچه را باید، نمیبینند آنچه را باید... چه فایده از چسباندن مجسمه وقتی او نیست، چه فایده از آراسته در آغوش گرفتن فرزند وقتی که او نیست، چه فایده از نامهها، از لتنگی، از دلگویه وقتی که او نیست...
درک یا داشتن احساس مشترک با فیلم و شخصیتهایش نیاز به تجربه مشابه دارد. یادم
هست دوستی از "پریدن از ارتفاع کم" انتقاد میکرد و فیلمنامه را ضعیف میشمرد.
قصه از دست دادن فرزندی که هنوز در آغوش نگرفتیاش که در این دو فیلم، موضوع اصلی
و یا خرده روایتی به موازات موضوعات دیگر مطرح شده است مسئلهای است که تا تجربه
نشود قابل درک نیست. فیلم اگرچه شاهکار نبود اما میتوانست مرور باشد برای کسی که
سوگ انتظار را تجربه کرده است...
با دیدن رعنا و دلهرهاش در هفتماهگی یاد همین انتظار پر از نگرانی چند ماه گذشتهمان در ذهنم مرور میشد که تا به سر نرسید و فرشته کوچکمان را در آغوش نگرفتیم نمیتوانستم دل و جانم را به اشتیاق یک انتظار شیرین آغشته کنم... میگفتند این دلهره ناشی از شکلگیری یک طرحواره ناقص ذهنی است... میگفتم این نگرانیها برمیگردد به خاطره تلخ روزهای ازدست دادن دوقلوها، به فریادها و اشکها و تمام آن روزهای سوگ که دست از سر آدم برنمیدارند... نیازی به این همه تئوری روانی نیست... با نگرانی گاهی فقط میشود مدارا کرد که تا سر برسد و امکان اتفاق خوب به آدم ثابت شود...
پی نوشت: فیلم را به پیشنهاد و همراهی یک دوست دیدم، والا خودم آن را برای دیدن انتخاب نمیکردم، نه تبلیغات فیلم، نه بازیگرها و نه هیچ عاملی برایم جذابیت ایجاد نمیکرد که برای دیدنش قدم بردارم. اما حالا از دیدنش پشیمان نیستم، هرچند که نمره چندان بالایی نمیتواند بگیرد.
توی راه به چیزی فکر میکردم... به اینکه تداوم آشناییه که باعث شناخت میشه و نه توضیح و معرفی فشرده یک آدم در یک وعده... من هیچ وقت از دوستانی که دارم و باهاشون احساس صمیمیت هم میکنم درمورد زندگی شخصیشون چیزی نمیپرسم... این مسائل چیزهایی بودن که مرور و به میزان نزدیکی و جنس رابطه آدمها و همینطور شخصیتشون مطرح میشه... اونم در خلال صحبتهای بی ربط به شرح بیوگرافی... و این جنس پی بردن به خلقیات، تجربیات، زندگی خصوصی و... همیشه برام جذاب تر بوده... مث یه پازل که خودش برات تکمیل بشه. بدون اینکه تو دنبال قطعه هاش باشی و بدون اینکه قطعه های وجود یه آدمو زیرورو کنی و احیانا موجب رنجشش بشی.... این چیزی بود که در طول حضورم تو کتابفروشی در ذهنم پی ریزی شد وقتی اون آقا از دوست فروشنده م سوالای زیادی پرسید و اونقدر تو جزئیات سوالها مکث میکرد و کنکاش میکرد که منِ شنونده هم آزرده میشدم چه برسه به خود اونی که داشت از رها شدنش توسط مادرش در کودکی و از زندگی مشترک این روزهاش که نزدیک بن بسته... نمیخوام در مورد تمام اون گفتگویی که مدت طولانی در جریان بود بگم. فقط اینکه به زندگی خصوصی هم احترام بذاریم، همدیگه رو قضاوت نکنیم، و برای خوب بودن تلاش کنیم.... اولین قدم مهربونیه... مثل اون آدمایی که از کنار منِ افتاده برزمین گذشتند و اثری از خنده و تمسخر بر چهره شون نبود جز همراهی یک پیرمرد دوست داشتنی و مثل دوستهای فروشنده من که همیشه برام قابل احترامند...
هووووم... راس میگفت. "نبین «چی» میگه! ببین «کی» میگه" گاهی بعضی مثلها رو باید وارونه بخونی...
شاید اونجایی که از حرفی رنجیدی، تنها جاییه که باید میدیدی کی میگه؛ نه اینکه چی میگه... همونی که اونقد دوسِت داره، همونی که اونقد دوسِش داری... همونی که نفسش برات رفته، همونی که برای غصهت اشک ریخته، حتی اگه اون اشکها رو ندیدی، همونی که میخواسته دنیاش نباشه اگه یه لحظه دردتو ببینه... همونی که مزههای دلخواهتو چشیده، کتابای عزیزتو خونده، موسیقیهای دلخواهتو شنیده، فیلمهای مورد پسندتو دیده، چیزایی که دوس داشتی رو امتحان کرده... همه رو واسه خاطر اینکه زندگی کرده باشدت! همه رو واسه خاطر اینکه نفس کشیده باشدت! همه رو واسه خاطر اینکه تو بودنو چشیده باشه! همه دوس داشته هاشو برات گفته باشه که تو هم اگه خواستی ذره ای زندگی کرده باشیش! نفس کشیده باشیش! چشیده باشیش...
یه همچین آدمی که بودنت براش عادی نبوده و لحظه های آغشته به تو رو آلبوم کرده تو اون قسمت حذف نشدنی یادش؛ اگه چیزی هم گفته که به مذاقت خوش نیومده، خرده نگیر... ببین کی میگه! اونی که غمت دنیا رو میتونه رو سرش آوار کنه، اگه عامل این غم خودش باشه ببین چی میشه....
آدم باید بلد باشد با خودش حرف بزند... خودش را قانع کند... خودش را نجات دهد... یک وقتهایی فقط خودِ آدم است که میفهمد دچار شده! دچار هر حسی! یک عشق نابه هنگام و نادرست! یک حسادت مرموز! یک خشم بیش از حد! یک کینه طولانی! یک انکار بی دلیل! یک فرار بی نتیجه! یک تحمیل بی منطق! یک دلسوزی نابه جا!
اینها را آدم باید خودش پیش از آنکه ریشه بدواند در رگ و پی جانش قطع کند... ببخشد، بپذیرد، آزاد بگذارد، رها کند، آرام بگیرد، دوست بدارد، خوشحالِ حال خوب دیگری باشد ...
تنها کسی که میتواند دل آدم را از ناخالصی ها پاک کند خودش است، خودش وقتی که بتواند همه سنگها را وابکند، خودش وقتی که بفهمد تکانی لازم است...
آبی به صورتت بپاش... ایمان بیاور به امکانِ اتفاق خوب... که تا نفس هست دیر نیست...
راست میگفت، البته فقط آرزو کرد که با گرفتن بالاترین نمره خستگیم در بره! خب از اولش اینکه با یک استاد سختگیر واحد پایان نامه رو بردارم، موضوعی رو انتخاب کنم که پیشینهای نداره و بین راه بارها و بارها مونده باشم تو اینکه خب حالا اینو چطور باید تحلیل کنم، این چیزی که دارم مینویسم سزاوار چسبوندن تنگ یک پایان نامه رو داره؟ چه برسه به اینکه تصمیم خودم و تشویق استادم در مورد تبدیلش به کتاب قرار باشه اجرایی بشه!
فرشته پیامی داد به من که نفهمیدم از دل کدوم جمله یا نوشته یا فیلمی که بهش دادم در اومده، اما این حرفو در خودش داشت که من هدیه ای بهش دادم که دلیل بودنش رو بفهمه! دوستان خوب، بهترین اتفاق زندگی یه آدم میتونن باشن و من خوشحالم اگه کم اما چندتاشو دارم ... شاید پیش از این سختگیرتر از این حرفا بودم، اما حالا پرده هایی کنار میرن و اونایی که باید باشن میمونن و خودشونو بهت یادآوری میکنن، موندنشون و بودنشونو به هر نحوی بهت گوشزد میکنن...
حواسمان جمع هم باشد که ما کسانِ همیم...
یادآوری فیس بوک جملاتی از چندسال پیش در همین روز را برایم نشان داد... میخواهم تکرارشان کنم. تکرار کنم که غم سنگینی است بر دل آنچه این روزها دارد میگذرد...:
برای اشکهایی که ندیده ایم دعا کنیم ...
برای انتهای مبهم حادثه ها دعا کنیم ...
برای بیتابی های بی درمان دعا کنیم ...
برای دلهای نگران زمین خورده دعا کنیم ...
برای رفتنها دعا کنیم ...
برای نبش قبر روح های دفن شده دعا کنیم ...
برای غریبه ها دعا کنیم ....
برای تپیدنهای نابسامان دعا کنیم ....
برای ادبیات منحرف شده واژه ها دعا کنیم ...
برای لاعلاجی ها دعا کنیم ...
برای آفت زده ها دعا کنیم...
برای بیداری خدا دعا کنیم ....
برای تو روزی سرودم ... دوباره می سرایمش:
"بخیر بگذرانش این قائله را ای خدای عزیز ............."
وقتی شرایطی پیش رویت قرار بگیرد که قرار باشد در بازه زمانی نامعلومی، تایم روزانه زیادی را به کاری مشغول باشی، و با بررسی ذهنیت طی دوسه ماه بتوانی حفره های مادی زندگی اقتصادی ات را پر کنی و از آنجا به بعد به چشم انداز کوتاه مدت و بلند مدت فکر کنی و کم کم تجربه کنی همه آنچه را که اطرافیان را هیچ وقت نخواستی به خاطرشان به دردسر بیاندازی...
شاید تناسب زیادی بین جزئیات وجود نداشته باشد، اما در شرایط انتخابهای محدود یکی را باید به ناچار برگزید تا شرایط را از حالت رکود بیرون آورد.
رویای خیلی از جوانها یک کار روزمره و حقوق بگیری محدود نبوده و نیست، بهترین توصیف برای نسل ما همین است که "کسی که پی فتح خورشید بود، به یه چکه نور راضی شده" و من نمیخواهم راضی باشم، حتی اگر لازم باشد مدتی با همین چکه نور پیش رویم را ببینم... بی آرزویی مرگ است، بهتر است که کم کم تکانی به خود بدهی و برای خود آرزوهای دست یافتنی لیست کنی که به چنگ آوردنشان یک هدف شود و نه یک رویاپردازی صرف.
باید تکانی به خود داد...
با لالایی پدربزرگ خوابم برد، با لالایی پدربزرگ بیدار شدم... پدربزرگی که هیچ وقت نداشته ام! بهانه اش شد پیدا کردن یک فایل قدیمی آوازخوانی از دایی حاجی که با شنیدنش مادر هوای صدای پدرش را کرد. رفتم و سیدیای که رویش نوشته بود باباجلال را پیدا کردم و پخش کردم... و باز مادر همینطور دست زیر چانه غرق شد توی احساسش به پدرش و گذشته ای که همیشه عاشقانه یادش کرده....
همینطور با صدا کم کم چشمانم رفت روی هم و وقتی بیدار شدم هم او همچنان داشت برای نوهاش میخواند... خوبی فایل یک ساعته همین است، میشود با آن خوابید و بیدار شد...
آوازخوانی در میان کوردها عزت و احترام به دنبال میآورد. اینکه در مجالس و مهمانیها بزرگترهای فامیل چه زن و چه مرد در کنار هم مینشستند و هر کس "کلامی" (قطعه آواز) میگفته و بدون هیچ ترتیب از پیش تعیین شده ای کسی از جایی کلام را میگرفته و ادامه میداده، یک سنت اصیل و مهم بوده و هنوز هم در خانه فرزندان آنها نوارهای کاست همان هم نشینی ها پیدا میشود.
دایی حاجی بزرگ فامیل که نه، بیشتر، بزرگ کلات، و حتی از بزرگان کوردهای منطقه بود... آن سالها که بساط مدال و تقدیر و اینها برچیده شد و خانه دایی حاجی محاصره شد، بابا جلال پیک میفرستد به همه روستاهای اطراف و دسته جمع میکند برای رسیدن به داد زن و بچه پسرعمه اش. خودش هم شمشیر شبیه خوانی اش را از روی دیوار برمیدارد پیش می افتد و مأموران منتظر بازگشت و دستگیری ذوالفقار را می شکافد و در را میگشاید... اصلیخان به شوق می آید: بالاخره آمدی جلال....
همیشه با خاطراتی که از گذشته برایم گفته اند کیف کرده ام... و همیشه به این فکر کرده ام که ما چه داریم برای نسل بعد از خود بگوییم؟ نسل بی خاطره ایم آیا؟ نسل خاطره های پوشالی و ارزان؟ ما از خود آوازی برای به ارث گذاشتن داریم؟ ما دیگر حتی زحمت لالایی گفتن برای فرزندانمان را هم نمیکشیم! وقتی قرار باشد نوزادها در گهواره های موزیکال و ویبره دار بزرگ شوند و در کرییر حمل شوند، و آغوش و لمس و نوایی در کار نباشد چه برای آینده می ماند؟!
وقتی کتابهای نسلهای پیشین را میخوانم و میبینم که داستان نویسانش وظیفه محور جامعه خود را با تمام زوایایش به تصویر میکشند و تو فقط داستان نیست که میخوانی، بلکه تاریخ است، جامعه شناسی است، سیاست است، اقتصاد است، فرهنگ است که می خوانی و می آموزی... و نسل خودمان را نگاه میکنم که با وجود شمار زیاد نویسندگانش اما چیز درخوری در چنته ندارند تا بشود به عنوان توشه ای به آنها نگریست برای به یادگار گذاشتن دوران!